سرفصل های مهم
تفسیر درس
توضیح مختصر
در این درس خانوم کریستین دادز در رابطه با مطالب درسنامهی اصلی توضیحات بیشتری را ارائه میدهد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل ویدیویی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
کریسمس - درس تفسیر
سلام، من کریستین هستم، به درس تفسیر کریسمس خوش آمدید.
جالب است، چند روز پیش دربارهی چند چیز که برای کریسمس دریافت نکرده بودم با جو صحبت میکردم. در واقع سه چیز بودند و من اینها را از زمانی که یک دختر کوچک بودم به یاد میآورم. من آنها را میخواستم، نمیدانم بهمدت چند سال.
میدانید، یک لیست کریسمس درست میکردم. هر چه را که میخواستم مینوشتم به این امید که آن سال دختر خوبی بودهام و بابانوئل این چیزها را برایم میآورد.
سه تا چیز بود که من… هرگز نگرفتم و یادم نمیآید که چند کریسمس آنها را در لیست کریسمسم قرار دادم. اما یکی از آنها چیزی بود بهنام دستگاه یخ و شیرهی اسنوپی. اسنوپی در واقع یک سگ و شخصیتی در کارتونهایی بهنام چارلی براون است. ما به کریسمس چارلی براون در درس گفتوگو اشاره کردیم.
پس اسنوپی یک سگ است و دستگاه یخ وشیرهی اسنوپی خانهی او بود. از پلاستیک ساخته شده است. و شما… طوری ساخته شده که یخ را درون آن قرار میدهید، فکر کنم یک یخ قالبی، و چیزی را میچرخانید تا یخ را خرد کنید تا تبدیل به چیزی شود که ما به آن یخ تراشیدهشده میگوییم.
و آن را قرار میدهید… چند فنجان کوچک همراهش هست، میتوانید یخ را در فنجانها بگذارید و یک شیرهی قرمز هم همراهش میآمد. syrup چیز شیرینی است، پس میتوانید آن را روی یخ بگذارید و بعد بخورید.
اما نمیدانم. چیزی دربارهی دستگاه یخ و شیرهی اسنوپی بود که باعث میشد من واقعاً آن را بخواهم. به آن اسباببازی نمیگویم اما واقعاً میخواستمش و هرگز آن را نگرفتم.
چیزی دیگری هم بود که یک بازی بود بهنام تلهموش. تلهموش یک بازی روی تخته بود. آن زمان، خب، نه، وقتی کوچک بودم بازیهای ویدیویی داشتیم، اما بازیهای روی تخته هنوز خیلی محبوب بودند. در واقع، خانوادهی من یک صندوق آبی بزرگ داشتند که میتوانستیم آن را باز کنیم و همهجور بازیهای مختلف وجود داشت که در آن نگه میداشتیم.
پس تلهموش بازیای بود که به دلایلی هرگز آن را نگرفتم. واقعاً آن بازی را میخواستم.
و بعد یک عروسک هم بود که آن را میخواستم. عروسکِ بابل یام بود. بابل یام نام شرکتی است که آدامس بادکنکی تولید میکند. پس بابل یام نام شرکتی است که آدامس بادکنکی میسازد. حدس میزنم که در یک زمانی و در یک سالی در دههی ۱۹۷۰ آمدند. با این عروسک بیرون آمدند، اول از همه شلوار جین به پا داشت، شلوار جین آبی و یک تیشرت قرمز کوچک که روی آن نوشته بود Bubble Yum.
و او… دهانش باز بود. موهای کوتاه و صاف بلوند داشت و یک دهان کوچک باز داشت. بعد شما… با شش بادکنک همراه بود. یکی از بادکنکها را در دهانش قرار میدادید و بعد بازویش را میگرفتید و آن را بالا و پایین میبردید و بادکنک را با دهانش باد میکرد انگار که با آدامس بادکنک درست میکند. من واقعاً عروسک بابل یام را میخواستم، اما هرگز آن را نگرفتم.
به هر حال، در میان گذاشتن آن خاطرات با جو چند روز پیش خیلی خوشایند بود و من در واقع توانستم تبلیغات هر سه تا را پیدا کنم، با اینکه در دههی ۱۹۷۰ یا اوایل ۱۹۸۰ ساخته شده بودند. توانستم تبلیغاتشان را در اینترنت پیدا کنم، که خوشایند بود. آن تبلیغات را تماشا کردیم.
خب، فکر کردم که امروز برای تفسیر دربارهی یک خاطرهی خوشایند و خوب که از کریسمس دارم صحبت کنم.
