روزی در سرزمین وحشت فصل 01

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 1

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 01

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل 1

همچنان که از دروازه های سرزمین وحشت وارد می‌شدیم،هیچ تصور نمی‌کردیم که،تا چند ساعت دیگه، همه در تابوت هایمان دراز کشیده ایم.

من آرام ترین عضو خانواده موریس هستم.

همه به من میگن‌«لیزی،تو چقدر خونسردی» «الانم سعی میکنم این داستان رو برای شما با آرامش تعریف کنم.

اما باور کنید-هیچ راهی نداره(اصلا نمیشه) ما برنامه ای برای رفتن به سرزمین وحشت نداشتیم.

در حقیقت، در موردش هرگز چیزی نشنیده بودیم.

پنج نفری چپیده بودیم تو تویوتا کوچک پدر،و میخواستیم یک روز را در پارک تفریحی زو گاردنز بگذرونیم.

پدر اشتباه کرده بود و نقشه راه رو تو خونه جا گذاشته بود.

اما مادر گفت پیدا کردن پارک خیلی آسونه (مسیر سرراسته).

وقتی نزدیک پارک بودیم،مادر گفت،یه عالمه تابلو وجود دارند که مسیر رو به ما نشون میدن.

اما تا آنجا حتی یک تابلو هم ندیدیم.

پدر رانندگی می‌کرد،ومادر جلو کنارش نشسته بود.

من به زور عقب با برادر کوچکم،لوک،که ده سالشه،و دوستش کلی نشسته بودم.

جام خیلی خوب نبود.

برادرم حتی برای یک ثانیه هم نمیتوانست بی حرکت بشینه.

خصوصا در ماشین.

او خیلی انرژی داره.

و کاملا مضحکه (شوته).

هر چی ماشین سواری ما طولانی تر می‌شد،بی قراری لوک بیشتر می‌شد.

او سعی کرد با کلی کشتی بگیره،اما واقعا جا نبود.

بعدش سعی کردکه با او مچ بیندازه،وهردوشون انقدر به ضربه زدن به من ادامه دادند تا من از کوره در رفتم و شروع کردم به داد زدن سرشون تا تمومش کنن.

«چرا شما سه تا الفبا بازی نمی‌کنید؟ «مادر از جلو پیشنهاد داد.

«از پنجره بیرون رو نگاه کنید ودنبال حروف بگردید.

لوک در جواب گفت«هیچی وجود نداره.

«هیچ تابلویی نیست.« کلی غر زد«هیچ چیزی برای پیدا کردن وجود نداره.

او درست میگفت.

ما از زمین‌های صاف و ماسه ای می‌گذشتیم.

که تک وتوک درختانی کم پشت دران وجود داشت.

و بقیه هم برهوت بود.

پدر اعلام کرد «من میخوام این خروجی رو بگیرم برم بیرون» اوکلاه شیکاگو کابزاشو دراورد وموهای نازک بورش رو رو خاروند.

«قبلااین خروجی رو نرفته بودیم؟ «پدر تنها عضو موبور خانواده است.

مادر ،لوک ومن موهایی صاف ومشکی و چشمانی ابی داریم.

در حقیقت،انگار نه انگار او وما متعلق به یک خانواده هستیم.

سه نفر ما قد بلند و لاغر،با پوست خیلی روشن هستیم.

و پدر کوتاه و تا حدی گوشتالو،با یک صورت گرد که تقریباً همیشه صورتی هست.

من همیشه اورا اذیت می‌کنم چون فکر می‌کنم او بیشتر شبیه یک کشتی گیره تا یک مدیر بانک که (شغل)او هست.

پدر با ناراحتی گفت«من کاملا مطمئن ام ما قبلا اینجا بودیم» «گفتنش سخته» مادر در جواب ،در حالی که به بیرون پنجره زل زده بود گفت«همه جا بیابان هست» پدر غرغر کرد«خیلی مفید بود» «چطور میتونم کمک کنم؟ مادر برگشت داد زد.

«تو کسی هستی که نقشه رو میز آشپزخانه جا گذاشته.

پدر غرغرکرد «من فکر کردم تو برش داشتی» «چرا باید جمع کردن آن کار من باشد؟ «مادر داد زد.

