سرفصل های مهم
۱۹، می ۱۹۵۳
توضیح مختصر
داستان اولین مردی که در تاریخ قلهی اورست را فتح کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
۲۹ می ۱۹۵۳.
امروز مهمترین روز زندگی من است. من بالاخره به قلهی اورست، بلندترین کوه جهان، صعود کردم. اسم من ادموند هیلاری است.
بالای کوه شگفتانگیز بود. انگار ما نزدیک بهشت بودیم. برف آنقدر ضخیم بود که چکمهی من در آن فرو میرفت. هوا آرام بود. من به زیباییای که مرا احاطه کرده بود نگاه کردم. شاید داستان من روزی افسانه شود.
من میخواهم که مردم این را برای همیشه به یاد داشته باشند. من جویندهی ارشد گروهم بودم، و میدانستم که ما چیزی لازم داریم که به مردم دربارهی صعودمان نشان دهیم. من با دوربینم عکسهای زیادی گرفتم. آنها را در قابی خواهم گذاشت و به دیوار خانهام خواهم آویخت.
روی کوه هوا خیلی سرد بود. کُتم را دور بدنم پیچیدم.
به سمت قله نگاه کردم. از آن زاویه، حاشیهی ابرها سنگهای پایین را لمس میکرد. برف ضخیم بود. خالص به نظر میآمد. هیچ نشانهای از زندگی مدرن نبود. هزاران سال قبل، اجداد من جهان را اینگونه میدیدند.
بعد از پانزده دقیقه، دانستم که وقت آن است که از کوه پایین برویم. کل تیم به یکدیگر تبریک گفتند. ارشدِ من، جان هانت، همهی ما را تحسین کرد.
من پیامهایی برای بستگانم فرستادم تا به آنها بگویم که سالم هستم. اما سخت بود که کوه را سریعاً ترک کنیم. من میخواستم که از چشمانداز باورنکردنی بیشتر لذت ببرم.
متن انگلیسی درس
May 29th,1953
Today is the most important day of my life. I finally climbed Mount Everest, the tallest mountain in the world. My name is Edmond Hillary.
The top of the mountain was amazing. It felt like we were close to heaven. The snow was so thick that my boots sank into it. The air was silent. I looked at the beauty that surrounded me. Maybe my story will be a legend someday.
I want people to remember this forever. I was the senior explorer in my group, and I knew we needed something to show others about our climb. I took many pictures with my camera. I’ll put them in a frame and hang them on the wall of my house.
On the mountain, the air was very cold. I wrapped my coat around my body.
I looked over the side of the mountaintop. From that angle, I saw the border of the clouds touch the rocks below. The snow was thick. It looked pure. There was no sign of modern life. Thousands of years ago, my ancestors saw the world this way.
After fifteen minutes, I knew it was time to proceed down the mountain. The whole team congratulated each other. My superior, John Hunt, praised us all.
I sent messages to my relatives to tell them that I was safe. But it was hard to leave the mountain so quickly. I wanted to enjoy the incredible sight even longer.