همانطور که در درس گفتوگو گفته شد، من و جو در کریسمسهای زیادی در سان فرانسیسکو نیستیم. در واقع در آن زمان سفر میکنیم. به کشورهای دیگر سفر میکنیم و بارها، مثلاً اگر در تایلند باشیم، کریسمس واقعاً جشن گرفته نمیشود. پس در بسیاری از مواقع حتی احساس کریسمس برای ما ندارد، بهخصوص اگر در کشور گرمی باشیم.
دو سال پیش در واقع به مسافرت نرفتیم. اینجا ماندیم. و تصمیم گرفتیم که از آنجا که همین جا میمانیم، دو کریسمس قبل بود، آره. تصمیم گرفتیم که به خانه برویم، به جایی برویم که بزرگ شدیم و در کنار پدر و مادر و برادران و خواهرانمان باشیم تا کریسمس را با آنها بگذرانیم. چون ما هرگز این کار را نمیکنیم. هرگز اینجا در کشور خودمان نیستیم.
اما تصمیم گرفتیم که میخواهیم والدینمان را غافلگیر کنیم. در درس گفتوگو کمی در این باره صحبت کردیم. فکر کردم کمی بیشتر دربارهاش صحبت کنم.
تصمیم گرفتیم که بگوییم… جو سه برادر دارد و من دو برادر دارم. تصمیم گرفتیم به برادرانمان بگوییم تا آنها بتوانند در برنامهریزی و برنامهها به ما کمک کنند.
پس کاری که کردیم این بود که با هواپیما به پنسیلوانیا رفتیم، همان ایالتی که جو در آن بزرگ شد. در شمال شرقی ایالات متحده است. ما چند روز قبل از کریسمس به پنسیلوانیا رفتیم و ابتدا به خانهی او رفتیم، یا وقتی که در خانهی برادرش مستقر شدیم، به خانهای که او در آن بزرگ شده بود رفتیم، جایی که والدینش هنوز در آنجا زندگی میکنند، والدین جو. و به در ورودی رفتیم و مادرش پشت در آمد، خیلی شوکه شد.
از دیدن ما که آنجا ایستاده بودیم خیلی غافلگیر شد، واکنشش این بود: «چی شده؟؟» هیچچیز دیگری برای گفتن به ذهنش نمیرسید. واقعاً خندهدار بود. خندیدیم. به او گفتیم: «اوه، سورپرایز. اومدیم تا شما رو برای کریسمس سورپرایز کنیم.»
خب، پدرش آنجا نبود. پدرش داشت بیرون کاری را انجام می داد، نمیدانم. دور از خانه بود. ما از مادرش خواستیم با پدرش تماس بگیرد تا بفهمد که چه زمانی به خانه میآید. حدود ۱۵ دقیقهی دیگر به خانه میرسید.
تصمیم گرفتیم قایم شویم. چگونه این کار را انجام دادیم؟ اوه، خب. پدرش به آنجا رسید، ماشین را به داخل گاراژ برد و بعد از در ورودی وارد خانه شد.
همانطور که از گاراژ به در ورودی میرفت، من و جو از داخل خانه به داخل گاراژ رفتیم که از او قایم شویم. از او قایم شده بودیم. پدرش میآید… وارد خانه میشود و جو با او تماس میگیرد. جو با تلفن همراهش با او تماس میگیرد، او فکر میکند ما اینجا در کالیفرنیا هستیم.
پدرش تلفن را جواب میدهد و جو شروع به صحبت با او میکند و از او سؤالی میپرسد، یادم نمیآید چه بود، اما ربطی به… نمیدانم. از او سؤالی پرسید و پدرش جواب آن را نمیدانست و جو گفت… خب، هر سؤالی که بود، ربطی به نشان دادن چیزی به جو، نشان دادن نحوهی انجام کار داشت، شاید دربارهی دستور پخت یا چنین چیزی.
بعد جو میگوید: «خب، بابا، چرا بهم نشون نمیدی؟» و پدرش گفت: «منظورت چیه؟ تو… چطوری بتونم بهت نشون بدم؟ تو که اینجا نیستی.» و جو گفت: «خب، چرا نمیای بیرون توی گاراژ؟»
و پدرش واقعاً گیج شده بود. با تلفن در خانه قدم میزند و در گاراژ را باز میکند و بیرون میآید و ما فریاد میزنیم: «سورپرایز!» خلاصه پدرش هم واقعاً غافلگیر شد.
کریسمس خوشایندی با خانوادهاش بود. و بعد ما شب کریسمس آنجا بودیم، شب قبل از کریسمس. و واقعاً خوب بود چون همهی برادرانش، زنبرادرها، دو فرزندشان، یعنی دو برادرزادهاش آنجا بودند.
