روزی در سرزمین وحشت فصل 08

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 8

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 08

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت - فصل ۸ چشمهای ام را بستم و احساس (ترکیدن) قدرتمندی از گرما، تقریبا شبیه یک انفجار کردم.

دارم می‌سوزم! با خودم فکر کردم.

می سوزم! جریان سریعی از هوای خنک مجبورم کرد چشمان ام را باز کنم.

آتش اکنون پشت سر ما بود.

ما درست از میان آن عبور کردیم.

به آرامی خم شدیم،میان تاریکی خنک سر خوردیم.

هنوز می تونستم انعکاس سوسوزدن زبانه های نارنجی آتش را روی دیوارهای تاریک بالای سرمان ببینم.

من و لوک هردو ساکت بودیم.

منتظر بودم قلبم ضربه زدن در قفسه سینه ام را متوقف کند(ضربان قلبم آرام‌تر شود).

“جلوه‌های ویژه محشری بودند! “لوک دادزد.

او خنده وحشیانه ای سر داد، یک خنده دیوانه‌وار که من قبلا هرگز نشنیده بودم.

آتش مصنوعی بود،متوجه شدم.

نوعی از نمایش پروژکتوری یا همچین چیزی بود.

با ولع هوای خنک رو مکیدم.

تا حالا آنقدر در عمرم نترسیده بودم.

“کی این سواری تموم میشه؟ “لوک داد زد.

صدایش بلند و وحشت زده شده بود.

هیچوقت،با ناراحتی با خودم فکر کردم.

ما واقعا داریم برای همیشه سر می‌خوریم.

و همچنان که آن فکر وحشتناک در ذهنم ماندگار شد(نقش بست)،یک ناودان در جلوی ما باز شد.

نور روز وارد شد.

صدای ضربت سخت.

من محکم رو چمن ها نرم فرود آمدم.

چند ثانیه بعد،لوک پشت سرم بیرون افتاد.

چندین بار پلک زدم،منتظر بودم چشمانم با نور شدید خورشید سازگار شوند.

سپس به آرامی روی پاهایم ایستادم،قلبم هنوز به تندی میزد .

یک تابلوی زرد -و -سبز روی یک تیر چوبی درست رو به روی ما قرار داشت.

روی آن نوشته بود :به (سرزمین)مرگ خوش آمدید،جمعیت:۰آدمیزاد.

نزدیک تابلو کلی ایستاده بود.

او با عجله به استقبال ما آمد،یک لبخند شاد روی صورت گرد وصورتی اش داشت.

“هی ،بچه ها _ سلام! “او صدا زد.

“کجا بودید شما؟ “او و لوک زدن قدش. بعدش لوک به شوخی یک مشت کوبید تو شکمش.

“کجا بودیم ما؟ “من پرسیدم.

“خودت کجا بودی؟ “ “درست همینجا ،کلی جواب داد.

“نمیدونستم کجا هستم.

فکر کردم این طرف دیگه پارک یا همچین چیزی هست.

برای همین فقط منتظر شما شدم.

“ما برگشتیم به سرسره مرگ،”لوک توضیح داد.

“ما سوار سرسره تو شدیم. (سرسره)شماره ده.

چه سواری بود! خیلی باحال بود! “چند ثانیه پیش،لوک داشت از وحشت واقعی جیغ می‌کشید.

حالا اینجا بود،وانمود می‌کرد که آن را دوست داره،به کلی میگه چه باحال بوده.

“تو سرسره خوبی انتخاب کردی! “لوک به کلی گفت.

“واو! آن خیلی خوب بود! “ “من یه جورایی ترسیده بودم،”کلی اقرار کرد.

“منظورم اون آتش __” “جلوه ویژه محشری بود! “برادرم با هیجان فریاد زد.

“این پارک عالیه! “ لوک خیلی حقه باز بود.

به هیچ وجه نمی‌خواست اعتراف کنه که نگران کلی شده بود.

و هرگز اقرار کنه که آن سرخوردن طولانی به سوی مرگ اورا وحشت زده کرده.

اما من خوشحال بودم که می‌دیدم ذوق و شوق سابقش برگشته.

من واقعا دوست نداشتم برادرم رو ترسیده و در وحشت ببینم.

“اون یک جورایی طولانی بود(سرخوردن)،”کلی با اخم گفت.

موهای بلوند پر مانندش در(زیر) تابش شدید نور خورشید می درخشیدند.

“من فکر میکنم،کمی طولانی بود.

“من دوست دارم دوباره سوارشم! “لوک لاف زد.

من برگشتم و به اطراف خیره شدم.

ما قطعا در سمت دیگه سرزمین وحشت بودیم.

هیچ چیزی آشنا به نظر نمی آمد.

آن طرف پیاده روی عریض،چندین بچه رو در لباس شنا دیدم که به طرف مسیر شنی می‌رفتند.

یک تابلو اول راه بود:تندآب های ترسناک.

طرف راست ما،یک ساختمان مربعی شکل شیشه‌ای بود که نور شدید خورشید رو منعکس می‌کرد.

دیواره‌های شیشه‌ای اش به شدت می‌درخشیدند. انگار در حال سوختن بودند،چشمانم را در نور شدید در هم کشیدم،به زحمت می‌تونستم تابلوی جلو آن را ببینم:تالار آینه ها.

