روزی در سرزمین وحشت فصل 07

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 7

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 07

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل ۷

این بار جیغ نکشیدم. دستهایم را روی دامن ام در هم قفل کردم و دندان های ام را رویهم فشار دادم.

اصلا قصد نداشتم از این سواری لذت ببرم. فقط میخواستم به پایان آن برسم.

میخواستم این معما رو حل کنم و کلی رو پیدا کنم.

همانطور که با هم سر می خوردیم پایین، لوک به من چسبیده بود،دست هایش محکم کمرم را گرفته بودند.

وقتی از روی یک دست انداز بزرگ سر خوردیم او فریاد کشید، و آن(دست انداز) این احساس رو بوجود آورد انگار ما در حال پرواز از روی سرسره بودیم.

سپس همانطور که سرسره شیرجه تندی زد ما هردو جیغ کشیدیم _ تقریبا عمودی شد(به سمت پایین) _ و ما شروع کردیم به سقوط کردن.

ما به شدت فرود آمدیم،و سپس سرسره به تندی به سمت راست پیچید.

حالا هر دو ما از ریه های مان جیغ می‌کشیدیم(از ته دل جیغ می‌کشیدیم).

ما سریعتر و سریعتر سر می خوردیم،در تاریکی مطلق،سیاه تر از سیاه.

من سعی کردم ببینم آیا ما درحال حرکت در کنار دیگر سرسره ها بودیم(یا نه).

اما خیلی تاریک بود،من حتی نمی‌تونستم کفش هایم در جلو خودم رو ببینم! لوک کمرم رو به شدت فشار می داد،به سختی می‌تونستم نفس بکشم.

من سعی کردم به او بگم دستش رو شل کنه،اما (صدای) جیغ کشیدن او خیلی بلند بود که (بتونه صدای من رو ) بشنوه.

پایین،پایین.

تاریک تر و تاریک تر.

ما به دست انداز دیگری برخورد کردیم(که باعث شد)ما فرستاده بشیم تو هوا (بپریم هوا).

سپس سرسره پایین اومد و به تندی به چپ پیچید .

ما الان باید در ته (سرسره)باشیم ،من تشخیص دادم.

مدت طولانی هست که داریم سر می‌خوریم.

دندان هایم رو محکم تر رو هم فشار دادم و سعی کردم خودم رو محکم کنم(آماده کنم) برای پرتاب شدن از ناودان(سرسره)و با ضربه به زمین خوردن.

اما (در) ناودان (سرسره)باز نشد.

سواری تمام نشد.

ما شروع به سریع‌تر سرخوردن کردیم.

من نفس نفس میزدم با دهانی پر از هوای داغ،مرطوب،تلاش می‌کردم نفس بکشم.

سرسره سرازیر شدو پیچ خورد،ما رو در سیاهی غلیظ و سنگینی فرو برد.

می‌خواستیم برای همیشه سر بخوریم.

تابلو هشدار دهنده دروغ نمی‌گفت.

تلاش کردم آن افکار وحشتناک رو از ذهن ام بیرون کنم.

لوک ناگهان خیلی ساکت شد.

“تو خوبی؟ “برگشتم صداش زدم.

“نمی‌دونم،”او جواب داد،من را حتی محکم تر گرفت.

“چرا سرخوردن ما اینقدر طول کشید؟ “ “داری به من صدمه می‌زنی! “داد زدم.

او کمی نگه داشتنش را شل کرد (دست هایش ) را شل کرد.

“دوست ندارم اینو ! “تو گوشم فریاد زد.

ما به دست انداز دیگری برخورد کردیم.

دست هایش از من(کمرم) جدا شدند.

( یک)دست انداز دیگه.

حتی سخت تر .

فکر کردم میخوام از روی سرسره پرواز کنم و بیفتم پایین _ اگه پایینی وجود داشته باشه.

پایین ،پایین

لوک و من هردو با انزجار فریاد زدیم هنگامیکه چیزی چسبناک صورت مارا پوشاند.

من دو دستم را رساندم بالا (بالا بردم) و سعی کردم بکشم آن را(بکنم).

“اه(صوت انزجار)! “لوک جیغ کشید.

“چیه این؟ صورت ام _! “ “شبیه تار عنکبوت هست،” برگشتم سرش داد زدم.

“تارعنکبوت چسبناک ،داغ.

“تمام صورت ام خارش داشت.

نخ های چسبناک مانند یه توری صورت ام رو پوشانده بود.

