مردی که سعی کرد سرنوشت را تغییر دهد

دوره: اصطلاحات روزمره ی انگلیسی - کتاب اول / درس 3

مردی که سعی کرد سرنوشت را تغییر دهد

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

مردی که میخواست سرنوشت را تغییر دهد.

اصطلاحات هدف.

پر بودن، این کاسه پر از انگور است.

داشتن مقدار زیادی از یک چیز در درون خود، این کلوچه پر از خامه است.

این کتاب پر از تصویر است.

وای! این باغچه پر از گل است.

قشنگ است.

علاقه داشتن به

او واقعا بیسبال را دوس دارد.

رومئو و ژولیت خیلی همدیگر را دوست داشتند.

مادربزرگ و پدربزرگ من به من علاقه دارند.

چیزی در مورد پیکاسو شنیده ای؟ بله، به نقاشی هایش علاقه مند هستم.

پر از چیزی بودن

صندوق پر از اسباب بازی است.

سبد او پر از سیب است.

گلدان پر از گل های زیباست.

چرا کیفت اینقدر سنگین است؟ پر از کتاب است.

خوب بودن در

او ریاضی اش خوب است.

مایک در درس زبان خوب است.

جین در ورزش ماهر است.

بسکتبالت خیلی خوب است.

نه واقعا، ولی از بسکتبال بازی کردن لذت می برم.

تحت تاثیر قرار دادن آواز خواندن او ما را تحت تاثیر قرار داد.

تحت تاثیر قدرت بدنی آن مرد قرار گرفت.

از اندازه آن خانه جا خوردم.

از آن گالری هنری لذت بردی؟ بله، بردم. تحت تاثیر آن همه نقاشی قشنگ قرار گرفتم.

در دسر افتادن

او همیشه خودش را در دسر می اندازد یا برای خودش مشکل درست می کند.

اگر اتاقت را تمیز نکنی، در دردسر می افتی.

آن دانش آموز به خاطر تقلب در امتحان به دردسر افتاد.

چرا داخل دفتر معلم هستی؟ در دردسر افتاده ای؟ بله، همینطور است. دیشب تکلیف مدرسه ام را انجام ندادم.

علاقه مند بودن به

آن “اِدی عجیب و غریب” است, او فقط به حشرات علاقه دارد.

من خیلی به ستاره شناسی علاقه دارم.

وقتی جوزفین بیکر کم سن بود، به رقص علاقه داشت.

من علاقه دارم یاد بگیرم تنیس بازی کنم.

من می توانم کمکت کنم. چند سال است تنیس بازی می کنم.

به خاطر چیزی شناخته شده بودن

قورباغه درختی به رنگ سبزش شناخته شده است.

این درخت به خاطر میوه های خوشمزه اش شناختده شده است.

آن دختر به خاطر داشتن موهای بلند شناخته شده است.

جو کجاست؟ ما 25 دقیقه است منتظر بوده ایم.

خوب، او را به دیر کردن می شناسند.

دیر کردن برای

برای کار دیرش شده بود.

داماد برای عروسی دیرش شد.

رئیس برای جلسه دیر کرد.

چرا اینقدر تند رانندگی می کنی؟ برای کنسرت دارد دیرم می شود.

ساخته شدن بودن از

این خانه از آجر ساخته شده است.

شلوار من از کتان درست شده است.

مربا از شکر و میوه درست می شود.

این بطری از شیشه درست شده؟ نه، فکر می کنم از پلاستیک درست شده باشد.

تمام شدن

نگران نباش, سواری به زودی تمام می شود.

جلسه ساعت 11 تمام می شود.

فیلم کِی تمام می شود؟ این کلاس ساعت چند تمام می شود؟ ساعت سه تمام خواهد شد.

خوشنود و راضی بودن از.

باید از نمره هایت راضی باشی.

از آن سرویس دهی سریع راضی بودم.

از کاغذ دیواری جدید راضی بود.

وای! این تصویری که داری نقاشی میکنی چقدر قشنگ است!

ممنون. امیدوارم معلم هنرم خوشش بیاید.

