سرفصل های مهم
رابطهی دوستانهی قدرتمند
توضیح مختصر
این داستان دربارهی مردی قدرتمند در یک شهر است.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
دوستی قوی
تیم قویترین مرد شهر بود. وقتی ورزش میکرد، همیشه برنده بود. او در پارک عمومی اجرا و ورزش کرد. او این کار را کرد تا به همه نشان دهد که چقدر قدرتمند است. بیشتر مردم او را دوست داشتند، اما یک مرد نداشت. اسمش جک بود.
جک از تیم متنفر بود. جک منتقد سینما و باهوشترین مرد شهر بود. او میتوانست مسائل پیچیدهی ریاضی را حل کند. اما هیچکس اهمیتی نمیداد. جک دوست داشت مثل تیم معروف شود.
روزی، اتفاقی غیرمعمول رخ داد. ناگهان توفان بزرگی آمد. شهر در برف مدفون شد. هیچکس نمیتوانست بیرون برود. آنها به غذا احتیاج داشتند. مردم گفتند: «این وظیفهی یک مرد قدرتمند است.»
تیم برای نجات آنها تحت فشار بود. اما جک میخواست قهرمان شود، پس هر دوی آنها رفتند. تیم گفت: «به خاطر کمبود قدرتت نمیتونی کمک کنی.»
اما جک منطقهی آن محل را بهخوبی میشناخت و با وجود برف میتوانست مسیر پیادهی قابلاستفاده پیدا کند. آنها بهسمت شهر دیگری پیش رفتند. آن شهر غذا داشت. آنها راه میرفتند تا جایی که یک تکه یخ سر راهشان قرار داشت.
جک گفت: «ما نمیتونیم ازش رد بشیم. اما اگه به اون ضربه بزنی، ممکنه بشکنه.» تیم میدانست که احتمالاً قدرت کافی دارد. پس با چکش به آن زد.
یخ شکست. وقتی تعداد قالبهای یخ بیشتر شد، تیم آنها را شکست. این باعث خستگی او شد. دیگر نمیتوانست راه برود.
جک گفت: «بیاید متحد بشیم و از هم حمایت کنیم. من تنها غذا رو میارم. تو اینجا استراحت کن.»
جک با غذا برگشت. تیم به خاطر نمیآورد که کدام مسیر به خانه منتهی میشود. او به جک نیاز داشت تا او را راهنمایی کند. این مردان با کار کردن با یکدیگر دوست شدند.
در شهر مردم جک را به همراه غذا دیدند و شادی کردند.
آنها جک را قهرمان خواندند. اما جک اهمیتی نداد. او به چیز دیگری فکر میکرد. او به تیم گفت: «من فکر میکردم که باهوش هستم، اما امروز اصطلاح جدیدی یاد گرفتم: دوستی.»
متن انگلیسی درس
A Strong Friendship
Tim was the strongest man in the town. When he played sports, he always won. He performed and exercised in the public park. He did this to show everyone how strong he was. Most people liked him, but one man didn’t. His name was Jack.
Jack hated Tim. Jack was a movie critic and the smartest man in town. He could solve complex math problems. But no one cared. Jack wanted to be famous like Tim.
One day, there was an unusual event. A big storm came suddenly. The town was buried in snow. No one could get out. They needed food. The people said, “This is a task for a strong man.”
Tim was under pressure to save them. But Jack wanted to be a hero, so they both went. Tim said, “You can’t help because of your lack of strength.”
But Jack knew the local area very well, and could find path step usable despite the snow. They led in the direction of another town. That town had food. They walked until there was a block of ice in their way.
Jack said, “We can’t get past it. But if you strike it, it might break.” Tim knew he probably had enough strength. So he strike it with a hammer.
It broke. When there were more blocks of ice, Tim broke them. That made him tired. He couldn’t walk anymore.
Jack said, “Let’s unite and support each other. I’ll get the food alone. You rest here.”
Jack came back with food. Tim couldn’t remember which path led home. He needed Jack to be his guide. The men became friends by working together.
In town, people saw Jack with the food and cheered.
They called Jack a hero. But Jack didn’t care. He was thinking of something else. He said to Tim, “I thought I was smart, but I learned a new term today: friendship.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.