سرفصل های مهم
آزمایشگاه
توضیح مختصر
این داستان دربارهی آزمایشگاه پدر میا است.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
آزمایشگاه
پدر میا آزمایشگاه داشت، اما میا نمیدانست که چه چیزی در آن است. پدرش همیشه وقتی داخل میرفت در را میبست و قفل میکرد. میا میدانست که پدرش از آن برای پروژههای کاریاش استفاده میکند. او هرگز به میا نگفت که این پروژهها چه بودند.
شبی، میا به در آزمایشگاه نزدیک شد. بعد ایستاد و فکر کرد: «نمیدونم الان داره روی چه پروژهی احمقانهای کار میکنه.» ناگهان صدای بلندی شنید. صدایی شبیه به خندهی شیطانی بود. صدا او را ترساند، به همین خاطر بهسرعت به اتاقش برگشت.
شب بعد، دوستش لیز به خانهاش آمد. وقتی لیز رسید، میا به او دربارهی شب گذشته گفت. او گفت: «اوه، افتضاح بود.»
لیز پرسید.: «چرا نبینیم چی اونجاست؟ ماجراجوییِ باحالی میشه!» میا کمی دربارهی رفتن به آزمایشگاه پدرش احساس نگرانی کرد، اما پذیرفت.
مثل همیشه، در قفل بود. آنها صبر کردند تا پدر میا آزمایشگاه را برای خوردن شام ترک کند. لیز گفت.: «در رو قفل نکرد! بیا بریم.» آزمایشگاه تاریک بود. دخترها بادقت از پلهها پایین رفتند. میا بوی عجیب مواد شیمیایی را احساس کرد. پدرش درحال ساختن چه چیز وحشتناکی بود؟
ناگهان، صدای خندهای شیطانی را شنیدند. حتی بدتر از صدایی بود که میا شب قبل شنیده بود. نکند که قرار است هیولایی آنها را بکشد؟ میا باید کاری میکرد. او فریاد زد و کمک خواست.
پدر میا به سمت اتاق دوید و چراغها را روشن کرد.
او گفت: «اوه، نه. حتماً راز من رو فهمیدید.» میا گفت: «هیولات سعی کرد ما رو بکشه.»
او پرسید.: «هیولا؟ منظورت اینه؟» او عروسک زیبایی در دست داشت. عروسک خندید.
صدای خنده دیگر مثل قبل شیطانی نبود. «من این رو برای تولدت ساختم. میخواستم آنموقع این رو بهت بدم، اما الان میتونی داشته باشیش. امیدوارم که دوستش داشته باشی!»
متن انگلیسی درس
The Laboratory
Mia’s father had a laboratory, but she had no idea what was in it. Her dad always closed and locked the door when he went in. She knew that he used it to do projects for work. He never told Mia what these projects were.
One night, Mia approached the door to the laboratory. She stopped and thought, “I wonder what crazy experiment he is doing now.” Suddenly, she heard a loud noise. It sounded like an evil laugh. The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
The next night, her friend Liz came to her house. When Liz arrived, Mia told her about the night before. “Oh, it was terrible,” she said.
“Why don’t we see what is in there?” Liz asked. “It will be a fun adventure!” Mia felt nervous about going into her father’s laboratory, but she agreed.
As always, the door was locked. They waited until Mia’s father left the laboratory to eat dinner. “He didn’t lock the door!” Liz said. “Let’s go.” The laboratory was dark. The girls walked down the stairs carefully. Mia smelled strange chemicals. What terrible thing was her father creating?
Suddenly, they heard an evil laugh. It was even worse than the one Mia heard the night before. What if a monster was going to kill them? Mia had to do something. She shouted for help.
Mia’s father ran into the room and turned on the lights.
“Oh, no,” he said. “You must have learned my secret.” “Your monster tried to kill us,” Mia said.
“Monster?” he asked. “You mean this?” He had a pretty doll in his hands. The doll laughed.
The laugh didn’t sound so evil anymore. “I made this for your birthday. I wanted to give it to you then, but you can have it now. I hope you like it!”