آرچی و الاغش

فصل: کتاب اول / درس: آرچی و الاغش / درس 1

آرچی و الاغش

توضیح مختصر

داستان آرچی و الاغش

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

آرچی و الاغش

آرچی پیر به مقداری پول احتیاج داشت. او تصمیم گرفت الاغش را بفروشد. پس او و پسرش، تام، به شهر رفتند. چندین مایل دورتر بود.

به‌زودی، زنی را ملاقات کردند. او پرسید:«کجا می‌ری؟»

آرچی گفت: «به شهر».

زن گفت: هر آدم باهوشی سوار الاغ می‌شه.

آرچی پرسید:«منظورت چیه؟ من خیلی باهوش هستم!» آرچی می‌خواست هوشمندانه به نظر برسد. به همین خاطر روی الاغ نشست. سپس دوباره به سمت شهر راه افتادند.

آن‌ها در امتداد جاده، کشاورزی را ملاقات کردند.

آرچی گفت: «سلام. ما می‌خوایم این الاغ رو بفروشیم. می‌خوای اون رو بخری؟» کشاورز گفت: «من به الاغ احتیاج ندارم. اما اگر توصیه‌ی من رو بخوای، سوارش نشو. الاغ باید در شرایط جسمی خوبی باشه.»

آرچی گفت: «ایده‌ی خوبیه. تام، من می‌خوام تو سوارش بشی. تو سبک‌تر هستی. نه تو و نه پسرت نباید سوارش بشید. خیلی خسته به نظر می‌رسه. شما باید الاغ رو حمل کنید.» کشاورز پیشنهاد داد. آرچی گفت: «حق با توست. بیا، تام! ما اون رو در چند مایل آخر حمل می‌کنیم!»

الاغ خیلی سنگین بود و آن‌ها نمی‌توانستند سرعت خوبی را حفظ کنند. تا عصر دیروقت نرسیدند. سرانجام، وارد شهر شدند.

اما در آنجا توجه چند پسر نوجوان را به خود جلب کردند. آن‌ها به تام و آرچی خندیدند. شروع به پرتاب سنگ به سمت آن‌ها کردند.

الاغ با لگد واکنش نشان داد. تام و آرچی الاغ را انداختند. الاغ روی زمین افتاد و سپس فرار کرد. آرچی الاغش را از دست داد. او بدون پول به خانه رفت.

این داستان به ما چه می‌آموزد؟ ما نمی‌توانیم همه را در جامعه‌مان راضی کنیم. توصیه‌ی همه را قبول نکنید، استانداردهای خودتان را تعیین کنید. به همه ثابت کنید که خودتان می‌توانید تصمیم بگیرید.

در غیر این صورت، ممکن است در نهایت به هیچ چیز نرسید.

متن انگلیسی درس

Archie and His Donkey

Old Archie needed some money. He decided to sell his donkey. So he and his son Tom went to town. It was situated many miles away.

Soon, they met a woman. “Where are you going she asked.

“To town,” said Archie.

“Any smart person would ride the donkey,” she said.

“What are you implying Archie asked. “I’m very smart!” Archie wanted to look smart. So he climbed onto the donkey. Then they continued in the direction of the town.

Further along the road, they met a farmer.

“Hello,” said Archie. “We want to sell this donkey. Do you want to buy it?” “I don’t need a donkey,” said the farmer. “But if you want my advice, don’t ride it. The donkey needs to be in good physical condition.”

“Good idea,” said Archie. “Tom, I want you to ride it. You’re lighter.” “Neither you nor your son should ride it. It looks very tired. You should carry the donkey.” suggested the farmer.

“You’re right,” said Archie. “Come on, Tom! We’ll carry it for the final few miles!”

The donkey was very heavy, and they couldn’t maintain a good speed. They didn’t arrive until late in the evening. At last, they walked into the town.

But there they attracted the attention of some teenage boys. They laughed at Tom and Archie. They started to throw stones at them.

The donkey reacted by kicking. Tom and Archie dropped the donkey. It fell on the ground and then ran away. Archie lost his donkey. He went home with no money.

What does this story teach us? We cannot please everyone in our society. Don’t take everyone’s advice, but set your own standards. Prove to everyone that you can make decisions by yourself.

Otherwise, you may end up with nothing at all.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.