سرفصل های مهم
روزی در سرزمین وحشت فصل 05
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
روزی در سرزمین وحشت-فصل ۵ من سرسره شماره سه رو انتخاب کردم زیرا سه عدد شانس منه.
لوک نشست بالای سرسره کناری من،سرسره شماره دو.
و کلی خودشو به زحمت رسوند به انتهای(قسمت) و رها کرد خودشو پایین رو سرسره شماره ده.
برگشتم نگاهی به وحشت ها انداختم ببینم چکار میکنند.
اما قبل از اینکه من بتونم تمرکز کنم رو آنها،من احساس کردم پایین،زیرم کج شد.
من سر دادم طولانی،بلند_جیغ زیری همچنان که من شروع به سر خوردن کردم.
دست هامو بلند کردم رو سرم گذاشتم،به پشت تکیه کردم،و تمام راه که میرفتم پایین جیغ کشیدم.
فریاد های من اکو میشد در دره تاریک و بزرگ ساختمان سرسره مرگ.
احساس خیلی خوبی داشت.
سرسره پیچ میخورد و پیچ میخورد،و من در تاریکی میچرخیدم میرفتم پایین،سریعتر وسریعتر.
در نور کم،من میتونستم لوک رو در سرسره کناری خودم ببینم. او به پشت دراز کشیده بود،با دهان کاملا باز مستقیم به بالا زل زده بود.
سعی کردم صداش کنم.
اما سرسره پیچ خورد و دور شد،و من هم با آن پیچ خوردم (و دور شدم).
پایین،پایین.
من سریعتر سر میخوردم،تاریکی یک لکه سخت شده بود.
سرسره پیچ خورد رفت بالا،سپس به اطراف،سپس دوباره پایین رفت.
من (انگار خودم)یک ترن هوایی انسانی هستم، با خوشحالی فکر کردم.
پایین،پایین.
تاریک تر و تاریکتر.
من سریعتر از سرعت نور سر میخوردم،من فکر کردم.
نگاهی به این طرف و آن طرف کردم،سعی کردم لوک وکلی رو ببینیم.
اما آن خیلی تاریک بود،و من خیلی سریع حرکت میکردم.
خیلی سریع.
و سپس،(صدای یه ضربه سخت).
یک ناودان باز شد.
من سخت به زمین خوردم،روی پشت شلوار جین ام(باسن ام) فرود اومدم.
بیرون. من برگشته بودم بیرون.
(صدای ضربت سخت).
لوک پرت شد بیرون کنار من.
او زمین خورد،هنوز به پشت دراز کشیده بود،و تلاشی برای بلند شدن نکرد.
به من پوزخندی زد.
“کجا هستم؟ ““برگشتی روی زمین،به او گفتم،در حالی که رو پاهام بلند میشدم.
من پاک کردم (گرد و خاک ) پشت (شلوار)جین ام رو،سپس ( دست) ام رو دراز کردم پشت سرم تا موهای بافته ام را مرتب کنم.
“سواری محشری بود،ها؟ “ “بیا دوباره بریم،”لوک گفت،هنوز دراز کشیده بود.
“ما نمیتونیم دوباره بریم اگر تو بلند نشی،من گفتم.
“کمک ام کن.
“دستش رو دراز کرد(سمت ام).
من ناله کردم همچنان که تقلا میکردم بنشونمش.
“خودت بلند شو،”با بی حوصلگی گفتم.
“تو آنجا بودی همش جیغ میزدی,او به من گفت.
“من از عمد جیغ میزدم،”من گفتم.
“میخواستم (دلم میخواست)که جیغ بزنم.
” “بله.
البته.
“چشمان اشو چرخوند(با طعنه).
سپس خودشو کشوند رو پاهاش(سر پا ایستاد).
“واو.
من یه کمی گیج هستم.
فکر میکنی چقدر سریع میرفتیم؟ “شانه بالا انداختم.
“خیلی سریع،فکر میکنم.
اونجا خیلی تاریک بود،سخت می شد فهمید چقدر سریع میری.
“و سپس من متوجه شدم ما یکی از اعضا گروه سرسره بازی مون رو گم کردیم.
من زل زدم به(درهای)بسته ناودان ها(سرسره ها) روی دیوار ساختمان.
“هی _کلی کجاست؟ ““ها؟ “لوک هم اورا فراموش کرده بود.
