روزی در سرزمین وحشت فصل 04

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: روزی در سرزمین وحشت / درس 4

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

روزی در سرزمین وحشت فصل 04

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

روزی در سرزمین وحشت-فصل ۴ من فریاد زدم و لوک و کلی رو عقب کشیدم.

گرگ کشان کشان بیرون آمد و سرشو پایین نگه داشته بود،خیره شده بود بالا به ما با چشمان قرمز گشاد،دهانش را با گرسنگی باز کرده بود.

“اون_اون واقعیه! “کلی اظهار کرد،آب دهانش را سخت قورت داد.

دستم رو شانه اش بود.

می‌تونستم لرزیدنش رو احساس کنم.

گرگ یک خرناس عمیق سر داد.

سپس اون برگشت عقب پشت دیوار کلبه.

“من فکر می کنم اون یک نوع ربات یا همچین چیزی بود، من به کلی گفتم.

“بیاین بریم یک جای دیگه،کلی جواب داد،ناگهان خیلی رنگ پریده شد.

“اون تابلو اون بالا چی می‌گه؟ “لوک پرسید.

او از روی سنگفرش های سیاه به سمت تابلو دوید،و کلی و من دنبالش کردیم.

تابلو خوانده شد: نیشگون نگیرید.

لوک خندید.

“احمقانه است.” “چه تابلو بی معنی! “کلی موافقت کرد.

“آن تابلو رو فقط برای خاطر تو گذاشتند،لوک! “من داد زدم.

من از بازو او یک نیشگون محکم گرفتم.

“هی! نمیتونی بخونی(سواد نداری)؟ “او با عصبانیت داد زد،اشاره به تابلو می‌کرد.

من یک وحشت سبز دیدم (که) از پایین خیابان مارو نگاه میکرد.

سپس یک خانواده رو دیدم (که) راهشون رو باز می‌کردند ( از) پشت ردیفی از کلبه ها.

آنها یک مادر،یک پدر،و یک دختر کوچک بودند.

دختر کوچک به دلایلی گریه می کرد.

والدینش دستشان را روی شانه اش گذاشته بودند و خیلی ناراحت به نظر می رسیدند.

یک زوزه گرگ هوا رو شکافت(زوزه گرگ شنیده شد).

“بیاید بریم چند تا سواری پیدا کنیم! “کلی پیشنهاد داد.

“تعدادی سواری ترسناک! “لوک اضافه کرد.

کنارهم راه می‌رفتیم،نزدیکی مون رو بهم حفظ میکردیم،راه مون رو به بیرون دهکده گرگینه باز کردیم (خارج شدیم از دهکده).

(ته) خیابان به سمت یک میدان گرد پهن شد.

به محض اینکه به بیرون دهکده قدم گذاشتیم نور درخشان خورشید برگشت.

چندین ساختمان بنفش و سبز میدان را احاطه کرده بودند.

من چند خانواده دیگر رو دیدم و چندین وحشت سبز پوش که به دقت مراقب همه چیز بودند.

یک وحشت چاق پشت یک گاری بنفش و سبز بستنی قیفی می‌فروخت _بستنی سیاه! “اوه! “لوک اظهار کرد،شکلک در آورد.

ما با عجله از جلوی گاری،یک تابلو نیشگون نگیرید دیگه گذشتیم،و جلوی چیزی که ظاهراً یک کوه بلند بنفش بود ایستادیم.

“اون یک سواریه! “من بهشون گفتم.

یک درگاه (برای وارد شدن) آن طرف کوه بریده بودند.

و بالای درگاه یک تابلو بود: سرسره مرگ. آیا تو کسی خواهی بود که تا ابد سر می‌خوره؟ “چه باحال! “لوک داد زد،با کلی زدن قدش.

“شرط می‌بندم تا قله بالا میروید،بعد سر می‌خورید همه راه رو پایین،من گفتم،اشاره به نوک ساختمان کوه شکل کردم.

“بیاین بریم! لوک با هیجان داد زد.

ما دویدیم به سمت ساختمان،سپس از میان درگاه باز در کنار آن وارد شدیم. داخل تاریک و سرد بود. یک سطح شیبدار پهن به بالا به سمت نوک خم می‌شد.

من می‌تونستم صدای جیغ های ممتد و خنده های بچه‌ها رو بشنوم،اما نمی تونستم ببینمشون.

هر سه نفر ما نیمی راه می‌رفتیم،نیمی از راه به سمت بالای رمپ رو می‌دویدیم،مشتاق رسیدن به نوک بودیم.

حدوداً نیمه راه به سمت بالا،ما ایستادیم برای خواندن یک تابلو دیگه: هشدار! تو ممکنه کسی باشی که سر می‌خوره به سمت مرگ ات! الان می‌تونستم جیغ زدن بچه‌ها رو که سر میخورند پایین بشنوم.

اما برای دیدن هر چیزی خیلی تاریک بود.

“آیا تو ترسیدی،کلی؟ “من پرسیدم،متوجه لحن محکم اون شدم.

“به هیچ وجه! “او اصرار کرد،از سوالم خجالت کشید.

“قبلا این چیز‌ها رو دیدم.

آنها واقعا شبیه تخته های بزرگ سرسره هستند.

شما فقط (باید)بشینی روی آنها و سر بخوری پایین.

” عجله کنید! “لوک فریاد زد،در حالی که جلو ما میدوید.