افتخار کردن به

آن پسر به نقاشی اش افتخار می کند.

آنها خیلی به پسرشان افتخار می کردند.

من به کشورم افتخار می کنم.

در امتحان نمره A گرفتم.

خیلی به تو افتخار میکنم!

برای چیزی آماده بودن

عنکبوت آماده غذا خوردن است.

او هنوز آماده رفتن نیست.

آنها آماده بودند به کمپینگ بروند.

آماده ای به مدرسه بروی؟ نه، اول باید صبحانه بخورم.

مسئول چیزی بودن، مسئولیت چیزی را داشتن.

او مسئول کل کارگروه است.

چوپان مسئول گوسفندانش است.

دکتر مسئول بیمارش است.

امروز تو مسئولِ خواهرت کوچکت هستی؟ بله، همینطور است. اگر هر کار بدی بکند، پدر و مادرم از دست من عصبانی خواهند شد!

از چیزی راضی بودن

مار از غذایش راضی بود.

پدرم از ماشین جدیدش راضی است.

خانم جانسون از کارش راضی نیست.

از غذایت راضی هستی؟ بله، مزه اش خیلی خوب است.

شبیه بودن به

زنبور های زرد شبیه به زنبور عسل هستند.

لاک پشت آبی شبیه به لاک پشت های خاکی است.

یک پلنگ شبیه ببر است.

نگاه کن! آن ماشین مادر توست؟ نه، نیست. ولی شبیه ماشین اوست. هم سایز و هم رنگ اند.

مورد انتظار بودن

قرار بود نصف کیک را برای من بگذاری!

جلسه قرار است ساعت 2 بعد از ظهر شروع شود.

برنامه قرار است ساعت چند شروع شود؟ می خواهی این بعد از ظهر فوتبال بازی کنیم؟ می خواهم، ولی نمی توانم، چون قرار است ساعت دو عمویم را ببینم.

از چیزی مطمئن بودن

دختر مطمئن بود که کدام توله سگ را می خواهد.

ویلی از جوابش مطمئن بود.

از زمان برگزاری مهمانی مطمئن نیست.

مطمئنی ریتا آن پیراهن سبز رنگ را می خواهد؟ مطمئنم. دیروز به من گفت آن را می خواهد.

از چیزی حیرت کردن، جا خوردن

از مدل موی جدید پسرش حیرت زده شد.

آقای اسکروج از دیدن روح تعجب زده شد.

نانسی دروو از سرو صدا تعجب زده شد.

از مهربانی این روزهای نیک تعجب می کنم.

من هم همینطور. پارسال پسر خیلی بد جنسی بود.

مردی که سعی می کرد تقدیرش را عوض کند.

خیلی پیشتر در انگلیس، مرد خیلی ثروتمندی زندگی می کرد که به خاطر مهارت زیادش در خواندن آینده شناخته شده بود.

او مهمانی های بزرگی در خانه بزرگش می گرفت.

در این مهمانی ها، او آینده ی مهمان هایش را می خواند.

مرد خیلی به این مهارتش افتخار می کرد چون خیلی در آن خوب بود.

مرد ثروتمند یک پسر کوچک داشت. او دوست داشت سرنوشت پسرش را بداند.

پدر از چیزی که دید خشنود نبود.

پسرش قرار بود با دختر خیلی فقیری ازدواج کند که در روستایی نزدیک خانه شان زندگی می کرد.

مرد ثروتمند از آینده پسرش راضی نبود.

مرد به آن روستا رفت. دختری که پسرش قرار بود با او ازدواج کند همین یک ماه قبل به دنیا آمده بود.

خانواده نگران غذا دادن به آن نوزاد بود. آنها قبل از آن هم بچه های زیادی داشتند.

مرد ثروتمند به خانواده گفت “ من زوجی را می شناسم که نمی توانند بچه دار شوند. دخترت را به من بده. تا وقتی آن زوج بیاید او را ببرند مسئول او خواهم بود.”

البته، خانواده فقیر از پیشنهاد مرد ثروتمند تعجب کردند، ولی موافقت کردند.

