روزی در سرزمین وحشت فصل 06

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 6

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 06

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل ۶ من به زنی که لباس وحشت تنش بود زل زدم.

“شما _شوخی می‌کنید، درسته؟ “لکنت گرفته بودم.

“منظورم اینه،سرسره مرگ _اون فقط یه شوخیه.

“او برگشت با چشمهای باد کرده اش زل زد و جوابی نداد.

“تابلوها هشدار می‌دهند،”او گفت.

“همیشه هشدارهایی وجود دارند.

“او برگشت و در ورودی (درگاه)تاریک ناپدید شد.

لوک و من بهم چپ چپ نگاه کردیم.

من (آب دهان ام)رو سخت قورت دادم.

احساس کردم گلویم ناگهان خیلی خشک شد.

دستانم به سردی یخ بودند حالا.

“این احمقانه است،”لوک غرغر کرد.

او دستهایش را در جیب شلوار جین اش فرو کرد.

“آن فقط یک یه سرسره احمقانه است. چرا او سعی می‌کنه مارو بترسونه؟ “ “من خیال می‌کنم آن کارش هست،”به او گفتم.

“ما باید پدر و مادر رو پیدا کنیم،”لوک غرغر کرد.

“ما باید اول کلی رو پیدا کنیم،”به او گفتم.

“اگر مادر و پدر بفهمند ما کلی رو گم کردیم،آنها عصبانی میشوند و مارو مجبور می‌کنند به محض اینکه او را پیدا کردیم بریم خونه.

” “اگه پیدا کنیم اش،”لوک ناامیدانه گفت.

برگشتم نگاهی به سراسر میدان انداختم.

(اثری از)پدر و مادر نبود.

دو نوجوان داشتند از گاری یک وحشت بستنی قیفی سیاه می‌خریدند.

دو وحشت داشتند با جارو دستی هایشان میدان را جارو می‌کردند،پهلو به پهلوی هم کار می‌کردند.

از فاصله دوری،من می‌تونستم صدای زوزه یک گرگ رو از دهکده گرگینه ها بشنوم.

خورشید در آسمان بالا اومده بود حالا (وسط آسمان بود).

میتونستم تابیدن اش رو پایین رو فرق سرم و شونه هام احساس کنم.

اما هنوز در سراسر (بدنم) احساس سرما می‌کردم.

“کلی_کجایی تو؟ “من پرسیدم،فکرم رو بلند به زبان آوردم.

“داره سر می‌خوره برای همیشه،”لوک گفت،سرشو تکون می‌داد.

“داره سر می‌خوره برای همیشه و همیشه روی سرسره مرگ”. (حرفت) احمقانه است،”من جواب دادم.

اما(حرف)لوک ایده ای به من داد.

“بیا،”من گفتم،آستین تی شرت اشو به زور کشیدم.

من شروع کردم به کشیدنش به سمت ورودی تاریک.

“ها؟کجا؟ “لوک خودش رو عقب کشید.

“ما به سرسره ها میریم دوباره،”به او گفتم.

دهانش را باز کرد که اعتراض کنه.

“بدون کلی؟ ما نمی‌تونیم دوباره بریم (سرسره ها)بدون کلی.

” “ما میریم کلی رو پیدا کنیم،”من گفتم،این بار بازویش را گرفتم و و او رو به سمت درگاه تاریک باز کشیدم.

“منظورت اینه _؟ “برادرم داشت تازه (موضوع) رو می‌گرفت.

سرم رو به علامت مثبت تکان دادم.

“آره.

ما اونو دنبال می‌کنیم.

ما سوار همان سرسره ای میشیم که او سوار شد.

” “سرسره شماره ده،”لوک زمزمه کرد.

و سپس با نجوایی جدی اضافه کرد،”سرسره مرگ”. ما سوار اون میشیم،و آن مارو به سمت او راهنمایی می‌کنه.

ما در سکوت از سطح شیبدار بالا رفتیم.

صدای گرمپ گرمپ سریع کفش های ما در کوه پهناور توخالی اکو می‌شد.

ما (از جلو) تابلویی که تقریبا نصفه راه تا قله بود گذشتیم.

من همانطور که از آن رد می‌شدم دوباره آن را خواندم:هشدار! تو ممکنه کسی باشی که سر می‌خوری به سوی مرگ ات! کلی _تو داری هنوز سر می‌خوری؟ تعجب کرده بودم.

سرم رو به شدت تکان دادم،تکان میدادم که این فکر رو دور کنم (از سرم).

البته که او هنوز سر نمی‌خوره.

چه فکر احمقانه‌ای! دو وحشت هنوز بالای سرسره ها ایستاده بودند.

“دقت کنید کدوم سرسره رو انتخاب می‌کنید،”یکی از آنها هشدار داد.

“ما میدونیم کدام یکی رو میخوایم،من نفس نفس زنان گفتم.

“سرسره شماره ده.

هر دو ما.

باهم.