آنها را با عصبانیت می کشیدم(از روی صورتم).

“اوه! “من فریاد کشیدم هنگامیکه سرسره شیرجه تند دیگه ای زد.

با پاره کردن تارهای عنکبوت چسبناک،من تونستم بیشتر آنها رو از صورتم بکنم.

اما صورتم هنوز به شدت میخارید.

این احساس رو داشتم که هزاران مورچه در اطراف صورتم می‌خزند(روی صورتم).

“اون خیلی چندشه! “لوک (از) پشت سرم فریاد کشید.

“صورتم _ درد می‌کنه (می‌سوزه)! “پایین،پایین در تاریکی سنگین.

و سپس یک شعله از نور شدید مجبورم کرد چشمان ام رو ببندم.

روشنایی روز بود؟ ما به سمت بیرون می‌رفتیم؟ نه.

به زور چشمان ام رو باز کردم و با چشمانی نیمه باز به نور زرد نگاه کردم.

و فهمیدم به شعله های آتش خیره شدم.

پیش روی سرسره ما آتش بود! شعله های زرد _ و _ نارنجی زبانه میکشیدن، بالای آن یک پرده از دود سیاه موج میزد.

دست هایم را بالا آوردم رو صورتم (گذاشتم) و شروع کردم به جیغ کشیدن.

ما داشتیم مستقیم در شعله های آتش سر می‌خوردیم.

“ما نزدیکه بسوزیم! “لوک جیغ کشید.

“کمک _یکی(کمک کنه)! کمک مون کنید!

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 7

I didn’t scream this time. I clasped my hands in my lap and gritted my teeth.

There was no way I was going to enjoy this ride. I just wanted to get to the end of it. I wanted to solve the mystery and find Clay.

As we slid down together, Luke grabbed onto me, his hands gripping my waist. He cried out when we slid over a big bump, and it felt as if we were going to go flying off the slide.

Then we both screamed as the slide took a steep dive—almost straight down—and we started to fall.

We landed hard, and then the slide curved sharply to the right. We were both screaming our lungs out now.

We were sliding faster and faster, in total darkness, blacker than black. I tried to see if we were moving alongside the other slides. But it was so dark, I couldn’t even see my sneakers in front of me!

Luke squeezed my waist so hard, I could hardly breathe. I tried to tell him to loosen his grip, but he was screaming too loud to hear.

Down, down.

Darker and darker.

We hit another bump that sent us bouncing up into the air. Then the slide dipped and curved sharply to the left.

We should be at the bottom by now, I realized.

We’d been sliding a very long time.

I gritted my teeth harder and tried to brace myself to go flying out the chute and bumping onto the ground.

But no chute opened.

The ride didn’t end.

We began to slide faster. I gasped in mouthfuls of the hot, damp air, struggling to catch my breath.

The slide dipped and curved, sending us down into the thick, heavy blackness.

We’re going to slide forever.

The warning sign didn’t lie.

I struggled to force those frightening thoughts from my mind.

Luke suddenly got very quiet. “Are you okay?” I called back to him.

“I don’t know,” he replied, holding on even tighter. “Why are we sliding so long?” “You’re hurting me!” I cried.

He loosened his hold a little. “I don’t like this!” he shouted in my ear.

We hit another bump. His hands flew off me.

Another bump. Even harder. I thought I was going to fly off the slide and fall to the bottom—if there was a bottom.

Down, down.

Luke and I both cried out in disgust as something sticky covered our faces. I reached up with both hands and tried to pull it off.

“Yuck!” Luke screamed. “What is it? My face—!”

“It’s like cobwebs,” I shouted back at him. “Hot, sticky cobwebs.” My whole face itched. The sticky threads covered my face like a net. I pulled frantically at them.

“Oh!” I cried out as the slide took another sharp dip.

Tearing at the sticky cobwebs, I managed to pull most of them off. But my face still itched like crazy. It felt as if a thousand ants were crawling around on it.

“It’s so gross!” Luke yelled behind me. “My face—it hurts!” Down, down into the heavy darkness.

And then a flare of bright light made me shut my eyes.

Was it daylight? Were we heading outside?

No.

I forced my eyes open and squinted at the yellow light.

And realized I was staring at blazing flames.

The slide ahead of us was on fire!

The yellow-and-orange flames raged up, topped by a curtain of billowing black smoke.

I raised my hands to my face and started to shriek.

We were sliding right into the blazing flames.

“We’re going to burn up!” Luke screamed. “Help—somebody! Help us!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.