دعوا رو قطع کردم«شما دونفر ،بس کنید» وقتی آنها شروع کنند به دعوا کردن،دیگه تمومش نمیکنن.

آن همیشه بهترین کاره جلوشون رو بگیری قبل اینکه آنها واقعا وارد دعوا بشن.

«من نیشگون گیر دیوانه ام! لوک داد زد.

او یک خنده نفرت انگیز،ترسناک سینمایی سرداد و شروع کرد به نیشگون گرفتن از دنده ها وبازوهای کلی.

من از این نیشگون گیر دیوانه بازی های لوک بیشتر از هر چیزی متنفر بودم.

خوشحال بودم که کلی وسط کنار لوک نشسته نه من.

معمولاً، تنها راه برای متوقف کردن نیشگون گرفتن لوک زیر مشت گرفتن اش بود.

کلی شروع به لولیدن و خندیدن کرد.

او فکر می‌کرد همه چیز لوک معرکه است.

او به همه جوک های مزخرف و شیرین کاری های برادرم می‌خنده.

من گمان می‌کنم علتش همینه که لوک کلی رو خیلی دوست داره.

هر دونفرشون شروع کردن به نیشگون گرفتن از هم.

بعد لوک کلی رو سمت من هل داد.

«راحت ام بذارید! من داد زدم.

و کلی رو به عقب هل دادم.

میدونم نباید این کارو می‌کردم.

اما داخل ماشین داشت گرم می‌شد،و ما ساعت ها بود که داشتیم رانندگی می‌کردیم،و خیال می‌کنید چکار باید می‌کردم؟ لیزی! پسرها! آروم باشید اون عقب! پدر فریاد زد.

من با خونسردی و آهسته به او گفتم«پدر دیگه کسی نمیگه آروم باشید»(از مد افتاده) بنا به دلایلی،پدر از حرفم از جا در رفت.

شروع کرد به فریاد زدن،و صورتش قرمز شد.

می‌دانستم از دست من عصبانی نیست.

چون نمی‌توانست پارک زو گاردنز رو پیدا کنه عصبانی بود.

مادر پیشنهاد داد «همتون یک نفس عمیق بکشید و ساکت باشید.

اوخ

نیشگون گرفتن منو تموم کن

کلی جیغ کشید.

و لوک رو یه هل محکم داد.

«تو باید نیشگون گرفتن منو بس کنی» «برادرم جیغ کشید،و اونو هل اش داد عقب.

پسرها واقعا میتونن جانور باشند.

هی،نگاه کنید-جلو یک تابلوست .

«مادر اشاره کرد به یک تابلوی سبز بزرگ که جلومون ظاهر شد.

لوک وکلی از جنگیدن دست برداشتند.

پدر خم شد رو فرمان،وبا دقت از پنجره جلو نگاه کرد.

«لوک (ملتمسانه) گفته پارک کجاست؟ «گفته ما کجا هستیم؟ «کلی پرسید.

همچنان که از جلو تابلو رد می شدیم کلمات آن را می‌خواندیم.

تابلو به کرایه داده میشود(برای آگهی).

همه ناله ای از ناامیدی سر دادیم.

«نیشگون گیر دیوانه برگشت! «لوک داد زد.

او از بازو کلی یک نیشگون محکم گرفت. لوک هیچوقت نمیدونه کی باید بس کنه.

پدر با اخم گفت«این جاده به هیچ جا نمیرسه»

من باید دور بزنم و برگردم تو بزرگراه.

اگه بتونم اونو پیدا کنم .

مادر گفت«من گمان میکنم تو باید مسیر رو از کسی بپرسی» «از کسی بپرسم؟ «از کسی بپرسم؟ «پدر (ازین حرف)منفجر شد.

«تو کسی رو میبینی که من بتونم ازش سوال کنم؟ «صورتش دوباره سرخ شد.

او با یک دست رانندگی می‌کرد بنابراین می‌تونست دست دیگرش رو مشت کنه و تکان بده.

مادر زمزمه کرد «منظورم اینه اگه یک پمپ گاز دیدی.

«یک پمپ گاز؟ «پدر داد زد.

«من حتی یک درخت هم نمی‌بینم! « حق با پدر بود.

من به بیرون پنجره خیره شده بودم و هیچی نمی‌دیدم بجز ماسه های سفید دو طرف جاده .

خورشید روی آنها می‌تابید،و آنهارا براق می‌کرد.

