کشتی شکسته

فصل: کتاب اول / درس: کشتی شکسته / درس 1

کشتی شکسته

توضیح مختصر

این داستان درباره‌ی وکیلی به‌نام سایمن یتس است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

کشتی شکسته

سایمون یتس وکیل بود. او به افراد زیادی کمک کرد. با این حال، مرد خوبی نبود. سیاست او این بود که فقط به افراد ثروتمند کمک کند. او نگران بی‌عدالتی اجتماعی نبود.

او درآمد زیادی کسب می‌کرد، اما خیلی از مردم او را دوست نداشتند. حتی پرسنلش هم او را دوست نداشتند. در حقیقت، آن‌ها وقتی او با مشکلی مواجه شد خوشحال شدند.

سایمون روز خیلی بدی داشت. او کارهای زیادی را اشتباه انجام داد و کارش را از دست داد. به‌زودی، هیچ پولی نداشت. همسرش، خانم یتس، به او شک کرد.

سایمون می‌خواست زندگی جدیدی را شروع کند. قصد داشت کشور را ترک کند.

او نقشه‌اش را به یک ناخدای کشتی گفت. ناخدا در حال کاوش جهان بود. ناخدا دلش به حال سایمون سوخت و گفت: «من تو را به کشورهای خارجی می‌برم.» آن‌ها روز بعد رفتند.

نزدیک به پایان سفر بین‌المللی آن‌ها، هوا بد شد. موجی سایمون را از قایق بیرون انداخت. اما او زنده بود. او به سمت جزیره‌ای شنا کرد. بعد از مدتی طولانی به آنجا رسید.

ابتدا ناراحت بود. او گم شده و تنها بود. با خود فکر کرد: «دیگر هرگز به خانه نخواهم رفت.» او مشکلات زیادی داشت، اما نمرد. او خانه‌ای در درخت ساخت. با رژیم غذایی ماهی زندگی کرد. از چوب و استخوان ابزار ساخت. فنجان درست کرد تا آب باران را بنوشد.

کم‌کم یاد گرفت که در جزیره شاد باشد. هر روز شنا می‌کرد. گاهی دچار مشکل می‌شد، اما همیشه راهی برای رفع مشکل پیدا می‌کرد. زندگی ساده بود. دوستش داشت.

سرانجام، افراد سوار بر کشتی، سایمون را در جزیره دیدند. آن‌ها می‌خواستند او را به خانه ببرند. اما سایمون خوشحال بود. او درباره‌ی زندگی برای آن‌ها سخنرانی طولانی کرد. گفت می‌خواهد بماند. او زندگی جدید و ساده‌اش را بیشتر از زندگی قدیمی‌اش دوست داشت.

متن انگلیسی درس

Shipwrecked

Simon Yates was a lawyer. He helped many people. However, he was not a nice man. His policy was to help only rich people. He didn’t bother about social injustice.

He made a lot of money, but many people didn’t like him. Even people on his staff didn’t like him. In fact, they were glad when he got into trouble.

Simon had a very bad day. He did many things wrong and lost his job. Soon, he didn’t have any money. His wife, Mrs. Yates, began to have doubts about him.

Simon wanted to start a new life. He planned to leave the country.

He mentioned his plan to the captain of a ship. The captain was exploring the world. The captain felt bad for Simon and said, “I will take you to foreign countries.” They left the next day.

Near the conclusion of their international trip, the weather turned bad. A wave pushed Simon off the boat. But he was alive. He swam toward an island. After a longtime he got there.

At first he was upset. He was lost and alone. “I’ll never go home again,” he thought. He had a lot of problems, but he didn’t die. He built a house in a tree. He lived on a diet of fish. He made tools from wood and bones. He made a cup to drink rainwater.

Slowly he learned to be happy on the island. He swam every day. He had trouble sometimes, but he always found a way to fix the problem. Life was simple. He liked it.

Finally, people on a ship saw Simon on the island. They wanted to take him home. But Simon was happy. He gave them a long speech about life. He said he wanted to stay. He liked his new, simple life more than his old life.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.