“هی_صبر کن! “صداش زدم.

من دنبال کردم آنها رو تا نوک سطح شیبدار.

ما خودمان را روی یک سکوی پهن پیدا کردیم.

یک ردیف از بلند،تخته های سرسره مارپیچ کشیده شده بودند به اخر سکو.

تخته های سرسره از یک تا ۱۰ شماره گذاری شده بودند.

در نور کم،من دوتا وحشت رو دیدم که نزدیک شدن مارو نگاه می‌کردند.

آنها در جلوی تخته های سرسره ایستاده بودند.

چشمهای زرد برآمده اشون برق زدن همچنان که ما با عجله به سمت آنها رفتیم.

“آیا شما سر می‌دید تمام راه تا پایین؟ “لوک از یکی از آنها پرسید.

وحشت سر تکان داد.

“آیا شما واقعا سریع میرید؟ “کلی پرسید،درنگ کرده بود چند قدم پشت سر ما.

وحشت دوباره سر تکان داد.

” تا پایین راه طولانی هست،او غر زد.

“دقت کنید کدوم سرسره رو انتخاب می‌کنید،اون یکی وحشت هشدار داد.

“سرسره مرگ رو انتخاب نکنید. او به شماره ای که در جلوی هر سرسره بارنگ سیاه نمایش داده شده بود اشاره کرد.

“بله.

سرسره مرگ رو انتخاب نکنید، رفیقش تکرار کرد.

“شما برای همیشه و همیشه سر خواهید خورد تا پایین.

“من خندیدم.

او فقط سعی داشت مارو بترسونه _ مگر نه؟

متن انگلیسی درس

One Day at Horrorland - Chapter 4

I cried out and pulled Luke and Clay back.

The wolf slithered out, holding its head low, glaring up at us with wide red eyes, its mouth open hungrily.

“It—it’s real!” Clay declared, swallowing hard. I had my hand on his shoulder. I could feel him trembling.

The wolf let out a deep growl.

Then it slid back behind the cottage wall.

“I think it’s some kind of robot or something,” I told Clay.

“Let’s go somewhere else,” Clay replied, suddenly very pale.

“What does that sign up there say?” Luke asked. He went running over the dark cobblestones to the sign, and Clay and I followed.

The sign read: NO PINCHING.

Luke laughed. “That’s stupid.”

“What a dumb sign!” Clay agreed.

“That sign was meant just for you, Luke!” I exclaimed. I gave him a hard pinch on the arm.

“Hey! Can’t you read?” he shouted angrily, pointing to the sign.

I saw a green Horror watching us from down the street. Then I saw a family making its way behind the row of cottages. There was a mother, a father, and a little girl. The little girl was crying for some reason. The parents had their hands on her shoulders and looked very upset.

A wolf howl cut through the air.

“Let’s find some rides!” Clay suggested.

“Some scary rides!” Luke added.

Walking side by side, keeping close together, we made our way out of the Werewolf Village. The street widened into a round plaza. Bright sunlight returned as soon as we stepped out of the village.

Several purple-and-green buildings surrounded the plaza. I saw a few more families and several green-costumed Horrors keeping an eye on everything. A pudgy Horror behind a purple-and-green cart was selling ice cream cones—black ice cream!

“Yuck!” Luke declared, making a face.

We hurried past the cart, past another no pinching sign, and stopped in front of what appeared to be a tall purple mountain.

“It’s a ride!” I told them.

A doorway was cut into the side of the mountain.

And above the doorway was a sign: DOOM SLIDE. WILL YOU BE THE ONE TO SLIDE FOREVER?

“Cool!” Luke cried, slapping Clay a high five.

“I’ll bet you climb to the top, then slide all the way down,” I said, pointing to the top of the mountain-shaped building.

“Let’s go!” Luke cried excitedly.

We ran to the building, then through the open doorway in its side. It was dark and cold inside. A wide ramp curved up toward the top.

I could hear kids squealing and laughing, but I couldn’t see them. The three of us half walked, half ran up the ramp, eager to get to the top.

About halfway up, we stopped to read another sign: WARNING! YOU MAY BE THE ONE TO SLIDE TO YOUR DOOM!

Now I could hear kids screaming as they slid down. But it was too dark to see anything. “Are you scared, Clay?” I asked, noticing his tight expression.

“No way!” he insisted, embarrassed by my question. “I’ve seen these things before. They’re like really huge sliding boards. You just sit on them and slide down.” “Hurry!” Luke shouted, running ahead of us.

“Hey—wait up!” I called. I followed them to the top of the ramp. We found ourselves on a wide platform. A row of long, curving sliding boards stretched to the end of the platform. The sliding boards were numbered from one to ten.

In the dim light, I saw two Horrors watching us approach. They stood in front of the sliding boards. Their bulging yellow eyes lit up as we hurried over to them.

“Do you slide all the way down?” Luke asked one of them.

The Horror nodded.

“Do you go really fast?” Clay asked, lingering a few feet behind us.

The Horror nodded again. “It’s a long way down,” he rumbled.

“Be careful which slide you pick,” the other Horror warned. “Don’t pick the Doom Slide.” He gestured to the number painted in black in front of each slide.

“Yes. Don’t pick the Doom Slide,” his partner repeated. “You’ll slide down forever and ever.” I laughed.

He was just trying to scare us—wasn’t he?

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.