کمپ

فصل: کتاب اول / درس: کمپ / درس 1

کمپ

توضیح مختصر

این داستان در طول یک کمپ اتفاق می‌افتد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

اردوگاه

استیسی می‌خواست برای تعطیلات در هتلی زیبا اقامت کند. اما والدینش در عوض او را به اردوگاهی وحشتناک فرستادند.

برای صبحانه، استیسی آب‌میوه‌ی تازه و شیرشکلات دوست داشت، اما در اردوگاه آب گرفت. بعدازظهر، می‌خواست شعر بنویسد، اما مجبور شد شنا کند.

این اردوگاه نزدیک فرودگاه هواپیمایی با هواپیماهایی با صداهای بلند بود. تار عنکبوت بالای تختش آویزان بود. از نظر او، رفتار عادی بچه‌ها خیلی بد بود. هیچ دختری با شخصیت او مطابقت نداشت. از این متنفر بود.

یک روز، آن‌ها کلاس داشتند. ورزش ذهنی برای استیسی خوب به نظر می‌رسید. اما این دوره‌ای درباره‌ی ایمنی آب بود. آن‌ها یاد گرفتند که چگونه مسافران ایمن در یک قایق باشند.

استیسی هرگز قصد نداشت با قایق برود.

روز بعد، آن‌ها یک بازی انجام دادند. یک تیم قرمز بود و یک تیم آبی. استیسی در تیم آبی بود. هر تیم باید سعی می‌کرد پرچم تیم دیگر را از روی یک تیر حذف کند. همچنین باید از تفنگ آبی استفاده می‌کردند.

استیسی گفت: «من زیاد اهل ورزش نیستم.» اما هنوز مجبور بود بازی کند.

استیسی یک تفنگ آب برداشت و به دنبال جایی برای پنهان شدن گشت. پسری گفت: «استیسی، تو به وسط پیش برو. من می‌رم سمت راست. اون دو تا می‌رن سمت چپ.»

استیسی هنوز نمی‌خواست بازی کند. او وارد جنگل شد و دید که یک بازیکن تیم قرمز در حال آمدن است. استیسی پشت درخت پنهان شد و سپس پرید بیرون و به بازیکن دیگر شلیک کرد. استیسی فکر کرد:. «چقدر جالبه!»

چند دقیقه بعد از حرکت بیشتر، استیسی پرچم قرمز را دید. یکی از اعضای تیم قرمز مراقب آن بود. با تفنگ آبی‌اش به او شلیک کرد. سپس پرچم را پایین آورد و به طرف تیم خود برگشت.

او گفت:. «گرفتمش!» تیم آبی برنده شد! استیسی قهرمان بود.

استیسی بقیه‌ی هفته لذت می‌برد. حتی دوستان جدیدی پیدا کرد.

متن انگلیسی درس

The Camp

Stacie wanted to stay at a nice hotel for vacation. But her parents sent her to a terrible camp instead.

For breakfast, Stacie liked fresh juice and chocolate milk, but she got water at the camp. In the afternoon she wanted to write poems, but she had to swim.

The camp was near an airport with loud planes. Spiderwebs hung over her bed. To her, the kids’ average behavior was very bad. No girl matched her personality. She hated it.

One day, they had a class. Mental exercise sounded good to Stacie. But it was a course on water safety. They learned how to be safe passengers on a boat.

Stacie didn’t ever plan to go on a boat.

The next day, they played a game. There was a red team and a blue team. Stacie was on the blue team. Each team had to try to remove the other team’s flag from a pole. They also had to use water guns.

“I’m not much of an athlete,” she said. But she still had to play.

Stacie took a water gun and looked for somewhere to hide. A boy said, “Stacie, you advance to the middle. I will go right. Those two will go left.”

Stacie still didn’t want to play. She walked into the forest and saw a red team player coming. Stacie hid behind a tree and then jumped out and shot the other player. “This is fun!” Stacie thought.

Several minutes after moving further, Stacie saw the red flag. A red team member was watching over it. She shot him with her water gun. Then she lowered the flag and ran back to her team.

“I got it!” she said. The blue team won! Stacie was the hero.

For the rest of the week, Stacie had fun. She even made new friends.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.