سرفصل های مهم
واژگان
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
واژگان
بخش ۲۰
لیست کلمات
دست پیدا کردن
فعل. to achieve یعنی بعد از تلاش بسیار با موفقیت چیزی را انجام دادن.
خوشحال بودم که میتوانستم به هدفم دست پیدا کنم.
نصیحت کردن
فعل. نصیحت کردن کسی یعنی به او بگوییم چه کار کند.
مادرم اغلب به افراد دربارهی پولشان نصیحت میکند.
پیش از این
قید. اگر چیزی already اتفاق بیفتد، قبل از زمان مشخصی اتفاق میافتد.
زمان شروع فیلم فرا رسیده. بیایید داخل برویم.
ابتدایی
صفت. اگر چیزی ابدایی باشد، خیلی ساده یا آسان است.
من مهارتهای ابتدایی انگلیسی را امروز در مدرسه یاد گرفتم.
ذره
اسم. ذره مقدار کمی از چیزی است.
من یکذره شکلات قبل از رفتن به تختخواب خوردم.
در نظر گرفتن
فعل. to consider something یعنی دربارهی چیزی فکر کردن.
پیت شغلش را دوست نداشت. او به پیدا کردن شغل جدید فکر کرد.
نابود کردن
فعل. نابود کردن یعنی چیزی را بدجور خراب کردن بهطوری که قابل استفاده نباشد.
شیشه نابود شد.
سرگرم کردن
فعل. سرگرم کردن کسی یعنی کاری انجام دهید که آنها دوست دارند.
دلقک بچهها را در مهمانی سرگرم کرد.
اضافه
صفت. اگر چیزی اضافه باشد، بیشتر از مقدار موردنیاز است.
سنجاب آجیل اضافه برای زمستان داشت.
هدف
اسم. هدف چیزی است که برای آن تلاش میکنید.
هدفش دکتر شدن بود.
دروغ گفتن
فعل. دروغ گفتن یعنی گفتن چیزی نادرست برای گول زدن کسی.
هر گاه پینوکیو به پدرش دروغ میگفت، بینیاش بزرگ میشد.
گوشت
اسم. گوشت غذایی است که از حیوانات درست شدهاست.
این تکه گوشتی که می خورم خیلی خوشمزه است.
نظر
اسم. نظر تفکری است دربارهی شخصی یا چیزی.
مگ نظرش را دربارهی داستانم گفت. گفت که خندهدار نبود.
واقعی
صفت. اگر چیزی واقعی باشد، واقعاً وجود دارد.
بعضی افراد به آدمفضاییها باور ندارند، اما من فکر میکنم واقعی هستند.
منعکس کردن
فعل. منعکس کردن وقتی است که سطحی نور، گرما، صدا یا تصویر بازتاب میکند.
صورتش در شیشهی صاف منعکس شد.
ملاحظه کردن
فعل. to regard someone/something یعنی به کسی یا چیزی بهطور خاصی فکر کنید.
پسر دختر را بهعنوان دوست خوبی میدانست.
سرو کردن
فعل. سرو کردن یعنی به کسی غذا یا نوشیدنی دادن.
او نوشیدنیهای ما را سریع سرو کرد.
سبزیجات
اسم. vegetable گیاهی است که بهعنوان غذا استفاده میشود.
هویج گیاه خوراکی موردعلاقهی من است.
جنگ
اسم. جنگ دعوای بزرگی است بین دو گروه از مردم.
مردان جوان زیادی در جنگ کشته شدند.
باارزش
صفت. اگر چیزی ارزش مقدار پولی را داشته باشد، آن مقدار میارزد : | . |
خانهی ما ارزش زیادی دارد.
متن انگلیسی درس
Unit 20
Word list
achieve
v. To achieve something is to successfully do it after trying hard.
I was happy that I could achieve my goal.
advise [ədˈvʌɪz]
v. To advise someone is to tell them what to do.
My mother often advises people about their money.
already [ɔːlˈrɛdi]
adv. If something happens already, it happens before a certain time.
It is already time for the movie to start. Let’s go in.
basic [ˈbeɪsɪk]
adj. If something is basic, it is very simple or easy.
I learned some basic English skills in school today.
bit [bɪt]
n. A bit is a small amount of something.
I ate a bit of chocolate before I went to bed.
consider [kənˈsɪdə]
v. To consider something means to think about it.
Pete didn’t like his job. He considered getting a new one.
destroy [dɪˈstrɔɪ]
v. To destroy means to damage something so badly that it cannot be used.
The glass was destroyed.
entertain [ɛntəˈteɪn]
v. To entertain someone is to do something that they enjoy.
The clown entertained the kids at the party.
extra [ˈɛkstrə]
adj. If something is extra, it is more than what is needed.
The squirrel had extra nuts for the winter.
goal [ɡəʊl]
n. A goal is something you work toward.
Her goal was to become a doctor.
lie [lʌɪ]
v. To lie is to say or write something untrue to deceive someone.
Whenever Pinocchio lied to his father, his nose grew.
meat [miːt]
n. Meat is food made of animals.
This piece of meat I’m eating tastes very good.
opinion [əˈpɪnjən]
n. An opinion is a thought about a person or a thing.
Meg told me her opinion of my story. She said it was not funny.
real [riːl]
adj. If something is real, it actually exists.
Some people don’t belive in alian from space, but I think they’re real.
reflect [rɪˈflɛkt]
v. To reflect is when a surface sends back light, heat, sound or an image.
Her face was reflected in the smooth glass.
regard [rɪˈɡɑːd]
v. To regard someone or something is to think of them in a certain way.
The boy regarded the girl as a good friend.
serve [səːv]
v. To serve someone is to give them food or drinks.
He served us our drinks quickly.
vegetable [ˈvɛdʒtəb(ə)l]
n. A vegetable is a plant used as food.
Carrots are my favorite vegetable.
war [wɔː]
n. A war is a big fight between two groups of people.
Many young men died in the war.
worth [wəːθ]
adj. If something is worth an amount of money, it costs that amount.
Our house is worth a lot of money.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.