در حینی که مرد ثروتمند داشته به خانه می رفت، کنار رودخانه توقف کرد.

او میخواست مطمئن شود که آن دختر هرگز با پسرش ازدواج نکند.

او نوزاد دختر را داخل کیسه ای که از چرم درست شده بود گذاشت و او را داخل رودخانه انداخت.

ولی کیسه پر از هوا بود بنابراین غوطه ور شد.

یک ماهیگیر کیسه را پیدا کرد و نوزاد را به خانه برد.

همسرش بچه دوست داشت، بنابراین دختر را انگار که دختر خودشان باشد بزرگ کرد.

خیلی سال بعدتر، دختر اتفاقی پسر مرد ثروتمند را ملاقات کرد.

آنها عاشق شدند و آماده بودند ازدواج کنند.

مرد ثروتمند متوجه شد که دختر شبیه همان دختری است که داخل رودخانه انداخته بود.

او رفت تا سری به ماهیگیر بزند و داستان را شنید. او همان دختر بود!

ولی او می دانست اگر الان تلاش کند دختر را بکشد به دردسر می افتد.

او دختر را دم رودخانه برد.

بعد مرد حلقه اش را در داخل رودخانه انداخت و گفت “ آن حلقه را به مهمانی بعدی من بیاور و آنوقت می توانی با پسر من ازدواج کنی.”

دختر از آنجا رفت. چشمانش پر از اشک بود.

دختر می خواست برای مهمانی غذای خوشمزه ای بپزد.

او امیدوار بود که مرد تحت تاثیر مهارت او قرر بگیرد و نظرش عوض شود.

او بزرگترین ماهی بزار را خرید و آن را به خانه برد.

وقتی او ماهی را برید و شکمش را باز کرد، داخلش حلقه ای یافت.

او فریاد زد “این حلقه ی مزد ثروتمند است! از این بابت مطمئن هستم.”

او نمی خواست برای مهمانی دیر کند، بنابراین سریع لباس پوشید و تا خانه مرد ثروتمند دوید.

قبل از اینکه مهمانی تمام شود، دختر پیش مرد ثروتمند رفت و حلقه را به او برگرداند.

حالا او می توانست با پسر مرد ازدواج کند. مرد بالاخره فهمید که نمی تواند تقدیر را عوض کند.

متن انگلیسی درس

The man who tried to change fate.

Target idioms.

be filled with, The bowl is filled with grapes.

This donut is filled with cream.

The book was filled with pictures.

Wow! This garden is filled with flowers.

It’s beautiful.

be fond of

He’s really fond of baseball.

Romeo and Juliet were very fond of each other.

My grandmother and grandfather are fond of me.

Have you heard of Picasso?

Yes,I am fond of his paintings.

be full of

The box is full of toys.

Her basket was full of apples.

The vase is full of beautiful flowers.

Why is your bag so heavy?

It is full of books.

be good at

He’s good at mathematics.

Mike is good at languages.

Jane is good at sports.

You are very good at basketball.

Not really, but I have fun playing it.

be impressed by

We were impressed by his singing.

She was impressed by his strength.

I was impressed by the size of the house.

Did you enjoy the art gallery?

Yes, I did. I was impressed by all the beautiful paintings.

be in trouble

She is always in trouble.

If you don’t clean your room, you’ll be in trouble.

The student was in trouble for cheating on the test.

Why are you in the teacher’s office? Are you in trouble?

Yes I am. I did not do my homework last night.

be interested in

That’s “Weird Eddie,” He’s only interested in insects.

I’m very interested in astronomy.

When she was young, Josephine Baker was interested in dance.

I am interested in learning how to play tennis.

I can help you. I have been playing for a few years.

be known for

The tree frog is known for its green color.

The tree is known for its delicious fruit.

The girl was known for having long hair.

Where is Joe? We’ve been waiting for 25 minutes.

Well, he is known for being late.

be late for

He is late for work.

The groom was late for the wedding.

The boss was late for the meeting.

Why are you driving so fast?

I am going to be late for the concert.

be made of

The house is made of brick.

My pants are made of cotton.

Jam is made of sugar and fruit.

