هفت شهر طلا

فصل: کتاب اول / درس: هفت شهر طلا / درس 1

هفت شهر طلا

توضیح مختصر

این داستان درباره‌ی هفت شهری که از طلا ساخته شده‌اند است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

هفت شهر طلا

سال‌ها پیش، افسری اسپانیایی به‌نام کرونادو داستان هفت شهر بزرگ را شنید. دوستانش به او گفتند: «دیوارهای این شهرها از طلا ساخته شده. مردم گوشت رو از بشقاب‌های طلایی می‌خورن و لباس‌های زیبا می‌پوشن.» آن‌ها این شهرها را هفت شهر طلا نامیدند. آیا شهرها واقعی بودند؟ کرونادو هرگز به این فکر نکرد که از دوستانش سوال کند.

کرونادو با خود فکر کرد، چیزهایی که در این شهرها وجود دارد باید ارزش زیادی داشته باشند. پس برای یافتن هفت شهر طلا رفت. او سیصد مرد، اسب‌های زیاد و غذای اضافی با خود برد. آن‌ها به‌سمت غرب حرکت کردند. کرونادو بدجوری می‌خواست به هدفش برسد. کرونادو و افرادش روزهای زیادی سواری کردند.

سپس چند شهر را دیدند. مردانش گفتند:. «ما هفت شهر طلا رو پیدا کردیم!» اما کرونادو خوشحال نبود. او نظر دیگری داشت. گفت: «این‌ها نمی‌تونن هفت شهر طلا باشن.» ببینید، اون‌ها از خاک ساخته شده‌ن!» کرونادو درست می‌گفت.

شهرها روشن و طلایی نبودند. کثیف و قهوه‌ای بودند. مردم گوشت را از بشقاب‌های طلایی نمی‌خوردند. آن‌ها از کاسه‌های معمولی سبزیجات می‌خوردند. ابتدایی‌ترین لباس‌ها را می‌پوشیدند.

کرونادو شهرها را مکان‌های زشتی دانست. با خود فکر کرد:. «چه اتفاقی برای شهرهای طلا افتاد؟ آیا کسی اون‌ها رو نابود کرده؟ جنگ بوده؟ آیا کسی قبلاً آمده و طلا رو برداشته؟»

آن شب، مردم شهرها از کرونادو و افرادش پذیرایی کردند و برای آن‌ها غذا سرو کردند. آن‌ها به کرونادو توصیه کردند که به خانه‌اش برود. آن‌ها گفتند: «اینجا هیچ طلایی وجود ندارد.»

کرونادو عصبانی بود. آیا دوستانش به او دروغ گفتند؟ صبح روز بعد رفت. یک بار دیگر به شهرها نگاه کرد. خورشید نور را روی خانه‌های خاکی منعکس می‌کرد.

کرونادو فکر کرد که کمی طلا دید. آیا دوستانش درست گفته بودند؟ باخودش گفت: «نه. فقط خورشیده». سپس برگشت و به خانه رفت.

متن انگلیسی درس

The Seven Cities Of Gold

Many years ago, a Spanish officer named Coronado heard the story of seven great cities. “The walls of these cities are made of gold,” his friends told him. “The people eat meat from golden plates and dress in nice clothes,” they said. They called these cities the Seven Cities of Gold. Were the cities real? Coronado never considered asking his friends.

Coronado thought to himself, The things in these cities must be worth a lot of money. So he went to find the Seven Cities of Gold. He took along three hundred men, many horses, and extra food. They headed west. Coronado wanted to achieve his goal very badly. Coronado and his men rode for many days.

Then they saw some cities. “We found the Seven Cities of Gold!” his men said. But Coronado wasn’t happy. He had a different opinion. “These can’t be the Seven Cities of Gold,” he said. “Look, they’re made of dirt!” Coronado was right.

The cities weren’t bright and golden. They were dirty and brown. The people didn’t eat meat from golden plates. They ate vegetables from regular bowls. They wore the most basic clothes.

Coronado regarded the cities as ugly places. “What happened to the cities of gold?” he thought. “Did someone destroy them? Was there a war? Did someone already come and take the gold?”

That night, the people of the cities entertained Coronado and his men and served them food. They advised Coronado to go home. “There is no gold here,” they told him.

Coronado was angry. Did his friends lie to him? He left the next morning. He looked back at the cities one more time. The sun reflected light on the dirt houses.

Coronado thought he saw a bit of gold. Were his friends right after all? “No,” he told himself. “It’s just the sun”. Then he turned away and went home.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.