ماسه ها خیلی روشن بودند،،تا حدی شبیه برف بودند.

پدر زمزمه کرد«من می‌خواستم برم شمال» «صحرا طرف جنوبه.

ما باید سمت جنوب رفته باشیم.

« مادر اصرار کرد«بهتره دور بزنی» «ما گم شدیم؟ «کلی پرسید.

می‌تونستم ترس رو تو صداش تشخیص بدم.

کلی شجاع ترین بچه تو دنیا نبود.

در حقیقت، ترساندنش خیلی هم آسون هست.

یکبار شب تو حیاط پشتی خونه یواشکی خزیدم پشت سرش و اسمش رو زمزمه کردم— وچنان از جا پرید که تقریبا کفش هایش از پاش درومد.

«پدر ما گم شدیم؟ «لوک دوباره سوال رو تکرار کرد.

پدر در جواب آروم گفت «بله،ما گم شدیم.

«کاملا گم شدیم.

« کلی جیغ کوتاهی کشید و یکباره تو جاش فرو رفت.

(قیافه اش) شبیه بادکنکی شده بود که داشت باد خالی میکرد.

“نگو این حرف رو به او! «مادر تشر زد.

«چی باید بهش بگم؟ «پدر هم بهش پرید.

«ما نه به زو گاردنز نزدیک هستیم.

نه حتی نزدیک تمدن هستیم! ما در بیابان هستیم،به نا کجا داریم میریم! «فقط دور بزن.

مادر آرام گفت،من مطمئن ام ما می‌تونیم کسی رو پیدا کنیم و ازش راه رو بپرسیم.

«اینقدر هم شلوغش نکن.

ما همه تو بیابون می‌میریم،لوک گفت،با یک پوزخند ترسناک روی صورتش.

«و لاشخورها به تخم چشمان مانوک می‌زنند و گوشت مان را می‌خورند.

«برادر من یه حس شوخ طبعی معرکه ای داره،نه؟ شما نمیتونید تصور کنید اینکه مجبور باشی با یک غول زندگی کنی چه جوریه! «لوک،ترسوندن کلی رو تموم کن،مادر گفت،برگشت و به لوک چشم غره رفت.

«من نترسیدم،کلی پافشاری کرد.

اما به نظر میومد ترسیده.

صورت گردش تقریبا رنگش پریده بود.

و چشمانش زیر عینک مرتب پلک می‌زد.

با موهای کوتاه،پر ماننده بلوند و عینک گردش،خیلی شبیه یک جغد ترسیده شده بود. پدر همچنان که با خودش غرغر می‌کرد،آهسته ماشین رو متوقف کرد.

و بعد دور زد،و ما به سمتی که ازش اومده بودیم برگشتیم.

او از میان دندانهای فشرده اش گفت«تعطیلات محشری» «خیلی زوده هنوز»(وقت داریم)،مادر به او گفت،همینطور که ساعتش رو نگاه میکرد.

خورشید اواخر صبح تقریبا مستقیم بالای سرمون بود.

می‌تونستم گرماش رواز میان آفتابگیر باز ماشین رو صورتم حس کنم.

ما نزدیک به نیم ساعت رانندگی کردیم.

لوک می‌خواست با کلی بیست سوالی یا جغرافیا بازی کنه.

اما کلی با بدخلقی گفت نه.

او فقط به بیرون زل زده بود،و بیابان رو که از جلو چشمانش می‌گذشت نگاه می کرد.

هر چند دقیقه،میپرسید،«هنوزم گم شدیم؟ «خیلی هم گم شدیم»پدر با ناراحتی جوابش رو می‌داد.

«ما خوب هستیم»(راه رو پیدا میکنیم)،مادر به اطمینان خاطر دادن به ما ادامه می‌داد.

همچنان که رانندگی می‌کردیم، تک و توک درخت های تنک دوباره ظاهر شدند.

سپس، بعد از یک مدت،ماسه ها جاشون رو دادن به زمینهای تیره تر،که با درخت ها وبوته های کوتاه (منظره)خال خالی داشت.

من ساکت نشسته بودم،دستهامو به هم قلاب کرده بودم و روی دامان ام گذاشته بودم،زل زده بودم به بیرون پنجره.

من واقعا ترسیده یا نگران نبودم.

