روزی در سرزمین وحشت فصل 09

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 9

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 09

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل ۹

آنقدر شوکه بودم که هیچی نگفتم.

فرار کردنش را نگاه کردم،تو آن لباس بزرگ پف کرده با حالت ناخوشایندی حرکت میکرد، دم بنفش رنگش پشت سرش روی آسفالت پیاده رو کشیده میشد.

“چی میخواستش؟ “کلی صدا زد.

او و لوک تقریبا تا نزدیکی ورودی تالار آینه ها رسیده بودند.

همچنان که به طرف آنها می‌دویدیم،با لکنت گفتم،او-او گفت ما باید تا وقت داریم فرار کنیم.

برای یک لحظه آنها را در نور شدید خورشید که از شیشه های ساختمان منعکس می‌شد گم کردم.

لوک خندید.

“این وحشت ها خیلی خوب هستند.

“او گفت(بیان کرد).

آنها واقعا سعی دارند بترسوننت.

“چشمان کلی در زیر عینکش متفکرانه تنگ شد.

“او (ما)رو دست انداخت- درسته؟ “آرام پرسید.

“منظورم این که اون (حرفش) فقط یک شوخی بود،مگه نه؟ “به او گفتم،نمیدونم.

“حدس میزنم که این طوری باشه.

“وحشت را که سریع پشت یک ساختمان مرتفع،آبی،هرمی شکل ناپدید میشد تماشا کردم.

“لوک مصر گفت،این کارشه.

“او تمام روز دور میزنه و مردم رو میترسونه.

” “کلی خیره به من،زمزمه کرد،شاید واقعا داشته به ما هشدار می‌داده.

“اصلا! “لوک (بیان کرد) گفت.

او با کف دست محکم به پشت کلی زد.

“بس کن دیگه اینقدر دائم قیافه اخمو به خودت نگیر. اینجا جای خیلی خوبیه! اصلا آمدی تا بترسی, مگه نه؟ “قیافه کلی(هنوز) نگران بود.

“با تردید جواب داد،به گمونم.

میخواستم به کلی بگویم من مطمئنم آن(حرف هیولا) فقط یک شوخی بود،اما لوک نگذاشت (حرفم را بزنم).

“عجله کنید! بیاید یک نگاهی به تالار آینه ها بندازیم.

بیاید کمی تفریح کنیم قبل از اینکه مادر و پدر سر برسند و مجبور کنند مارو (اینجا) رو ترک کنیم.

“او کلی را به سمت ورودی کشید،منم دنبال آنها رفتم.

همچنان که به طرف ساختمان شیشه ای درخشان می‌رفتیم از جلوی یک تابلوی نیشگون نگیرید دیگه رد شدیم.

بیرون ورودی،من ایستادم تا تابلوی زرد- و - سبزی رو بخونم.

روی آن نوشته بود:تالار آینه ها.

قبل از اینکه داخل شوید برگردید.

امکان داره کسی دوباره شما رو نبیند.

“هی _صبر کنید! “پسرها را صدا زدم.

آنها قبلا با عجله وارد شدند.

قدم گذاشتم داخل و خودم را در یک تونل باریک ،تاریک دیدم.

چشمهای ام هنوز از نور خیره کننده بیرون پر بود. نمی توانستم چیزی ببینم.

“لوک ،کلی_صبر کنید! داد زدم.

صدایم در(زیر ) سقف کوتاه تونل پیچید.

می تونستم صدای خنده آنها را از جلو بشنوم.

کورمال کورمال دویدم،سرم را پایین گرفتم زیرا سقف تونل خیلی کوتاه بود. بلاخره،چشمهای ام به تاریکی عادت کردند.

تونل تمام شد،و من خودم را در یک راهرو باریک با دیوارها و سقف آینه ای دیدم.

“اوه! “فریاد کوتاهی کشیدم.

میتونستم (همه جا) تصویرهای خودم را ببینم _ده ها تن از آنها.

به نظر میومد توسط خودم محاصره شدم! یک لحظه ایستادم و موهای بافته شده بلندم رو درست کردم(سفت کردم).

