مهمانی

فصل: کتاب اول / درس: مهمانی / درس 1

مهمانی

توضیح مختصر

داستان یک مهمانی

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

مهمانی

خانواده‌ی کودی به خانه‌ی جدیدی نقل مکان کردند. پدرش شغل جدیدی به‌عنوان استاد یافت.

کودی شهر جدیدش را دوست داشت، اما دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش تنگ شده بود. کودی برای تولدش می‌خواست یک مهمانی بگیرد. پدرش گفت: «آره، حتی می‌تونیم گروه موسیقی داشته باشیم!»

روز مهمانی، کودی از خواب بیدار شد و با عجله آماده شد. او شروع به بررسی لیست کارهایش کرد. خیلی هیجان‌زده بود!

اما بعد متوجه چیز وحشتناکی شد. برف زیادی روی زمین بود! او گفت:. «بابا!». گروه موسیقی چطور می‌تونن بیرون ساز بزنن؟» پدر گفت: «صحنه رو به داخل می‌بریم.»

به سختی درون گاراژ جای می‌گرفت، چون آنجا جعبه و زباله وجود داشت. اما وقتی کارشان تمام شد، از گروه تماسی دریافت کردند. آن‌ها نمی‌خواستند در توفان بیایند.

پدر گفت: «بیاید کسی رو بیاریم که شعبده کنه.» اما هیچ‌کس به خاطر برف نمی‌آمد.

سرانجام، پدر گفت: «کودی، برف زیاده. باید مهمانی رو کنسل کنیم.» کودی با ناراحتی گفت: «باشه». او پیش‌بینی کرد: «تولد خسته‌کننده‌ای می‌شه.»

کودی می‌خواست روز تولدش را با کسی سهیم شود. می‌خواست در خانه‌ی قدیمی‌اش باشد. می‌خواست مادربزرگ و مادربزرگش را ببیند.

اما بعد چیزی توجهش را جلب کرد. او متوجه یک ماشین در مسیر شد. پدربزرگ و مادربزرگش ماشینی مثل آن داشتند!

کودی درست فکر می‌کرد. پدربزرگ و مادربزرگش برای تولدش آمده بودند! «تولدت مبارک، کودی! متأسفیم که دیر رسیدیم. اما برف خیلی زیاد بود. باعث شد که از برنامه خارج بشیم. سعی کردیم پیامی براتون بذاریم.»

کودی به آن‌ها گفت که چه اتفاقی افتاده است. پدربزرگ گفت: «متاسفم.»

کودی گفت: «من ناراحت بودم. اما دیگه نیستم. خیلی از دیدن شما خوشحالم.»

پدر یک چیز ویژه برای تولد کودی آورد. یک ساندا با خامه‌ی زده‌شده روی آن، که دسر موردعلاقه‌ی او بود. سپس کودی درباره‌ی شهر جدید به پدربزرگ و مادربزرگش گفت. این بهترین تولد او بود.

متن انگلیسی درس

The Party

Cody’s family moved to a new house. His dad got a new job as a professor.

Cody liked his new town, but he missed his grandparents. For his birthday, Cody wanted to have a party. His dad said, “Yes, we could even have a band play!”

On the day of the party, Cody woke up and rushed to get ready. He started to check his list of things to do. He was so excited!

But then he noticed something terrible. There was snow on the ground and lots of it! “Dad!” he said. “How can the band play their instruments outside?” Dad said, “We’ll move the stage inside.”

It barely fit within the garage, because there were some boxes and garbage there. But when they finished, they got a call from the band. They did not want to come in the storm.

Dad said, “Let’s get someone to perform magic.” But no one would come because of the snow.

Finally, Dad said, “Cody, there’s too much snow. We need to cancel the party.” “Yes, sir,” Cody said sadly. “It’s going to be a boring birthday,” he predicted.

Cody wanted to share his birthday with someone. He wanted to be at his old home. He wanted to see his grandparents.

But then something got his attention. He noticed a car in the driveway. His grandparents owned a car like that!

Cody was right. His grandparents came for his birthday! “Happy birthday, Cody! We’re sorry we are late. But there was so much snow. It made us go off schedule. We tried to leave a message to tell you.”

Cody told them what happened. “I’m sorry,” said Grandpa.

“I was sad,” Cody said. “But I’m not anymore. I’m so happy to see you.”

Dad brought out something special for Cody’s birthday. It was his favorite, a sundae with whipped cream on top. Then Cody told his grandparents about the new town. It was his best birthday ever.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.