روزی در سرزمین وحشت فصل 02

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 2

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 02

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل ۲ دهانم رو برای جیغ کشیدن باز کردم،اما صدایی از آن خارج نشد. هیولا از میان آفتابگیر ماشین به من زل زده بود. فهمیدم،قدش به بلندی یک ساختمان هست. چشمان سرخش از شرارت می‌درخشید، و دهانش از نیشخندی که (نشان)از گرسنگی داشت کج شده بود. “پ-پدر! “بلاخره با لکنت تونستم حرف بزنم. پدر خم شده بود،میان کاغذهای داشبورد رو می‌گشت “واو! “صدای فریاد لوک رو شنیدم. برگشتم و دیدم که لوک هم به بالا به آن خیره شده،چشمان آبیش از ترس گشاد شده‌اند.”پدر؟ مادر؟ “قلب ام به شدت ضربه میزد،فکر می‌کردم قفسه سینه ام ممکنه منفجر بشه. “لیزی،چی شده؟ “مادر با بی حوصلگی پرسید. هیولا سرش را روی ما پایین آورده بود. دهانش رو کاملا باز کرده بود،آماده برای بلعیدن کل ماشین. و سپس لوک شروع کرد به خندیدن. “واو! باحاله! “او داد زد. و من همان موقع فهمیدم که هیولا زنده نیست. آن یک شکل(هیولای) مکانیکی،بخشی از صفحه نمایش یک تابلو اعلانات غول پیکر بود. سرم رو خم کردم تا از پنجره کناری دید بهتری به دست بیارم،پدر رو دیدم که ماشین رو مستقیم کنار تابلو می‌کشید(پارک می‌کرد). والدین ام آنقدر مشغول بحث کردن در مورد نقشه بودند ،حتی ازش خبردار نشدند. به هیولای چشم قرمز خیره شدم. سرش رو پایین آورده بودو فکش رو باز کرده بود. و سپس فکش یکدفعه تقی صدا دادوقفل شد،و سر بزرگش به عقب سرخورد. “خیلی واقعی به نظر می آید” خیره به آن”کلی فریادی (از روی تعجب و ترس )کشید. “منو گول نزد،”دروغ گفتم. قصد نداشتم اقرار کنم که نزدیک بود از آفتابگیر بپرم بیرون . گذشته از همه اینها،من خیال می‌کردم آدم خونسردی هستم. پنجره رو کشیدم پایین و سرم رو برای خوندن تابلو مقابل هیولا بیرون بردم. با حروف قرمز بزرگ گفته بود:به سرزمین وحشت خوش آمدید،جایی که کابوس ها واقعی می‌شوند! یک فلش قرمز تیره بالا گوشه سمت چپ با این کلمات وجود داشت:یک مایل. “می‌تونیم بریم اونجا؟ “لوک مشتاقانه تقاضا کرد. اوخم شده بود جلو و پشت صندلی پدر رو با دوستش گرفته بود. “میتونیم ,پدر؟ نظرت در موردش چیه؟ “به نظر می‌آید یه جورایی ترسناکه،کلی آروم گفت. پدر آهی کشید و در داشبورد رو محکم بست. او داشت فکر( استفاده)از نقشه رو رها می‌کرد. “لوک،کشیدن صندلی منو تمومش کن،”او تشر زد. “بشین عقب. “ می‌تونیم بریم به سرزمین وحشت؟ “لوک پرسید. “سرزمین وحشت؟ سرزمین وحشت چیه؟ “مادر پرسید؟ “اصلا در موردش نشنیدم،پدر غرغرکرد. “فقط یک مایل اونورتره،لوک لابه کرد. “به نظر عالی میاد! “ هیولا سرشو روی ماشین آورد پایین، از میان آفتابگیر زل زد(به ما). سپس سرشو دوباره بالا برد. “فکر نمی‌کنم،مادر گفت،به تابلو بزرگ نگاه می‌کرد.”زو گاردنز خیلی پارک شگفت انگیزی هست. سرزمین وحشت خیلی خوب به نظر نمیاد. “اون عالیه! “لوک پافشاری کرد،پشتی صندلی پدر رو دوباره کشید. “اون واقعا خوبه! “لوک،بشین عقب،پدر (ازش)خواست. “بیاین بریم،من اصرار کردم. “ما هیچوقت نمی‌تونیم زو گاردنز رو پیدا کنیم. “ مادر مردد بود،لب پایینی اشو می‌جویید. “نمی‌دونم،با ناخشنودی گفت. “بعضی از این جاها امن نیستند. “امن خواهد بود! “لوک اظهار کرد. “خیلی بی خطر خواهد بود! “ “لوک_ بشین عقب! “پدر غرید(توپید بهش). “ میتونیم بریم؟ “لوک لابه کرد،خواهش پدر رو نادیده گرفت. “ میتونیم بریم؟ “

