روزی در سرزمین وحشت فصل 03

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 3

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 03

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل ۳

یک مدت طول کشید تا جیغ کشیدن رو متوقف کنم.

بلاخره(آب دهنمو) سخت قورت دادم،خفه کردم فریادهامو.

همه ما در شوک خیره شده بودیم.

قطعه های کوچکی از فلز پیچ‌خورده و مقدار کمی خاکستر های نیمه سوخته تمام چیزی بود که از ماشین ما باقی مانده بود.

“چطوری؟ “تمام چیزی بود که پدر تونست بگه.

“من من ن باورم نمیشه! “لکنت پیدا کردم.

“خدایا شکرت ما همه بیرون ماشین بودیم.

“مادر فریاد زد.

او همه ما را جمع کرد در اغوش گرفت.

“خدایا شکرت همه ما خوبیم.

“لوک وکلی هنوز صدایی ازشان بیرون نیومده بود.

آنها با چشمانی گشاد شده(از تعجب و ترس)ایستاده بودند،خیره به نقطه‌ای که ماشین (قبلا)ایستاده بود.”ماشین ام! “پدر به زحمت با یک نجوای وحشت زده گفت.

“ماشین ام… چطوری؟ چطوری؟ “ “ما سالم هستیم، مادر زمزمه کرد.

“همه سالم هستیم .

چه انفجار مهیبی.

نمیتونم صداشو از گوش هام بیرون کنم.

“من_من باید به پلیس زنگ بزنم! “پدر با عصبانیت گفت.

او شروع کرد به دویدن به سمت در ورودی،سرش رو تکان میداد،زیر لب با خودش حرف میزد.

“چطور ممکنه ماشین همینطوری منفجر بشه،عزیزم؟ “مادر پرسید،با عجله دنبال او رفت.

“چه چیزی باعث این کار(انفجار)شد؟ “چطوری باید باید بدونم؟ “پدر با عصبانیت تشر زد.

“من_من نمی‌گیرم (متوجه نمیشم)! من( نمی‌فهمم)واقعا! و الان چه کاری باید انجام بدیم؟ “صداش واقعا وحشت زده بود.

اورا سرزنش نکردم.

انفجار واقعا ترسناکی بود.

و وقتی که فهمیدم ما همه می‌تونستیم داخل ماشین باشیم هنگامیکه آن منفجر شد،پشتم (از ترس)لرزید.

“شاید جایی باشه ماشین کرایه بدهند بتونیم با انها تماس بگیریم،مادر پیشنهاد داد.

مادر شبیه منه،در هر شرایط اضطراری آرام هست.

ما پدر رو دنبال کردیم همچنان که او به سمت غرفه بلیط فروشی در ورودی( پارک) میدوید.

یک هیولا سبز رنگ در غرفه ایستاده بود.

او چشمهای زرد برآمده و شاخ های تیره ای داشت که بالای سرش پیچ خورده بود.

آن یک لباس واقعا عالی بود.

“به سرزمین وحشت خوش آمدید،او با یک صدای گرفته و آهسته گفت. یک صدای بلند نواختن موسیقی ارگ از داخل غرفه فروش بلیط بلند می‌شد .

“من یک وحشت سرزمین وحشت هستم.

تمام وحشت ها و من امیدواریم شما یک روز ترسناک داشته باشید.

“ماشین ام! “پدر با عصبانیت فریاد کشید”یک انفجار رخ داده.

من یک تلفن نیاز دارم.

” “متاسفم،آقا.

تلفن نداریم،پسر در لباس هیولا جواب داد.”ها؟ “صورت پدر دوباره قرمز شد.

پیشانیش خیس شده بود با عرق.

“اما من یک تلفن نیاز دارم! فورا! “پدر اصرار کرد،با عصبانیت به هیولای سبز چشم غره رفت.

“ماشین من منفجر شده! ما اینجا گیر افتادیم! “ما از شما مراقبت می‌کنیم،وحشت جواب داد،صدای گرفته اشو تقریبا تا یک نجوا پایین آورده بود.

“شما چه می‌کنید؟ “پدر فریاد زد.

“ما یک ماشین لازم داریم.

من نیاز دارم به تلفن برسم! نمی‌فهمید؟ “تلفن نداریم،هیولا تکرار کرد.

“اما،لطفا, آقا.