همیشه شل می‌شد.

بعدش دوباره پسرها رو صدا زدم،کجایید؟ صبر کنید! “میتونستم صدای کرکر خنده اشون رو از جایی از جلو بشنوم.

“سعی کن مارو پیدا کنی! “لوک صدا زد.

بیشتر خندیدند.

به سرعت در دالان آینه به راه افتادم.

دیوارها اول به سمت راست، و سپس به چپ پیچیدند.

تصویر هایم من را دنبال می‌کردند، همچنانکه در عمق آینه‌ها فرو می‌رفتند، کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شدند،ده ها و ده ها تن از من،انگار تا ابدیت ادامه پیدا می‌کردند! “هی_ خیلی جلو نرید! “داد زدم.

صدای خنده آنها را می‌شنیدم.

سپس صدای پای بلندی را که به نظر می‌رسید از آن طرف دیوار آینه ای می آمد شنیدم.

آهسته و با احتیاط،راهرو را دنبال کردم،تا اینکه یک دهانه باریک در جلو دیدم.

“همون جا منتظر باشید.

دارم میام داخل! “صدا زدم.

پایم را داخل دهانه گذاشتم و توپس! __پیشانی ام محکم به شیشه خورد.

“آوخ! “از درد شدیدی که تو پیشانی ام،و سپس پایین تا پشت گردن ام،و تا انتهای ستون فقرات ام پیچید فریادی کشیدم.

دست هایم را بلند کردم گذاشتم رو شیشه و منتظر شدم تا سرگیجه ام تموم بشه.

“لیزی، کجا هستی؟ سعی کن پیدا کنی ما رو! “صدای لوک را شنیدم.

“سرم ضربه خورده! “فریاد زدم،پیشانی ام رو مالیدم.

میتونستم خنده های او و کلی را بشنوم.

به نظر می‌رسید صدای آنها حالا از پشت سرم می‌آید.

رویم را برگرداندم ،اما فقط آینه‌ها پشت سرم بودند.

اثری از دهانه نبود.

سرم هنوز کمی درد می‌کرد،اما سرگیجه ام تمام شده بود.

دوباره راه افتادم،این دفعه با احتیاط بیشتر. هر دو دستم را جلویم دراز کردم چون نمی‌خواستم دوباره به چیزی برخورد کنم.

به گوشه‌ای پیچیدم و داخل اتاق دیگه ای شدم.

با کمال تعجب ، کف اتاق آینه بود. دیوارها ، سقف ، کف - همه آینه بودند. انگار داخل جعبه ای آینه ای ایستاده بودم.

چند قدم با احتیاط برداشتم. احساس خیلی عجیبی از راه رفتن روی تصویر خودم داشتم.

می توانستم بالا و پایین کفش های کتانی ام را وقتی راه می رفتم ببینم. این راه رفتن را واقعا سخت کرده بود. مدام این احساس را داشتم که الان به درون خودم میفتم! “هی، پسرها_کجایید؟ “صدا زدم.

جوابی نیامد.

احساس ترس بدی تو دلم کردم.

“لوک؟ کلی؟ اونجا هستید؟ “ وقتی صدا می‌زدم تصویر دهان هایم هم حرکت می‌کرد،ده ها دهان.

اما فقط یک صدا بیرون آمد،صدای من،ریز و تیز.

“لوک؟ کلی؟ “ سکوت.

“مسخره بازی درنیارید بچه ها! “فریاد زدم.

“کجایید؟ “ سکوت.

جوابی نیامد.

به ده ها جفت از تصویرهایم در اطرافم خیره شدم.

همه آنها خیلی وحشت زده به نظر می‌رسیدند.

“لوک؟ کلی؟ “ کجا رفته بودند؟

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 9

I was so stunned, I didn’t say anything. I watched him run off, moving awkwardly in the bulky Horror costume, his purple tail dragging over the pavement behind him.

“What did he want?” Clay called. He and Luke were nearly up to the House of Mirrors entrance.

“He—he said we should get out while we can,” I stammered, running over to them. I lost them for a moment in the blinding sunlight reflected off the glass building.