اما آرزو می‌کردم حداقل یک پمپ گاز یا یک مغازه یا یک آدمیزاد دیگه ببینیم! «گشنه ام داره میشه،» لوک نق زد.

«وقته نهاره؟” با یک آه بلند که شبیه در رفتن باد یک لاستیک بود،پدر ماشین رو کشید کنار جاده.

دستش رو دراز کرد طرف داشبورد سمت مادر.

“باید یک نقشه ای اونجا باشه،”او گفت.

“نه.

من قبلا نگاه کردم،” مادر به او گفت.

وقتی آنها شروع کردند به بحث کردن،من به آفتابگیر باز بالای سرمون نگاه کردم.

“اوه! “وقتی دیدم یک هیولای مخوف به من زل زده،و سر بزرگش رو پایین آورده و نزدیکه ماشین رو خرد کنه جیغ کشیدم.

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 1

As we entered the gates to HorrorLand, we had no idea that, in just a few hours, we would all be lying in our coffins.

I’m the calm one in the Morris family. Everyone says, “Lizzy, you’re the calm one.” And I’m trying to tell this story calmly.

But believe me—there’s no way!

We had never planned to go to HorrorLand. In fact, we’d never heard of it.

The five of us were squeezed into Dad’s little Toyota, on our way to spend the day at Zoo Gardens Theme Park. Dad had messed up and left the map at home. But Mom said the park would be real easy to find.

When we got close to the park, Mom said, there would be lots of signs to direct us. But so far we hadn’t seen a single sign.

Dad was driving, and Mom was beside him in the front. I was squeezed in back with my little brother, Luke, who is ten, and Luke’s friend Clay.

It wasn’t the best place to be. My brother cannot sit still for a second. Especially in the car. He just has too much energy. And he’s totally goofy.

The longer we drove, the more restless Luke became. He tried wrestling with Clay, but there really wasn’t room. Then he tried arm wrestling with him, and the two of them kept bumping me until I lost my temper and started shouting at them to stop.

“Why don’t you three play Alphabet?” Mom suggested from the front. “Look out the window for letters.” “There aren’t any,” Luke replied. “There aren’t any signs.”

“There isn’t anything to look at,” Clay grumbled.

He was right. We were driving past flat, sandy fields. There were a few scraggly trees here and there. The rest was all desert.

“I’m going to take this turnoff,” Dad announced. He took off his Chicago Cubs cap and scratched his thinning blond hair. “Haven’t I already taken this turnoff?” Dad is the only blond in the family. Mom, Luke, and I all have straight black hair and blue eyes.

In fact, Dad doesn’t look as if he belongs in the same family. The three of us are tall and thin, with very fair skin. And Dad is short and kind of chubby, with a round face that’s almost always pink. I tease him all the time because I think he looks a lot more like a wrestler than a bank manager, which he is.

“I’m pretty sure we’ve already been here,” Dad said unhappily.

“It’s hard to tell. It’s all desert,” Mom replied, gazing out her window.

“Very helpful,” Dad muttered.

“How can I be helpful?” Mom shot back. “You’re the one who left the map on the kitchen table.” “I thought you packed it,” Dad grumbled.

“Why should it be my job to pack the map?” Mom cried.

“Break it up, you two,” I interrupted. Once they start fighting, they never stop. It’s always best to interrupt them quickly before they really get into it.

“I’m the Mad Pincher!” Luke cried. He let out a gruesome, horror-movie laugh and started pinching Clay’s ribs and arms.

I hate Luke’s Mad Pincher routine more than anything. I was so glad that Clay was sitting in the middle next to Luke and not me. Usually, the only way to stop Luke’s pinching is to slug him.

Clay started squirming and laughing. He thinks everything Luke does is a riot. He laughs at all of my brother’s stupid jokes and stunts. I think that’s why Luke likes Clay so much.

The two of them began pinching each other.

Then Luke shoved Clay into me. “Give me a break!” I cried.

I shoved Clay back. I know I shouldn’t have. But it was getting hot in the car, and we’d been driving for hours, and what was I supposed to do?

“Lizzy! Boys! Chill out back there!” Dad cried.

“Dad, nobody says ‘chill out’ anymore,” I told him calmly and quietly.

For some reason, that made him go berserk. He started yelling, and his face got bright red.