به ما اجازه بدید از شما مراقبت کنیم.

من قول میدم ما از همه چیز مراقبت خواهیم کرد.

اجازه ندید این (ماجرا) بازدید شمارو از سرزمین وحشت خراب کنه.

“بازدید امو خراب کنه؟ “پدر جیغ زد،صورتش حتی سرخ تر شد.

“اما ماشین ام _! “

“ضربه بلند دیگه ای از موسیقی ارگ منو از جام پروند.

موسیقی وحشت آور و عجیب غریب به من این احساس رو می‌داد که انگار واقعا در یک فیلم ترسناک بودم! “ما از شما مراقبت خواهیم کرد.

من قول میدم،”وحشت گفت.

یک لبخند عجیب رو صورتش ظاهر شد.

چشمان زردش روشن شدند (برق زدند).

“لطفاً از بودن اتون لذت ببرید،و نگران وسیله نقلیه نباشید.

دیگر وحشت ها و من نظارت خواهیم کرد که شما به درستی مراقبت بشید.

“اما _اما _ پدر با خشم گفت.

وحشت به سمت پارک اشاره کرد.

“لطفا به عنوان مهمان ما وارد بشید.

ورودی رایگان هست(برای شما).

من به خاطره ماشین اتون معذرت می‌خوام.

اما،لطفا نگران نباشید.

من قول میدم شما نیازی نخواهید داشت در مورد ماشین اتون نگران باشید.

“پدر به سمت ما برگشت،عرق از پیشانیش می‌چکید.

من می‌توانستم ببینم که او واقعا ناراحته.

“من_من نمیتونم الان از پارک تفریحی لذت ببرم،او گفت.

“نمیتونم باور کنم این اتفاق افتاده.

واقعا نمیتونم.

ما باید به نحوی یک ماشین گیر بیاریم،و __“اوه،لطفا،پدر! “لوک داد زد.

“لطفاً! نمی‌تونیم بریم داخل؟ او گفت به آن موضوع برای ما رسیدگی می‌کنه.

“فقط برای یک مدت کوتاه؟ “من به برادرم پیوستم در لابه و خواهش کردن.

“ما یک رانندگی طولانی داشتیم،مادر به پدر گفت.

“بیا بریم تو برای یک مدت کوتاه. بذاریم آنها کمی خوش بگذرونن.

” پدر در موردش فکر کرد،سخت اخم کرده بود‌.

“باشه.

فقط برای یک مدت کوتاه،او سرانجام موافقت کرد.

موسیقی ارگ هنگامی که قدم گذاشتیم میان ورودی بلندتر شد.

“واو! اینجا رو نگاه کن! “من داد زدم.

“اون واقعا شبیه بودن تو یک فیلم ترسناک هست.

“ما در یک خیابان سنگفرش شده قهوه‌ای ایستاده بودیم.

کلبه های تیره عجیب غریبی در دو طرف خیابان بودند که خم شده بودند جلو.

درختان بلند قدیمی در کنار خیابان تقریبا تمام نور خورشید را سد میکردند.

هوا یک سوزی با خود داشت.

زوزه آهسته‌ای،شبیه زوزه گرگ، که از کلبه ها بیرون می آمددر هوا شناور بود.

“باحاله! “لوک اظهار کرد.

یک تابلو اعلان میکرد:به دهکده گرگینه ها خوش آمدید.

به گرگینه ها غذا ندید.

اگر کاری از دستتون بر بیاد(حق انتخاب داشته باشید).

زوزه های ترسناک بلند تر شدند.

من و لوک به (نوشته)تابلو خندیدیم.

من یک هیولا سبز دیدم،یکی از وحشت ها،از یک پنجره تاریک در کلبه ای آن طرف خیابان باریک به ما خیره شده بود.

یکی دیگر از وحشت ها قدم زنان از کنار ما گذشت سر آدمیزادی حمل میکرد که خیلی واقعی به نظر می آمد.

او آن را بوسیله موهای بلوند بلندش گرفته بود و آن را بالا و پایین می‌کرد،به نوعی شبیه یویو ،همچنان که قدم می‌زد.

“باحاله! “لوک دوباره اظهار کرد.

به نظر می رسید این حرف روزش باشه(کل روز همین یک کلمه رو بگه).

ما در امتداد خیابان سنگفرش شده قدم می‌زدیم.