“می‌تونه سرگرم‌کننده باشه،کلی به آرومی گفت. “بیاید امتحانش کنیم،من به آنها اصرار کردم. “اگه خوشمون نیومد ازش،میتونیم همیشه بیایم بیرون. “ پدر چانه اش رو مالید. آهی کشید. “خب ،من فکر میکنم (بریم اونجا)خیلی بهتر از این خواهد بود که تمام روز اینجا وسط ناکجا آباد بشینیم و بحث کنیم. “جانمیییی! “لوک جیغ کشید. لوک ومن دست هامون رو بالای سر کلی به هم رسوندیم و کف دست هامون رو زدیم به هم به نشانه پیروزی (زدیم قدش). سرزمین وحشت به نظر من هم جای خیلی باحالی بود. من عاشق سواری های ترسناکم (قطار،چرخ وفلک و…). “اگه سواری ها مثل این هیولا ترسناک باشند،اشاره کردم به تابلو و گفتم”این پارک باید عالی باشه! “آیا تو_“فکر نمیکنی خیلی ترسناک باشه؟ “کلی پرسید. دیدم که دستاش رو محکم تو هم قلاب کرده و رو زانوهایش گذاشته. و او دوباره قیافه جغد ترسیده رو داشت. به او گفتم ،”نه،خیلی ترسناک نخواهد بود. اوه،واو_اشتباه میکردم! “نمیتونم باور کنم کسی یک پارک تفریحات تو بیابان بسازه،پدر اظهار کرد. ما میان جنگلی که به نظر میومد بی انتهاست رانندگی می‌کردیم. درختان بلند قدیمی خم شده بودن روی جاده دوخطه (دو لاینه) :joy:،و جلوی آفتاب اواخر صبح رو گرفته بودند. “شاید آنها هنوز پارک رو نساختند،مادر پیشنهاد داد. “شاید میخوان این درخت هارو بکنند و پارک رو اینجا بسازند. “هر سه تایی ما که عقب نشسته بودیم آرزو می‌کردیم مادر اشتباه کرده باشه. و (اشتباه)کرده بود. جاده پیچ تندی گرفت. و همچنان که بیرون میومدیم از پیچ،ما دروازه های بلند پارک رو جلو خودمون دیدیم. پشت نرده‌های بلند بنفش،سرزمین وحشت به نظر می‌رسید تا مایل ها کشیده شده (مسافت داره). سرجام به جلو خم شدم،می تونستم نوک سواری ها و ساختمان های عجیب و رنگارنگ رو ببینم. همچنان که در میان محوطه بزرگ پارکینگ رانندگی می‌کردیم، آهنگ وهم آوری از موسیقی ارگ (به داخل )ماشین هجوم آورد. “ وایییی! به نظر عالی میرسه! “لوک جیغ زد. کلی و من مشتاقانه موافقت کردیم. نمی‌تونستم صبر کنم برای بیرون رفتن از ماشین و دیدن همه چیز. “ پارکینگ تقریبا خالیه،پدر گفت،نگاهی با نگرانی به مادر انداخت. “ معنیش اینه ما نمیخواد تو صف های طولانی منتظر باشیم! “من سریع ،بلند گفتم. “فکر کنم لیزی در مورد این مکان هیجان زده شده،مادر لبخند زنان توضیح داد. “منم همینطور. “لوک داد زد. او مشتی مشتاقانه روی شانه کلی زد. لوک همیشه باید مشت بزنه یا نیشگون بگیره کسی رو. ما از محوطه وسیع پارکینگ گذشتیم. من تعداد کمی ماشین دیدم که نزدیک ورودی جلویی پارک شده بود. آن طرف در گوشه دوری از پارکینگ یک ردیف از اتوبوس های بنفش و سبز (که روشون) نوشته بود سرزمین وحشت ایستاده بودند. همچنان که نزدیک تر می‌شدیم،من دید خوبی به در جلویی پیدا کردم. یک هیولا شبیه هیولایی که پشت تابلو تبلیغاتی دیده بودیم از پشت تابلو بزرگ بنفش و سبز که بر فراز در ورودی بود بالا آمده بود. رو تابلو خوانده میشد: وحشت های سرزمین وحشت ورود شما رو به سرزمین وحشت خوش آمد میگویند. “من نمی‌گیرم (معنی)تابلو رو .مادر گفت. “وحشت های سرزمین وحشت چی هستند؟ “ “خواهیم فهمید! “با خوشحالی فریاد زدم. موسیقی ارگ با ابهت و وهم آور به شدت بر فراز محوطه پارکینگ شناور بود. پدر ماشین رو کشید (پارک کرد)در یک جای خالی در راهرویی در سمت راست جلوی در. لوک و من درهای عقب رو هل دادیم و باز کردیم قبل از اینکه حتی ماشین بایستد. “بیاین بریم! “من داد زدم. لوک ،کلی ،من شروع کردیم به یورتمه رفتن (سریع دویدن)به سمت در ورودی. همچنان که میدویدم،خیره شدم به بالا به هیولا سبز بالای تابلو. این یکی (هیولا) سرش شبیه هیولا تابلو حرکت نمی‌کرد. اما آن هم خیلی واقعی به نظر می‌رسید. نگاهی به عقب انداختم و دیدم که مادر و پدر عجله داشتن تا خودشون رو به ما برسونند. “اینجایی که داریم میریم خیلی باحاله! “با صدای بلند گفتم. و سپس نفسم بند اومد از صدای انفجار کر کننده‌ای که زمین رو لرزاند. و من با وحشت به عقب خیره شدم همانطور که ماشین ما از هم پاشید، و به یک میلیون قطعه منفجر شد.

