سرفصل های مهم
بهترین شاهزاده
توضیح مختصر
این داستان دربارهی پسران شاه و اینکه کدامیک از آنان شاه جدید میشود، است.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
بهترین شاهزاده
پادشاه مینوس خیلی بیمار بود. حالش داشت بدتر میشد. او سه پسر داشت. همهی آنها را دوست داشت. باید اعلام میکرد که چه کسی پادشاه خواهد شد.
دو تا از شاهزادگان در بیرون اتاق پادشاه ایستاده بودند. تیسوس بزرگترین و قویترین بود. او فکر میکرد پدرش او را پادشاه میکند. پلیاس، پسر دوم، جور دیگری فکر میکرد. او در نبرد خبره بود. فکر میکرد پادشاه او را انتخاب میکند.
تسیوس به پلیاس گفت: «وقتی من پادشاه بشم، بهت اجازه میدم در محافظت از کشورمان سهیم باشی. میتونی ارتش رو رهبری کنی.»
پلیاس عصبانی شد. «پدر میدونه که من به مهارتهای جنگی مشهور هستم. او من رو پادشاه میکنه.»
تیسوس داد زد.: «تو؟ او تو رو انتخاب نمیکنه!» پلیاس ادعا کرد. «پادشاهی از آن منه! پدر اون رو به من میده—یا من بهزور اون رو میگیرم!»
تیسوس ناگهان حرکت کرد تا شمشیرش را بیرون آورد. بعد پلیاس هم همین کار را کرد.
تیسوس گفت: «شکست دادن من چالشبرانگیزه. الان با من بجنگ. برنده پادشاهی رو بهدست میاره!»
پلیاس قبول کرد.
پادشاه مینوس میتوانست صدای جنگیدن پسرانش را بشنود. پسر کوچک، جیسون، کنارش ایستاد. اندوه پدرش را حس کرد. پادشاه دستش را بر بازوی جیسون گذاشت.
پادشاه به او گفت: «برادرات بیش از حد میجنگن. من باید پادشاهیم رو از هر آسیبی محافظت کنم. اونا پادشاهی رو بین خودشون تقسیم میکنن. مردم نمیدونن چه کار کنن. جنگ میشه. من نمیتونم اجازه بدم که هیچکدوم پادشاه بشن. بنابراین، من تو رو پادشاه میکنم.
مهربانیت همیشه تو رو خاص کرده. این تفاوت بین تو و برادرهاته. تو میتونی صلح ایجاد کنی. اونا نمیتونن.»
سپس پادشاه درگذشت. تیسوس و پلیاس شنیدند که برادر کوچک آنها پادشاه شدهاست. آنها شگفتزده شدند.
آنها فهمیدند که جنگشان اشتباه بودهاست. آنها را از خداحافظی با پدرشان باز داشته بود. آنها توافق کردند که جیسون را پادشاه خود کنند. او بهترین انتخاب بود.
متن انگلیسی درس
The Best Prince
King Minos was very sick. His condition was getting worse. He had three sons. He loved them all. He had to announce who would become king.
Two of the princes stood waiting outside the king’s room. Theseus was the oldest and strongest. He thought his father would make him king. Pelias, the second son, thought differently. He was an expert in fighting. He thought the king would choose him.
“When I’m king,” Theseus told Pelias, “I’ll let you contribute to protect our country. You can lead the army.”
Pelias became angry. “Father knows I’m famous for my fighting skills. He’ll make me king.”
“You?” Theseus yelled. “He won’t choose you! The kingdom is mine!” Pelias claimed. “Father will give it to me—or I’ll use force to take it!”
Theseus made a sudden move to take out his sword. Then Pelias did the same.
“Beating me will be a challenge,” Theseus said. “Fight me now. The winner gets the kingdom!”
Pelias agreed.
King Minos could hear his sons fighting. The youngest son, Jason, stood beside him. He sensed his father’s sadness. The king laid his hand on Jason’s arm.
“Your brothers fight too much,” the king told him. “I must protect my kingdom from all harm. They’ll divide it between them. The people won’t know what to do. There’ll be war. I can’t allow either of them to be king. Therefore, I’m making you king.
Your kindness has always made you special. It’s the difference between you and your brothers. You can bring peace. They can’t.”
Then the king died. Theseus and Pelias heard that their youngest brother was king. They were surprised.
They realized that their fighting was wrong. It had kept them from saying goodbye to their father. They agreed to have Jason as their king. He was the best choice.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.