صدای ضربه های کتانی های ما به دیوار کلبه ها میخورد و طنین انداز می‌شد.

“اوه! “ما همه فریادی از تعجب سر دادیم هم‌چنان که یک گرگ دراز،پایین.خاکستری دوید جلوی ما.

“اون ناپدید شد حوالی یک کلبه قبل از اینکه ما واقعا دید بهتری ازش داشته باشیم.

“آن یک گرگ واقعی بود؟ “کلی پرسید،صداش می‌لرزید.

“البته که نه،من به او گفتم.

“احتمالا یک سگ بود.

یا یک (شکل) مکانیکی دیگه.” “خوبه،آنها واقعا این پارک رو تمیز نگه می‌دارن،مادر گفت، سعی میکرد بشاش به نظر برسه.

هیچ جا یک تیکه از آشغال یا خاکی وجود نداره.

البته آن خیلی پر جمعیت نیست.

“پدر پشت سر درنگ کرد.

“من_ من باید یک تلفن گیر بیارم،او با ناخشنودی گفت.

“من نمیتونم لذت ببرم از این تا وقتی که بدونم راهی برای رفتن به خونه داریم.

“اما،عزیزم_مادر شروع کرد. “باید جایی تلفن باشد،پدر حرفشو قطع کرد.

“بدون من ادامه بدید.

” “نه.

من با تو خواهم اومد،مادر گفت.

“تو در این وضعیت،سراسیمه هستی.

تو به من احتیاج داری تا برات تماس بگیرم.

بچه‌ها اوقات بهتری خواهند داشت بدون ما که همه جا بهشون آویزون باشیم.

“آنها را ول کنیم؟ “پدر داد زد.

“تو منظورت اینه، آنها رو ول کنیم خودشون تنهایی برند؟ “ البته،مادر گفت، با عجله به سمت او برگشت.

“آنها کاملا خوب خواهند بود. به نظر میرسه جای خیلی خوبی باشه.

چه اتفاقی می‌تونه بیفته؟ “چه اتفاقی می‌تونه بیفته؟ با این حرف‌ها،مادر و پدر با عجله رفتند که تلفن پیدا کنند.

برگشتنا همین جا همو میبینیم! “مادر خطاب به ما گفت.

لوک،کلی ومن ناگهان تنها شدیم.

من برگشتم مادر و پدر رو نگاه کردم که با عجله دور می‌شدند.

در همان موقع برگشتم دیدم یه گرگ خاکستری داره یواش از پشت کلبه بیرون میاد.

سرشو پایین آورده بود و غرش بلند هشدار دهنده ای سرداد.

همه ما (از ترس)یخ زدیم وقتی فهمیدیم چشم‌های قرمز گرسنه اش رو ما قفل شده.

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 3

It took me a long while to stop screaming. Finally, I swallowed hard, choking back my cries.

We all stared in shock. Small chunks of twisted metal and a few burning cinders were all that was left of our car.

“How—?” was all Dad managed to say.

“I—I d-don’t believe it!” I stammered.

“Thank goodness we were all out of the car!” Mom cried. She gathered us up in a big hug. “Thank goodness we’re all okay.” Luke and Clay still hadn’t uttered a sound. They stood wide-eyed, staring at the spot where the car had stood.

“My car!” Dad choked out in a horrified whisper. “My car… How? How?”

“We’re safe,” Mom murmured. “We’re all safe. What a terrifying explosion. I can’t get the sound of it out of my ears.” “I—I’ve got to call the police!” Dad sputtered.

He began trotting to the gate, shaking his head, muttering to himself.

“How could the car just blow up like that, dear?” Mom asked, hurrying after him. “What would make it do that?” “How should I know?” Dad snapped angrily. “I—I don’t get it! I really don’t! And now what are we going to do?” He sounded really panicked.

I didn’t blame him. The explosion was really scary.

And when I realized that we could have all been inside the car when it went off, I had cold chills down my back.

“Maybe there’s a car rental place we can call,” Mom suggested.

Mom is like me, calm in any emergency.

We followed Dad as he went running up to the ticket booth at the entrance. A green monster stood in the booth. He had bulging yellow eyes and dark horns curled over his head. It was a really great costume.

“Welcome to HorrorLand,” he said in a gruff, low voice. A loud stab of organ music rose up from inside the ticket booth. “I am a HorrorLand Horror. All of the Horrors and I hope you have a scary day.” “My car!” Dad cried frantically “There was an explosion. I need a phone!”