I knew he wasn’t mad at me. He was mad because he couldn’t find Zoo Gardens Theme Park.

“Everybody just take a deep breath and be silent,” Mom suggested.

“Ow! Stop pinching me!” Clay screamed. He gave Luke a hard shove.

“You stop pinching me!” my brother shrieked, shoving him back.

Boys can really be animals.

“Hey, look—a sign up ahead!” Mom pointed as a large green sign came into view.

Luke and Clay stopped fighting. Dad leaned forward over the steering wheel, squinting through the windshield.

“Does it say where the park is” Luke demanded.

“Does it say where we are?” Clay asked.

The words on the sign came into view as we drove past it. It read: SIGN FOR RENT.

We all let out disappointed groans.

“The Mad Pincher returns!” Luke cried. He gave Clay a hard pinch on the arm. Luke never knows when to quit.

“This road isn’t going anywhere,” Dad said, scowling. “I’ll have to turn around and get back on the highway. If I can find it.” “I think you should ask someone for directions,” Mom suggested.

“Ask someone? Ask someone?” Dad exploded. “Do you see anyone I can ask?” His face was bright red again. He drove with one hand so he could use the other to shake a fist.

“I meant if you see a gas station,” Mom murmured.

“A gas station?” Dad screamed. “I don’t even see a tree!”

Dad was right. I stared out the window and saw nothing but white sand on both sides of the road. The sun beamed down on it, making it gleam. The sand was so bright, it nearly looked like snow.

“I meant to go north,” Dad muttered. “The desert is south. We must have gone south.”

“You’d better turn around,” Mom urged.

“Are we lost?” Clay asked. I could hear some fear in his voice.

Clay isn’t the bravest kid in the world. In fact, he is pretty easy to scare. Once I crept up behind him in our backyard at night and whispered his name—and he almost jumped right out of his shoes!

“Dad, are we lost?” Luke repeated the question.

“Yeah, we’re lost,” Dad replied quietly. “Hopelessly lost.”

Clay let out a soft cry and slumped in the seat. He looked a little like a balloon deflating.

“Don’t tell him that!” Mom cried sharply.

“What should I tell him?” Dad snapped back. “We’re nowhere near Zoo Gardens. We’re nowhere near civilization! We’re in the desert, going nowhere!” “Just turn around. I’m sure we’ll find someone we can ask,” Mom said softly. “And stop being so dramatic.” “We’re all going to die in the desert,” Luke said, with a gruesome grin on his face. “And buzzards will peck out our eyeballs and eat our flesh.” My brother has a great sense of humor, doesn’t he?

You can’t imagine what it’s like having to live with a total ghoul!

“Luke, stop scaring Clay,” Mom said, turning in her seat to glare at Luke.

“I’m not scared,” Clay insisted. But he looked scared. His round face was kind of pale. And his eyes were blinking a lot behind his glasses. With his short, feathery blond hair and round eyeglasses, Clay looked a lot like a frightened owl.

Muttering to himself, Dad slowed the car to a stop. Then he turned it around, and we headed back in the direction we had come. “Great vacation,” he said through clenched teeth.

“It’s still early,” Mom told him, checking her watch.

The late morning sun was nearly straight overhead. I could feel its warmth on my face through the open sunroof.

We drove for nearly half an hour. Luke wanted to play Twenty Questions or Geography with Clay. But Clay moodily said no. He just stared out the window, watching the desert roll by. Every few minutes, he’d ask, “Are we still lost?” “Pretty lost,” my dad would reply unhappily.

“We’re okay,” Mom kept reassuring us.

As we drove, the scraggly trees reappeared. Then, after a while, the sand gave way to darker fields, dotted with trees and low shrubs.

I sat silently, my hands clasped in my lap, staring out the window. I wasn’t really scared or worried. But I wished we would at least see a gas station or a store or one other human being!

“I’m getting hungry,” Luke griped. “Is it lunchtime?”

With a long sigh that sounded like air escaping from a tire, Dad pulled the car to the side of the road. He reached across Mom to the glove compartment. “There’s got to be some kind of map in there,” he said.

“No. I already looked,” Mom told him.

As they started to argue, I raised my eyes to the open sunroof above my head.

“Oh!” I let out a cry as I saw a hideous monster staring down at me, lowering its enormous head, about to crush the car.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.