از زمین تا ستاره‌ها

فصل: کتاب دوم / درس: از زمین تا ستاره‌ها / درس 1

از زمین تا ستاره‌ها

توضیح مختصر

این داستان درباره‌ی معدنچی‌ای به‌نام جرمی است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

از زمین تا ستاره‌ها

جِرمی اهل یک خانواده‌ی معدنچی بود. او، مانند آن‌ها، طی روز زیر زمین کار می‌کرد. کار او جمع کردن مواد معدنی خام و سنگ‌های قیمتی بود. هر شب بعد از کار، او در زمینی باز دراز می‌کشید. با تلسکوپش به ستاره‌ها نگاه می‌کرد.

او مبهوتِ مقیاس و اندازه فضا بود. او آرزو کرد که روزی به آنجا سفر کند.

روزی حادثه‌ای در معدن رخ داد. آب داخل معدن ریخت.

همه‌چیز تاریک بود. جرمی دستش را دراز کرد و یک تکه چوب را گرفت. چوب مانع از غرق شدن او شد.

برای مدتی طولانی در سکوت شناور بود. بعد صداهایی را شنید. معدنچی‌های دیگر داشتند برای نجات او می‌آمدند.

این حادثه جرمی را به فکر شغل و زندگی‌اش انداخت. روز بعد سر کار نرفت. تصمیم بسیار مهمی گرفت، شجاعت پیگیری تصمیمش را داشت. تصمیم گرفت فضانورد شود.

برای دو سال بعد، جرمی سخت درس خواند و تمرین کرد. او دوره‌اش را تمام کرد. یک روز، به او اجازه داده شد تا در مأموریتی به فضا شرکت کند. آرزویش برآورده شده بود.

فضاپیمای او زمین را ترک کرد. فضاپیما بالاتر رفت تا اینکه دیگری جاذبه‌ای وجود نداشت. بخشی از کار او فرستادن ماهواره‌ای بود که پس از آن از سفینه‌ی فضایی دور شود.

حالا جرمی به‌جای اینکه فقط به ستاره‌ها نگاه کند، می‌تواند به زمین هم نگاه کند.

متن انگلیسی درس

From the Earth to the Stars

Jeremy was from a family of miners. Like them, he worked underground during the day. His job was to find raw minerals and jewels. Each night after work, he lay awake in an open field. With his telescope, he looked at the stars.

He was amazed by the scale of space. He wished someday he might travel there.

One day there was an accident in the mine. Water poured into the mine.

Everything was dark. Jeremy stretched out and grabbed a piece of wood. It kept him from sinking.

For a long time he floated in silence. Then he heard voices. The other miners were coming to rescue him.

This accident made Jeremy think about his job and his life. The next day he skipped work. He made a very important decision, he had the courage to follow his decision. He decided to become an astronaut.

For the next two years, Jeremy studied and trained hard. He complete his training. One day, he was given permission to participate in a journey to space. His wish had been granted.

His spaceship left the ground. It went higher until there was no more gravity. Part of his job was to send out a satellite that would then float away from the spaceship.

Now, instead of just looking at the stars, Jeremy could look at the Earth as well.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.