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 2

I opened my mouth to scream, but no sound came out.

The monster glared down at me through the sunroof. It was as tall as a building, I realized. Its red eyes glowed with evil, and its mouth was twisted in a hungry grin.

“D-Dad!” I finally managed to stammer. Dad was bent over, fumbling through the papers in the glove compartment.

“Wow!” I heard Luke cry.

I turned and saw that Luke was staring up at it, too, his blue eyes wide with fright.

“Dad? Mom?” My heart was pounding so hard, I thought my chest might explode.

“Lizzy, what is it?” Mom asked impatiently.

The monster lowered its head over us. Its mouth opened wide, ready to swallow the whole car.

And then Luke started to laugh. “Wow! Cool!” he cried.

And I realized at the same time that the monster wasn’t alive. It was a mechanical figure, part of a giant billboard display.

Ducking my head to get a better view through the side window, I saw that Dad had pulled the car up right beside the billboard. My parents were so busy arguing about maps, they hadn’t even noticed it!

I stared up at the red-eyed monster. It lowered its head and opened its jaws. Then the jaws snapped shut, and the enormous head slid back up.

“It looks so real!” Clay exclaimed, staring up at it.

“Didn’t fool me,” I lied. I wasn’t going to admit that I nearly leaped out through the sunroof. I’m supposed to be the calm one, after all.

I rolled down the window and stuck my head out to read the billboard in front of the mechanical monster. In huge red letters it said: WELCOME TO HORRORLAND, WHERE NIGHTMARES COME TO LIFE!

There was a dark red arrow in the upper left-hand corner with the words: ONE MILE.

“Can we go there?” Luke demanded eagerly. He leaned forward and grabbed the back of Dad’s seat with both hands. “Can we, Dad? How about it?” “It looks kind of scary,” Clay said softly.

