سرفصل های مهم
واژگان
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
واژگان
بخش ۲۰
لیست کلمات
انجام دادن، تمام کردن
فعل. کاری را انجام دادن یعنی تمام کردن آن.
او هدفش که ده مایل دویدن بود را انجام داد.
پسندیدن، موافقت کردن
فعل. to approve of something یعنی از چیزی خوشتان بیاید یا با آن موافق باشید.
همکاران او طرح او را پسندیدند.
تقریبی
صفت. تقریبی یعنی نزدیک بودن به یک مقدار، عدد یا زمان دقیق.
قد تقریبی من دو متر است.
مانع
اسم. مانع چیزی است که مسیر یا راهی را ببندد.
دیوار بزرگ چین مانعی است بین چین و دشمنانشان بود.
تشخیص دادن یا کشف کردن
فعل. to detect something یعنی متوجه چیزی شدن یا یافتن آن.
پسر وقتی بوی کلوچهها را تشخیص داد بهسوی آشپزخانه دوید.
وظیفه
اسم. وظیفه چیزی است که کسی باید انجام دهد.
وظیفهی پدر و مادرها این است که از بچههایشان مواظبت کنند.
ابتدایی
صفت. هر چیز ابتدایی اولین یا سادهترین چیز است.
بچهها قبل از دبیرستان به مدرسهی ابتدایی میروند.
شکست
اسم. وقتی کاری را درست انجام ندهید، شکست رخ میدهد.
آشپزیام با شکست تمام شد چون غذا را سوزاندم.
تدریجی
صفت. هر چیز تدریجی بهکندی رخ میدهد.
بچهها با سرعتی تدریجی یاد میگیرد که بخوانند. آنها بلافاصله یاد نمیگیرند.
مهاجر
اسم. مهاجر کسی است که به کشور دیگری میرود.
پدر و مادرم مهاجر بودند. اهل لهستان بودند.
وارد کردن
فعل. چیزی را وارد کردن یعنی آن را داخل چیز دیگری گذاشتن.
پستچی نامهها را داخل صندوق پست گذاشت.
لحظه
اسم. لحظه مقدار زمان خیلی کوتاه است.
یک اجاق مایکروویو غذا را در یک لحظه میپزد.
فقر
اسم. فقر وضعیتِ فقیر بودن است.
فقر مشکلی در بسیاری از کشورهای سراسر جهان است.
وانمود کردن
فعل. وانمود کردن یعنی تظاهر کنید چیزی واقعی است.
پسر دوست داشت تظاهر کند پادشاه است.
درجه
اسم. درجهی یک آدم موقعیتش در ترتیبی از آدمهاست.
آن مرد در نیروی دریایی به درجهی کاپیتان رسید.
شناسایی
اسم. recognition عمل تحسین شدن از دیگران است.
آن قهرمان برای اقدام شجاعانهاش موردتحسین قرار گرفت.
خنک کردن
فعل. چیزی را خنک کردن یعنی آن را سرد کنید.
سوپرمارکتها میوهها را سرد میکنند تا بیشتر دوام بیاورند.
اجاره
اسم. اجاره پولی است که مردم به کسی میدهند تا در جایی معین زندگی کنند.
برای زندگی در این خانه، سر هر ماه باید اجاره بدهم.
بازنشسته شدن
فعل. بازنشسته شدن یعنی کاری را ترک کردن، معمولاً بهخاطر سن بالا.
پدرم شصت و پنج سال دارد. او در شرف بازنشستگی از کار است.
آمار، ارقام
اسم. آمار عددی است که حقیقتی را در مورد چیزی بیان میکند.
آمار نشان میداد که امسال هم درست بهخوبی پارسال عمل کردیم.
متن انگلیسی درس
Vocabulary
Unit 20
Word list
accomplish [əˈkʌmplɪʃ]
v. To accomplish something means to finish it.
He accomplished his goal of running ten miles.
approve [əˈpruːv]
v. To approve of something means you like or agree with that thing.
Her co-workers approved her new plan.
approximate [əˈprɒksəmɪt]
adj. Approximate means close to an exact amount, number or time.
My approximate height is two meters.
barrier [ˈbærɪər]
n. A barrier is something that blocks a path or way.
The Great Wall was a barrier between China and its enemies.
detect [dɪˈtekt]
v. To detect something means to notice or find something.
The boy ran to the kitchen when he detected the smell of cookies.
duty [ˈdjuːtɪ]
n. A duty is something that a person has to do.
It is parents’ duty to take care of their children.
elementary [ˌəlɪˈmentərɪ]
adj. An elementary thing is the first or most simple thing.
Children go to elementary school before high school.
failure [ˈfeɪljər]
n. A failure happens when something is not done right.
My cooking ended in failure because I burned the food.
gradual [ˈgrædjʊəl]
adj. Something gradual happens slowly.
Children learn to read at a gradual pace. They do not learn right away.
immigrant [ˈɪmɪgrənt]
n. An immigrant is a person who moves to a different country.
My parents were immigrants. They came from Poland.
insert [inˈsəːrt]
v. To insert something means to put it in something else.
He inserted in an extra sentence into the story.
instant [ˈɪnstənt]
n. An instant is a very short amount of time.
A microwave oven cooks food in an instant.
poverty [ˈpɒvətɪ]
n. Poverty is the state of being poor.
Poverty is a problem in many countries around the world.
pretend [prɪˈtend]
v. To pretend means to make believe something is real.
The boy liked to pretend he was a king.
rank [ræŋk]
n. A rank is a person’s place in an order of people.
The man got to the rank of captain in the navy.
recognition [ˌrekəgˈnɪʃən]
n. Recognition is the act of getting praise from other people.
The hero got recognition for his brave deed.
refrigerate [rɪˈfrɪdʒəreɪt]
v. To refrigerate something means to make it cold.
Supermarkets refrigerate fruit to make it last long.
rent [rent]
n. Rent is the money people pay to live in a certain place.
To live in this house, I have to pay rent at the start of each month.
retire [rɪˈtaɪər]
v. To retire is to leave a job, usually because of old age.
My father is sixty-five years old. He is about to retire from work.
statistic [stəˈtɪstɪk]
n. A statistic is a number that tells a fact about something.
The statistics showed that we did just as well this year as last year.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.