Is this bottle made of glass?

No, I think it is made of plastic.

be over

Don’t worry, The ride will be over soon!

The meeting was over at 11 0’clock.

When is the movie going to be over?

What time will this class be over?

It will finish at three 0’clock.

be pleased with

You should be pleased with your grades.

I was pleased with the quick service.

She was pleased with the new wallpaper.

Wow! That is a nice picture you are painting!

Thanks. I hope my art teacher will be pleased.

be proud of

The boy is proud of his painting.

They were very proud of their son.

I am proud of my country.

I got an A on the test.

I’m very proud of you!

be ready to

The spider is ready to eat.

She isn’t ready to go yet.

They were ready to go camping.

Are you ready to go to school?

No, I have to eat breakfast first.

be responsible for

He is responsible for the whole group.

A shepherd is responsible for his sheep.

The doctor is responsible for his patient.

Are you responsible for your little sister today?

Yes I am. If she’ does anything bad, my parents will be angry at me!

be satisfied with

The snake was satisfied with his meal.

My father is satisfied with his new car.

Miss Johnson is not satisfied with her job.

Are you satisfied with your meal?

Yes, it tastes very good.

be similar to

Wasps are similar to bees.

A turtle is similar to a tortoise.

A leopard is similar to a tiger.

Look! Is that your mom’s car?

No, it’s not. But it is similar to her car. It is the same size and color.

be supposed to

You were supposed to save half the cake for me!

The meeting is supposed to begin at 2 p.m.

What time is the show supposed to start?

Do you want to play soccer this afternoon?

I do, but I can’t, because I am supposed to meet my uncle at two o’clock.

be sure of

The girl was sure of which puppy she wanted.

Willy was sure of his answer.

She isn’t sure of the time of the party.

Are you sure Rita wants the green shirt?

I am sure of it. Yesterday she told me she wanted it.

be surprised by (at)

She was surprised by her son’s new hairstyle.

Mr. Scrooge was surprised by the ghost.

Nancy Drew was surprised at the noise.

I am surprised by Nick’s kindness these days.

Me too. Last year he was a very mean boy.

The Man Who Tried to Change Fate. A long time ago in England, there lived a very rich man who was known for his great skill at telling the future. He would have a lot of parties in his big house. At the parties, he would tell the future of his guests. The man was very proud of his skill because he was very good at it.

The rich man had a baby boy. He was interested in knowing his son’s fate. The father was not pleased with what he saw. His son was supposed to marry a very poor girl who lived in a village near their home. The rich man was not satisfied with his son’s future.

The man went to the village. The girl who his son was supposed to marry had been born only one month before. The family was worried about feeding the new baby. They already had many children. The rich man told the family, “I know a couple who can’t have children. Give me your daughter. I will be responsible for her until the couple comes to get her.”

Of course, the poor family was surprised by the rich man’s offer, but they agreed. As he was going home, the rich man stopped by the river. He wanted to be sure that the girl would never marry his son. He put the baby girl in a bag that was made of leather and threw her in the river.

However, the bag was full of air, so it floated. A fisherman found the bag and took the baby home. His wife was fond of children, so they raised the girl as if she were their own daughter.

Many years later, the girl happened to meet the rich man’s son. They fell in love and were ready to get married. The rich man noticed that she was similar to the girl he had thrown in the river. He went to visit the fisherman and heard the story. It was the same girl! However, he knew that he would be in trouble if he tried to kill the girl now.

He took the girl to the river. Then the man threw his ring into the river and said, “Bring that ring to my next party and then you can marry my son.” The girl went away. Her eyes were filled with tears.

The girl wanted to cook some delicious food for the party. She hoped that the man would be impressed by her skill and change his mind. She bought the biggest fish in the market and took it home. When she cut the fish open, she found a ring inside. “It’s the rich man’s ring” She shouted. ‘‘I’m sure of it!” She didn’t want to be late for the party, so she dressed quickly and ran to the rich man’s house.

Before the party was over, the girl went up to the rich man and gave him his ring back. Now she could marry his son. He finally realized that he could not change fate.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.