هردو خیره شدیم به کنار ساختمان،منتظر شدیم کلی هم بپره بیرون.
“اون کجاست؟ “لوک با صدای تیزی طلب کرد(پرسید).
“اون نمیتونسته که اینقدر یواش تر از ما (سرخورده باشه)_ میتونسته؟ “سرم رو تکون دادم.
من داشتم واقعا عصبی می شدم.
یک احساس سنگینی در داخل شکمم داشتم.
و دستهایم ناگهان سرد و مرطوب شد.
“بیا ،کلی”,من التماس میکردم،زل زده بودم به دیوار.
“بیا بیرون.
” لوک موهای مشکی اش رو خاروند.
“کجا رفته؟ “او پرسید.
“چرا کلی بیرون نمیاد؟ “ “شاید او ازجلو (ساختمان) بیرون اومده”،من گفتم.
“شاید سرسره شماره ده او را از جلو انداخته بیرون.
بیا بریم (چک کنیم) ببینیم.
“همانطور که دور ساختمان به طرف جلو میدویدیم،من خودم را سرزنش کردم برای اینکه به این راحتی ترسیدم.
معلومه که کلی از یک ناودان(سرسره) متفاوت بیرون اومده.
او احتمالا جلو ساختمان منتظر ما بود.
او احتمالا نگران ما شده بود.
همانطور که ساختمان بنفش را دور میزدیم،یک میدان وسیع دایرهای شکل جلو چشم ما ظاهر شد.
من دنبال مادر و پدر گشتم،اما آنها آنجا نبودند.
من چند خانواده دیگر آن طرف میدان دیدم،و وحشت خپل سبز رنگی روی گاری بستنی اش خم شده بود.
نشونه ای از کلی نبود.
لوک و من به دویدن ادامه دادیم،تا جلوی ورودی سرسره مرگ. ما چند پا از درگاه تاریک توقف کردیم.
“او اینجا نیست! “لوک فریاد کشید، تلاش میکرد نفس بکشه.
من هم، سخت نفس میکشیدم.
و احساس وحشت و ترس در معده ام حتی سنگین تر شد.
“نه.
نه کلی ،”من زمزمه کردم.
“چکار باید انجام بدیم؟ “لوک پرسید.
چشمان آبی اش از ترس گشاد شده بودند.
من یه وحشت سبز زن رو دیدم که درست در ورودی ایستاده بود.
“سلام! “همانطور که به طرفش می دویدم صداش زدم.
“شما یک بچه دیدید که از اینجا بیرون بیاید؟ “من نفس نفس زنان پرسیدم.
چشمهای زرد رو ماسک وحشتش برآمده شده بود وبه نظر میرسید روشن شده بود.
“نه.
این ورودی هست.
کسی از آن بیرون نمی آید،او پاسخ داد.
“اون بوره و نسبتا چاق هست.
او عینک زده،من به او گفتم.
“او یک تیشرت آبی و یک شورت کتانی راه راه پوشیده.
“وحشت سرش رو تکون داد.
“نه.
کسی از این راه بیرون نمی آید.
پشت (ساختمان)رو چک کردی؟ همه از عقب بیرون می آیند.
” “او نکرده (بیرون نیومده)! “لوک با صدای زیری گفت.
“ما اونجا بودیم.
او بیرون نیومده.
“صدای برادرم بلند و جیرجیر مانند بود.
او سخت نفس میکشید،قفسه سینه اش بالا و پایین میشد.
او وحشت کرده بود.
من هم ترسیده بودم.
اما من میدونستم باید آروم باشم. به خاطر لوک .
“او از پشت بیرون نیومده،من به وحشت گفتم و از جلو( هم )بیرون نیومده.
پس چه اتفاقی براش افتاده؟ “وحشت برای دقایق طولانی ساکت بود.
سپس او با صدایی اروم بالاتر(بلند تر) از نجوا گفت,”شاید دوست شما سرسره مرگ رو انتخاب کرده.
متن انگلیسی درس
One Day at Horrorland - Chapter 5
I chose slide number three because three is my lucky number. Luke sat down on top of the slide next to mine, slide number two. And Clay scrambled over to the far end and dropped down onto slide number ten.
I glanced back to see what the Horrors were doing. But before I could focus on them, I felt the bottom tilt underneath me.
