ستاره دریایی

فصل: کتاب دوم / درس: ستاره دریایی / درس 1

ستاره دریایی

توضیح مختصر

داستان دختری که می‌خواهد ستاره‌های دریایی را نجات دهد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

ستاره دریایی

من تابستان گذشته به جزیره‌ای سفر کردم. خیلی به من خوش گذشت. نشستم و امواج دریا را تماشا کردم و به اقیانوس گوش دادم. یاد گرفتم که پرنده‌ها را شناسایی کنم. چیزهای زیبایی را کشف کردم و از مزه‌ی غذاهای جدید لذت بردم.

زمان خیلی خوبی بود. یک روز عصر، در کنار اقیانوس قدم دلپذیری می‌زدم. وقتی امواج وارد ساحل می‌شد، ستاره‌های دریایی زیادی به ساحل می‌افتاد. تعدادی از ستاره‌های دریایی به درون آب برمی‌گشتند و در امان بودند. اما ستاره‌های دریایی دیگر هنوز روی شن بودند.

اگر وارد آب نمی‌شدند، می‌مردند. آن شب ستاره‌های دریایی زیادی در ساحل بودند. این مرا ناراحت کرد، اما می‌دانستم که نمی‌توانم مشکل را حل کنم. به خاطر اینکه به آن‌ها صدمه نزنم خیلی با احتیاط قدم بر می‌داشتم. بعد دختر کوچکی را دیدم.

او هم برای ستاره‌های دریایی غمگین بود. می‌خواست جلوی مرگ همه‌ی آن‌ها را بگیرد. از من پرسید که آیا می‌توانم کمکش کنم. به او گفتم: «فکر نمی‌کنم بتونیم کاری انجام بدیم.» دخترک شروع کرد به گریه کردن. به سنگی تکیه داد و مدتی به فکر فرو رفت.

بالاخره، احساس از بین رفت. گریه را متوقف کرد و بلند شد. بعد یک ستاره‌ی دریایی برداشت و آن را به درون آب انداخت. پرسیدم:. «چه کار می‌کنی؟» ولی جوابی به من نداد. فقط تا جایی که می‌توانست ستاره‌های دریایی را به آب پرتاب می‌کرد. به او گفتم: «نمی‌تونی همه‌شون رو نجات بدی.»

او برای نگاه کردن به من متوقف شد. پاسخ داد: «نه، نمی‌تونم همه‌شون رو نجات بدم.» بعد یک ستاره‌ی دریایی خیلی بزرگ برداشت و گفت: «اما می‌تونم این یکی رو نجات بدم.» و سپس لبخند زد و ستاره‌ی دریایی را تا آنجا که توانست به اقیانوس انداخت.

متن انگلیسی درس

The Starfish

Last summer, I took a trip to an island. I had a lot of fun. I sat and watched the waves and listened to the ocean. I learned to identify birds. I discovered pretty things and enjoyed the taste of new foods.

It was a very nice time. One evening, I took a pleasant walk by the ocean. When the waves came in, many starfish fell on the beach. Some starfish went back into the water, and they were safe. But other starfish were still on the sand.

They would die if they did not get into the water. There were many starfish on the beach that night. It made me sad, but I knew I could not fix the problem. I stepped very carefully so I did not damage them. Then I saw a little girl.

She was also sad about the starfish. She wanted to prevent all of them from dying. She asked me if I could perhaps help her. “I don’t think we can do anything,” I said. The little girl started to cry. She sat back against a rock and thought for a while.

Finally, the emotion was gone. She stopped crying and stood up. Then she picked up a starfish and threw it into the water. “What are you doing?” I asked her. But she did not answer me. She just threw as many starfish as she could. “You cannot save all of them,” I said.

She stopped to look at me. “No, I cannot save them all,” she replied. Then she picked up a very big starfish and said, “But I can save this one.” And then she smiled and threw the starfish as far as she could into the ocean.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.