گوزن و عکسش

فصل: کتاب دوم / درس: گوزن و عکسش / درس 1

گوزن و عکسش

توضیح مختصر

داستان گوزنی که قدر داشته‌هایش را نمی‌دانست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

گوزن و عکسش

گوزنی هر روز به خودش می‌گفت: «من خوش‌سیماترین گوزن جنگل هستم. سینه‌ی بزرگ من نشانه‌دهنده‌ی قدرت من است. و شاخ‌های زیبای من دیگر حیوانات را تحت تأثیر قرار می‌دهند.»

اما او از پاها و سُم‌هایش خوشش نمی‌آمد. «پاهام باریک و سم‌هام زشت‌ان. اون‌ها من رو راضی نمی‌کنن.»

روزی، گوزن سگ بزرگی را دید. گوزن سروصدا کرد و آرامش سگ را به هم زد. سگ بیدار شد و او را دنبال کرد. گوزن احساس ترس کرد. جیغ کشید. نمی‌خواست قربانی باشد، پس به داخل جنگل دوید.

پاهای نیرومندش به او کمک کرد سریع بدود. سُم‌های قهوه‌ای کم‌رنگش سفت بود، به همین خاطر به سنگ‌های سخت حساس نبود. با این حال، شاخ‌هایش داخل شاخه‌ی درختان گیر و سرعت او را کم می‌کرد. سینه‌ی بزرگش از بین درختان کلفت رد نمی‌شد.

گوزن تخمین زد که یک ساعت دویده باشد. او احساس می‌کرد تا حد توانش می‌دود. در آخر، گوزن از تهدید سگ گریخت. در سایه‌ی درختی نشست.

«تقریباً فاجعه بود! نزدیک بود به‌خاطر سینه و شاخ‌هام نتونم فرار کنم. پاها و سُم‌هام من رو نجات دادن.» در نتیجه، گوزن یاد گرفت به پاهای سریعش افتخار کند و به سُم‌های نیرومندش مطمئن باشد.

او فکر کرد: «چیزهای قشنگ فقط مکمل چیز های مهم هستن.»

متن انگلیسی درس

The Deer and His Image

A deer told himself every day, “I am the most handsome deer in the forest. My large chest shows my power. And my beautiful horns impress other animals.”

But he did not like his legs and hooves. “My legs are narrow, and my hooves are ugly. They do not satisfy me.”

One day, the deer saw a big dog. The deer made some noise and disturbed the dog. The dog woke up and ran after him. The deer felt terror. He screamed. He did not want to be a victim, so he ran into the forest.

His strong legs helped him run fast. His pale brown hooves were hard, so they were not sensitive to the rough rocks. However, his horns got caught in branches, and slowed him down. His large chest could not fit between the thick trees.

The deer estimated that he ran for an hour. He felt like he was running to the limit of his strength. In the end, the deer escaped the threat of the dog. He sat in the shade of a tree.

“That was almost a disaster! I almost did not escape because of my chest and horns. My legs and hooves saved me.” As a consequence, the deer learned to honor his fast legs and have confidence in his strong hooves.

“Pretty things only supplement important things,” he thought.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.