“I’m sorry, sir. No phones,” the guy in the monster costume replied.

“Huh?” Dad’s face was bright red again. His forehead was drenched with sweat. “But I need a phone! Right away!” Dad insisted, glaring angrily at the green monster. “My car exploded! We’re stuck here!” “We’ll take care of you,” the Horror replied, lowering his gruff voice nearly to a whisper.

“You’ll what?” Dad cried. “We need a car. I need to get to a phone! Don’t you understand?” “No phones,” the monster repeated. “But, please, sir. Allow us to take care of you. I promise we will take care of everything. Don’t let this spoil your visit to HorrorLand.” “Spoil my visit?!” Dad shrieked, his face growing even redder. “But my car—!”

Another loud stab of organ music made me jump. The creepy music made me feel as if I were actually in a horror movie!

“We will take care of you. I promise,” the Horror said. A strange smile crossed his face. His yellow eyes lit up. “Please enjoy your stay, and do not worry about transportation. The other Horrors and I will see that you are properly taken care of.” “But—but—” Dad sputtered.

The Horror gestured toward the park. “Please enter as our guests. Free admission. I apologize for your car. But, please, do not worry. I promise you will have no need to worry about your car.” Dad turned back to us, sweat dripping down his forehead. I could see that he was really upset. “I—I can’t enjoy an amusement park now,” he said. “I can’t believe this happened. I really can’t. We’ve got to get a car somehow, and—” “Oh, please, Dad!” Luke cried. “Please! Can’t we go inside? He said he’ll take care of it for us.” “Just for a little while?” I joined my brother in pleading.

“We’ve had such a long drive,” Mom told Dad. “Let’s go in for a short while. Let them blow off some steam.” Dad thought about it, frowning hard. “Okay. Just for a little while,” he agreed finally.

The organ music grew louder as we stepped through the gate. “Wow! Look at this place!” I cried. “It really is like being in a horror movie.” We were standing on a brown cobbled street. Strange dark cottages tilted up on both sides of the street. Tall trees along the street nearly blocked out all the sunlight. The air carried a chill.

Low howls, like wolf howls, floated out from the cottages.

“Cool!” Luke declared.

A sign proclaimed: WELCOME TO WEREWOLF VILLAGE. DO NOT FEED THE WEREWOLVES. IF YOU CAN HELP IT.

The frightening howls grew louder.

Luke and I laughed at the sign.

I saw a green monster, one of the Horrors, staring out at us through a dark window in the cottage across the narrow street. Another Horror walked past carrying a very real-looking human head. He grasped it by its long blond hair and bounced it up and down, sort of like a yo-yo, as he walked.

“Cool!” Luke proclaimed again. It seemed to be his word of the day.

We walked along the cobbled street. The sound of our thudding sneakers echoed off the cottage walls.

“Ohh!” We all let out cries of surprise as a long, low, gray wolf ran in front of us. It disappeared around the side of a cottage before we really got a good look at it.

“Was that a real wolf?” Clay asked, his voice shaking.

“Of course not,” I told him. “It was probably a dog. Or else it was mechanical.”

“Well, they certainly keep this park clean,” Mom said, trying to sound cheerful. “There isn’t a piece of trash or dirt anywhere. Of course, it isn’t very crowded.” Dad lingered behind. “I—I’ve got to find a phone,” he said fretfully. “I can’t enjoy this until I know we have a way to get home.” “But, dear—” Mom started.

“There’s got to be a phone somewhere,” Dad interrupted. “Go on without me.”

“No. I’ll come with you,” Mom said. “You’re in such a frantic state. You’ll need me to make the calls for you. The kids will have a better time without us hanging around anyway.” “Leave them?” Dad cried. “You mean, let them go on their own?”

“Of course,” Mom said, hurrying back to him. “They’ll be perfectly fine. This looks like a very nice place. What could happen?” What could happen?

With those words, Mom and Dad rushed off to find a phone.

“Meet back here!” Mom called to us.

Luke, Clay, and I were suddenly on our own.

I turned to watch Mom and Dad hurry away.

I turned back in time to see a gray wolf edging out from behind the cottage. It lowered its head and let out a rumbling warning growl.

All three of us froze as we realized its hungry red eyes were locked on us.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.