Dad slammed the glove compartment shut with a sigh. He was giving up on the map idea. “Luke, stop pulling my seat,” he snapped. “Sit back.” “Can we go to HorrorLand?” Luke asked.

“HorrorLand? What’s HorrorLand?” Mom demanded.

“Never heard of it,” Dad muttered.

“It’s only a mile from here,” Luke pleaded. “It looks great!”

The monster lowered its head over the car, staring in through the sunroof. Then it raised its head again.

“I don’t think so,” Mom said, looking out at the huge billboard. “Zoo Gardens is such a wonderful park. HorrorLand doesn’t look very nice.” “It looks great!” Luke insisted, pulling at Dad’s seat back again. “It looks really excellent!” “Luke, sit back,” Dad pleaded.

“Let’s go,” I urged. “We’re never going to find Zoo Gardens.”

Mom hesitated, chewing her lower lip. “I don’t know,” she said fretfully. “Some of these places aren’t safe.” “It’ll be safe!” Luke declared. “It’ll be very safe!”

“Luke—sit back!” Dad growled.

“Can we go?” Luke demanded, ignoring Dad’s request. “Can we?”

“It could be fun,” Clay said quietly.

“Let’s give it a try,” I urged them. “If we hate it, we can always leave.”

Dad rubbed his chin. He sighed. “Well, I guess it would be better than sitting here in the middle of nowhere arguing all day.” “YAAAAAY!” Luke screamed.

Luke and I reached over Clay to slap each other a high five. HorrorLand sounded like a pretty cool place to me, too. I love scary rides.

“If the rides are as scary as that monster,” I said, pointing at the billboard, “this park will be awesome!” “You don’t think it’s too scary—do you?” Clay asked. I saw that he had his hands clasped tightly in his lap. And he had that frightened owl look on his face again.

“No, it won’t be too scary,” I told him.

Oh, wow—was I wrong!

“I can’t believe someone would build a big theme park out in the wilderness,” Dad declared.

We were driving through what seemed like an endless forest. Tall old trees leaned over the two-lane road, nearly blocking out the late morning sun.

“Maybe they haven’t built the park yet,” Mom suggested. “Maybe they’re going to clear out these trees and build the park here.” All three of us in the backseat were hoping Mom was wrong. And she was.

The road curved sharply. And as we came out of the curve, we saw the tall gates to the park straight up ahead.

Behind a tall purple fence, HorrorLand seemed to stretch for miles. Leaning forward in my seat, I could see the tops of rides and strange, colorful buildings. As we drove across the enormous parking lot, eerie chords of organ music invaded the car.

“YAAAAAY! This looks great!” Luke exclaimed.

Clay and I enthusiastically agreed. I couldn’t wait to get out of the car and see everything.

“The parking lot is nearly empty,” Dad said, glancing uneasily at Mom.

“That means we won’t have to wait in long lines!” I quickly exclaimed.

“I think Lizzy is excited about this place,” Mom commented, smiling.

“Me, too!” Luke cried. He punched Clay enthusiastically on the shoulder. Luke always has to be punching or pinching somebody.

We crossed the wide parking lot. I saw a few cars parked near the front gate. At the far side of the lot stood a row of purple-and-green buses with the word HORRORLAND across the side.

As we rode closer, I got a good look at the front gate. The same monster we had seen behind the billboard rose up behind a big purple-and-green sign over the gate. The sign read: THE HORRORLAND HORRORS WELCOME YOU TO HORRORLAND!

“I don’t get that sign,” Mom said. “What are the HorrorLand Horrors?”

“We’ll find out!” I exclaimed happily.

The solemn, eerie organ music floated heavily over the parking lot. Dad pulled into a space in an empty aisle to the right of the front gate.

Luke and I pushed open the back doors before the car had even stopped. “Let’s go!” I cried.

Luke, Clay, and I started trotting toward the gate. As I ran, I stared up at the green monster over the sign. This one didn’t move its head like the billboard monster. But it looked very real.

I glanced back and saw that Mom and Dad were hurrying to catch up with us. “This is going to be way cool!” I exclaimed.

And then I gasped as a deafening explosion made the ground shake.

And I stared back in horror as our car burst apart, exploding into a million pieces.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.