Luke laughed. “These Horror guys are great!” he declared. “They really try to scare you in this place!” Behind his glasses, Clay’s eyes narrowed thoughtfully. “He was kidding—right?” he asked quietly. “I mean, it was just a joke, wasn’t it?” “I don’t know,” I told him. “I guess so.” I watched the Horror disappear quickly behind a tall, blue, pyramid-shaped building.

“That’s his job,” Luke insisted. “He goes around scaring people all day.”

“Maybe he was really warning us,” Clay murmured, staring at me.

“No way!” Luke declared. He gave Clay a hard slap on the back. “Stop looking so gloomy all the time. This is a great place! You like to be scared, don’t you?” Clay’s expression remained worried. “I guess,” he replied uncertainly.

I started to tell Clay I was sure it was just a joke, but Luke interrupted. “Hurry up! Let’s check out the House of Mirrors. Let’s have some fun before Mom and Dad show up and make us leave.” He dragged Clay toward the entrance, and I followed. We passed another no pinching sign as we made our way to the shimmering glass building.

Outside the entrance, I stopped to read the yellow-and-green sign. It read: HOUSE OF MIRRORS. REFLECT BEFORE YOU ENTER. NO ONE MAY EVER SEE YOU AGAIN!

“Hey—wait up!” I called to the boys. They had already hurried inside.

I stepped in and found myself in a narrow, dark tunnel. My eyes were still filled with the bright glare from outside. I couldn’t see a thing.

“Luke, Clay—wait up!” I shouted. My voice echoed through the low tunnel. I could hear them laughing up ahead.

I jogged blindly, ducking my head because the ceiling was so low. Finally, my eyes adjusted to the darkness.

The tunnel ended, and I found myself in a narrow corridor with mirrored walls and a mirrored ceiling.

“Oh!” I uttered a low cry. I could see my reflections—dozens of them. I seemed to surround myself!

I stopped for a moment and adjusted my long black braid. It was always coming loose. Then I called again to the boys, “Where are you? Wait up!” I could hear them giggling somewhere up ahead. “Try and find us!” Luke called. More giggling.

I made my way quickly through the mirrored walkway. The walls curved to the right, then the left. My reflections followed me, stretching deep into the mirrors, dozens and dozens of me, getting smaller and smaller, stretching to infinity!

“Hey—don’t get too far ahead!” I cried.

I heard them giggling. Then I heard a rumble of footsteps that seemed to come from the other side of the mirrored wall.

I followed the corridor, walking slowly, carefully, until I saw a narrow opening up ahead.

“Wait right there. I’m coming through!” I called.

I started through the opening and—BONK!—hit my forehead on solid glass.

“Ow!” I cried out as the pain jolted across my forehead, then down the back of my neck, all the way down my spine.

I raised my hands to the glass and waited for my dizziness to fade away.

“Lizzy, where are you? Try to find us!” I heard Luke call.

“I hit my head!” I shouted, rubbing my forehead.

I could hear him and Clay laughing. Their voices seemed to be behind me now. I turned back, but there were only mirrors behind me. No opening.

My head still ached a little, but the dizziness had gone away. I started walking again, more carefully this time. I kept both hands out in front of me so I wouldn’t bump into anything again.

I turned a corner and stepped into a different room. To my surprise, the floor in this room was a mirror. The walls, the ceiling, the floor—were all mirrors. I felt as if I were standing inside a mirrored box.

I took a few careful steps. It felt so weird walking on my own reflection.

I could see the tops and the bottoms of my sneakers as I walked. It made it really hard to walk. I kept having the feeling that I was going to fall into myself!

“Hey, guys—where are you?” I called.

No reply.

I felt a sharp stab of fear in my stomach.

“Luke? Clay? Are you there?” I saw the mouths of my reflections move as I called out, dozens of mouths. But only one voice came out, my voice, tiny and shrill.

“Luke? Clay?”

Silence.

“Don’t fool around, guys!” I shouted. “Where are you?”

Silence. No reply.

I stared at the dozens of reflections on all sides of me. They all looked very frightened.

“Luke? Clay?”

Where had they gone?

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.