I let out a long, high-pitched shriek as I began to slide.
I raised my arms over my head, leaned back, and screamed all the way down. My cries echoed in the enormous dark canyon of the Doom Slide building.
It felt great. The slide curved and curved, and I swirled down in the darkness, faster and faster.
In the shadowy light, I could see Luke in the slide next to mine. He was lying on his back, staring straight up with his mouth wide open.
I tried to call out to him. But the slide curved away, and I curved with it.
Down, down.
I was sliding so fast, the darkness became a solid blur.
The slide curved up, then around, then down again. I’m a human roller coaster, I thought happily.
Down, down. Darker and darker.
I’m sliding faster than the speed of light, I thought.
I glanced from one side to the other, trying to see Luke and Clay. But it was too dark, and I was moving too fast.
Too fast.
And then, bump.
A chute opened up. I hit the ground hard, landing on the seat of my jeans.
Outside. I was back outside.
Bump.
Luke bounced out beside me. He hit the ground, still lying on his back, and made no attempt to get up. He grinned up at me. “Where am I?” “Back on the ground,” I told him, climbing to my feet. I brushed off the back of my jeans, then reached behind my head to straighten my braid. “Great ride, huh?” “Let’s go again,” Luke said, still lying there.
“We can’t go again if you don’t get up,” I said.
“Help me.” He reached up a hand.
I groaned as I tugged him to a sitting position. “Get up yourself,” I said impatiently.
“You were screaming in there,” he told me.
“I did it on purpose,” I said. “I wanted to scream.”
“Yeah. Sure.” He rolled his eyes. Then he pulled himself to his feet. “Wow. I’m a little dizzy. How fast do you think we were going?” I shrugged. “Pretty fast, I think. It’s so dark in there, it’s hard to know how fast you’re going.” And then I realized we were missing a member of our sliding party. I stared at the closed chutes on the wall of the building. “Hey—where’s Clay?” “Huh?” Luke had forgotten about him, too.
We both stared at the side of the building, waiting for Clay to pop out.
“Where is he?” Luke demanded shrilly. “He couldn’t be that much slower than us—could he?” I shook my head. I was starting to feel really nervous. I had a heavy feeling in the pit of my stomach. And my hands were suddenly cold and clammy.
“Come on, Clay,” I pleaded, staring at the wall. “Come on out.”
Luke scratched his black hair. “Where’d he go?” he asked. “Why didn’t Clay come out?” “Maybe he came out the front,” I said. “Maybe slide number ten dumps you out in front. Let’s check it out.” As we ran around the building toward the front, I scolded myself for getting scared so easily. Of course Clay came out in a different chute. He was probably waiting for us in front of the building. He was probably worried about us.
As we rounded the purple building, the wide, circular plaza came into view. I searched for Mom and Dad, but they weren’t there. I saw a couple of other families on the other side of the circle, and the pudgy green Horror leaning on his ice cream cart.
No sign of Clay.
Luke and I kept running, up to the front entrance of the Doom Slide. We stopped a few feet from the dark opening.
“He isn’t here!” Luke cried, struggling to catch his breath.
I was breathing hard, too. And the heavy feeling of dread in my stomach grew even heavier. “No. No Clay,” I muttered.
“What are we going to do?” Luke asked. His blue eyes were wide with fear.
I saw a green Horror woman standing just inside the entrance. “Hey!” I called as I ran over to her. “Did you see a kid come out of there?” I asked breathlessly.
The yellow eyes on the Horror’s mask bulged and appeared to light up. “No. This is the entrance. No one comes out here,” she replied.
“He’s blond and sort of chubby. He wears glasses,” I told her. “He’s wearing a blue T-shirt and denim shorts.” The Horror shook her head. “No. No one comes out this way. Did you check the back? Everyone comes out the back.” “He didn’t!” Luke said shrilly. “We were there. He didn’t come out.” My brother’s voice was high and squeaky. He was breathing so hard, his chest was heaving up and down. He was in a panic.
I was frightened, too. But I knew I had to stay calm. For Luke’s sake.
“He didn’t come out the back,” I told the Horror, “and he didn’t come out the front. So what happened to him?” The Horror was silent for a long moment. Then she said in a low voice just above a whisper, “Maybe your friend chose the Doom Slide.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.