“بیاید تالار آینه ها رو امتحان کنیم! “لوک اصرار کرد،بازوی کلی رو کشید.

“اوهوی! یک دقیقه صبر کن.

“من داد زدم.

“فکر نمی‌کنی ما باید اول پدر و مادر رو پیدا کنیم؟ “ “آنها دور هستن از ما اونور پارک هستند،”لوک جواب داد،کلی را به زور همراه خودش کشید آن طرف پیاده رو.

“بیاید یه کم خوش بگذرونیم بعدش آنها را پیدا میکنیم.

“آنها احتمالا دنبال ما میگردند،با ناراحتی گفتم.

“پارک خیلی شلوغ نیست.

مارو پیدا می‌کنند”لوک جواب داد.

“بیا بریم، لیزی_ جالب به نظر می‌آید.

“مردد بودم،به مادر و پدر فکر می‌کردم.

به نور سفید شدید ساختمان شیشه‌ای خیره شده بودم.

ناگهان،احساس کردم کسی روی شونه ام زد.

از جا پریدم، با صدای بلند داد زدم و رویم را برگرداندم.

آن یک وحشت - سبز پوش بود.

با چشمان برآمده اش در (چشمان )من خیره شد همچنان که خم می‌شد نزدیک من.

“تا وقت دارید دور بشید ! “نجوا کرد.

چشمانش را سریع به اطراف گرداند،انگار میخواست مطمئن بشه کسی نگاهش نمی‌کنه.

“لطفا-من جدی دارم میگم! تا وقت دارید دور بشید!”

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 8

I shut my eyes and felt a powerful burst of heat, almost like an explosion.

I’m burning up! I thought.

Burning up!

A whoosh of cool air made me open my eyes.

The fire was behind us now. We had sailed right through it.

Curving gently, we slid through cool darkness. I could still see the orange flicker of flames reflected on the dark walls above us.

Luke and I were both silent. I was waiting for my heart to stop thudding in my chest.

“Great special effects!” Luke cried. He let out a wild laugh, a frantic laugh I’d never heard before.

The fire was fake, I realized. Some kind of projection or something.

I sucked in mouthfuls of the cool air. I had never been so terrified in my life.

“When does this ride end?” Luke cried. His voice had become high and frightened.

Never, I thought glumly. We really are going to slide forever.

And as that frightening thought lingered in my mind, a chute opened in front of us. Daylight streamed in.

Bump.

I landed hard on soft grass.

A second later, Luke dropped out behind me.

I blinked several times, waiting for my eyes to adjust to the bright sunlight.

Then I climbed slowly to my feet, my heart still pounding.

A yellow-and-green sign on a wooden pole stood directly in front of us. It read: WELCOME TO DOOM, POPULATION: 0 HUMANS.

Standing next to the sign was Clay. He came rushing over to greet us, a happy smile on his round, pink face. “Hey, guys—hey!” he called. “Where’ve you been?” He slapped Luke a high five. Then Luke gave him a playful punch in the stomach.

“Where’ve we been?” I asked. “Where’ve you been?”

“Right here,” Clay replied. “I didn’t know where I was. I think this is the other side of the park or something. So I just waited for you.” “We went back on the Doom Slide,” Luke explained. “We took your slide. Number ten. What a ride! It was so cool!” A few seconds ago, Luke had been shrieking in real terror. Now here he was, pretending he loved it, telling Clay how cool it was.

“You picked the good slide!” Luke told Clay. “Wow! It was excellent!”

“I was kind of scared,” Clay confessed. “I mean, the fire—”

“Great special effects!” my brother exclaimed. “This park is awesome!”

Luke was such a phony. There was no way he would ever admit that he had been worried about Clay. And no way he’d admit that the long slide to Doom had terrified him.

But I was glad to see his old enthusiasm return. I really didn’t like seeing my brother frightened and in a panic.

“It was kind of a long slide,” Clay said, frowning. His feathery blond hair glowed in the bright sunlight. “A little too long, I think.” “I’d like to go on it again!” Luke boasted.

I turned and gazed around. We were definitely in another section of HorrorLand. Nothing looked familiar.

Across the wide walkway, I saw several kids in bathing suits heading down a sandy path. A sign over the path read: HORROR RAPIDS.

To our right, a square-shaped building made of glass reflected the bright sunlight. The glass walls shimmered brightly as if on fire. Squinting into the light, I could just barely make out the sign in front of it: HOUSE OF MIRRORS.

“Let’s try the House of Mirrors!” Luke urged, pulling Clay by the arm.

“Whoa! Wait a minute!” I cried. “Don’t you think we should try to find Mom and Dad?” “They’re way over on the other side of the park,” Luke replied, tugging Clay along with him across the pavement. “Let’s have some fun and then find them.” “They’re probably looking for us,” I said fretfully.

“The park isn’t very crowded. They’ll find us,” Luke replied. “Come on, Lizzy—it looks like fun!” I hesitated, thinking about Mom and Dad. I stared into the white glare of the glass building.

Suddenly, I felt someone tap my shoulder.

Startled, I cried out and spun around.

It was a green-costumed Horror. His bulging eyes stared into mine as he leaned close to me. “Get away while you can!” he whispered.

He turned his eyes quickly from side to side, as if making sure no one was watching him. “Please—I’m serious! Get away while you can!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.