“نزدیک ترین وحشت به سرسره به ما برای نشستن (روی سرسره)اشاره کرد.

من نگاهی به لوک انداختم،او درست پشت من ایستاده بود،صورتش از ترس منقبض شده بود.

او چند قدم من رو عقب کشید.

“شاید ما نباید(این کارو )بکنیم،او یواش گفت(نجوا کرد).

“چرا نه؟ “با بی حوصلگی پرسیدم(طلب کردم).

“اگه هشدار درست باشه چی؟ “لوک پرسید(طلب کرد).

“احمق نباش،سرزنشش کردم.

“این یک پارک تفریحات هست _ یادته؟ آنها بچه‌ها رو نمی‌کشند یا نمی‌فرستند آنها رو سر بخورند به سمت مرگ اشون.

همه اینها برای تفریح هست! “لوک (آب دهانش)رو سخت قورت داد.

“تو مطمئنی؟ “ “البته که مطمئنم،من جواب دادم.

“حالا،میخوای کلی رو پیدا کنی یا نه؟ “لوک سرتکان داد.

“پس بیا بریم” دستور دادم.

نشستم بالای سرسره شماره ده.

لوک به سنگینی درست پشت سرم نشست،پاهایش را بیرون از من(دو طرف من)دراز کرد.

احساس کردم کف (سرسره)زیر ما کج شد.

ما شروع کردیم به سرخوردن.

“کلی، اینجاییم داریم میایم! “من فریاد زدم.

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 6

I stared at the woman in the Horror costume. “You—you’re joking, right?” I stammered. “I mean, the Doom Slide—that’s just a joke.” She stared back with her bulging yellow eyes and didn’t reply. “The signs give a warning,” she said. “There’s always a warning.” She turned and disappeared into the dark entrance. Luke and I goggled at each other. I swallowed hard. My throat suddenly felt very dry. My hands were cold as ice now.

“This is stupid,” Luke muttered. He jammed his hands into his jeans pockets. “It’s just a dumb slide. Why is she trying to scare us?” “I guess that’s her job,” I told him.

“We’ve got to find Mom and Dad,” Luke muttered.

“We’ve got to find Clay first,” I told him. “If Mom and Dad find out we lost Clay, they’ll get angry and make us go home as soon as we find him.” “If we find him,” Luke said glumly.

I glanced back across the plaza. No Mom and Dad. Two teenagers were buying black ice cream cones from the Horror at the cart. Two Horrors were sweeping the plaza with push brooms, working side by side.

Far in the distance, I could hear the howl of a wolf from the Werewolf Village.

The sun was high in the sky now. I could feel it beaming down on top of my head and on my shoulders. But I still felt cold all over.

“Clay—where are you?” I asked, thinking out loud.

“He’s sliding forever,” Luke said, shaking his head. “Sliding forever and ever on the Doom Slide.” “That’s dumb,” I replied. But Luke had given me an idea. “Come on,” I said, tugging the sleeve on his T-shirt. I started pulling him to the dark entrance.

“Huh? Where?” Luke pulled back.

“We’ll go on the slides again,” I told him.

His mouth dropped open in protest. “Without Clay? We can’t go on it again without Clay.” “We’re going to find Clay,” I said, grabbing his arm this time and pulling him to the dark open doorway.

“You mean—?” My brother was starting to catch on.

I nodded. “Yes. We’ll follow him. We’ll take the same slide he took.”

“Slide number ten,” Luke murmured. And then he added in a solemn whisper, “The Doom Slide.” “We’ll take it, and it will lead us right to him,” I said.

We climbed the ramp in silence. The rapid thud of our sneakers echoed in the vast hollow mountain.

We ran past the sign about halfway up to the top. I read it again as I passed it by: WARNING! YOU MAY BE THE ONE TO SLIDE TO YOUR DOOM!

Clay—are you still sliding? I wondered.

I shook my head hard, shaking away the thought. Of course he wasn’t still sliding. What a stupid idea!

The two Horrors were still standing at the top of the slides. “Be careful which slide you pick,” one of them warned.

“We know which one we want,” I said breathlessly. “Slide number ten. Both of us. Together.” The Horror nearest the slide motioned for us to sit down. I glanced at Luke, who stood right behind me, his features tight with fear.

He tugged me back a few steps. “Maybe we shouldn’t,” he whispered.

“Why not?” I demanded impatiently.

“What if the warning is true?” Luke demanded.

“Don’t be dumb,” I scolded him. “This is an amusement park—remember? They don’t kill kids or send them sliding to their doom. It’s all for fun!” Luke swallowed hard. “You sure?”

“Of course I’m sure,” I replied. “Now, do you want to find Clay or not?” Luke nodded.

“Then let’s go,” I ordered.

I sat down at the top of slide number ten. Luke plopped down right behind me, stretching his legs outside of mine.

I felt the floor tilt up beneath us.

We started to slide.

“Clay, here we come!” I cried.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.