و همانطور که همهی ما برای شام شب کریسمس کنار هم نشستهایم، برف شروع شد که اگر در حوالی کریسمس، در شب کریسمس یا روز کریسمس اتفاق بیفتد، واقعاً اتفاق خاصی است.
بعد صبح کریسمس بلند شدیم و از پنسیلوانیا به جورجیا پرواز کردیم. جورجیا، ایالتی در قسمت جنوب شرقی ایالات متحده که من آنجا بزرگ شدم.
و ما به جرجیا پرواز کردیم و بعد باید رانندگی میکردیم. یک ماشین کرایه کردیم و مجبور بودیم رانندگی کنیم، حدود یک ساعت تا محل زندگی پدر و مادرم فاصله دارد. با توجه به اینکه روز کریسمس بود، من یک عمو دارم و دو برادر، همهی آنها در خانهی پدر و مادرم بودند و میدانستند که ما در راه هستیم.
به خانهی پدر و مادرم رسیدیم و وقتی با ماشین به راه ورودی خانه میرفتیم، برادرهایم سعی میکردند حواس پدر و مادرم را پرت کنند. آنها راه ورودی خیلی شیبداری دارند. داشتیم بهسمت بالا می راندیم و برادرهایم سعی میکردند توجه آنها را جلب کنند تا صدای بالا آمدن ماشین را نشنوند.
آنها هم صدای ماشین را نشنیدند. خلاصه پیاده میشویم و به در ورودی میرویم و من در را باز میکنم. زنگ در را نزدم، فقط آن را باز کردم و وارد شدیم و گفتم: «کریسمس مبارک!»
و از پلهها بالا میرویم و پدرم در آشپزخانه بود و داشت از آشپزخانه بیرون میآمد و درست… از پلهها بالا میرویم و آشپزخانه اینجاست، پدرم از آشپزخانه بیرون میآید، من و جو را میبیند و میگوید، لبخند بزرگی روی صورتش دارد و میگوید: «عه، کریستی؟» او، البته پدر و مادرم هر دو، من را کریستی صدا میکنند. نام مستعار من است.
«کریستی، اینجا چیکار میکنی؟» خیلی غافلگیر شده بود.
و خوشبختانه مادرم در اتاق نشیمن نشسته بود و میدید که پدرم از آشپزخانه بیرون میآید اما هنوز ما را نمیدید چون ما هنوز از پلهها بالا میآییم و یک دیوار از جایی که او نشستهاست، اتاق نشیمن، مانع دیدن پلهها میشود.
پس خوشبختانه صدای پدرم را نشنید و نمیدانست. پس ما… من اینطور پیش پدرم رفتم، که یعنی دیگر چیزی نگو. و ما بالا آمدیم، چون متوجه شدم مادرم نمیدانست ما آنجا هستیم، پس به بالای پلهها میآییم و میتوانیم او را در اتاق نشیمن ببینیم. و فکر میکنم دوباره گفتیم: «کریسمس مبارک!» و او شروع به گریه کرد.
از دیدن من خیلی خوشحال شد چون راستش به من گفت که دوستی دارد که چند روز پیش از او میپرسید که آیا من برای کریسمس میآیم یا نه. و مادرم گفت: «اوه نه، کریستین هیچوقت برای کریسمس به اینجا نمیآد.» و به همین دلیل برای او سورپرایز بزرگی بود. باعث میشود من… اشک به چشمانم میآورد چون خیلی خوشحال بود.
خلاصه کریسمس واقعاً خوبی بود. و دیدن همهی واکنشهای متفاوت والدینمان خیلی خوشایند بود. خیلی متفاوت بودند. فکر میکنم واکنش موردعلاقهی من مال مادرم بود.
این داستان من دربارهی یک خاطرهی خیلی خوب از کریسمس نه چندان پیش، فقط دو سال پیش، است. کریسمس امسال جو و من در واقع دوباره اینجا خواهیم بود. بهتازگی تصمیم گرفتیم امسال دوباره سفر نکنیم، و من واقعاً مشتاق بودن در همین جا هستم.
در سان فرانسیسکو خواهیم ماند. به جرجیا یا پنسیلوانیا نخواهیم رفت. فکر میکنم این تغییر خوبی از بودن در خارج از کشور خواهد بود. معمولاً به آسیای جنوب شرقی میرویم، پس از بودن در کشورهای گرم و مرطوب برای کریسمس تغییر خوبی خواهد بود.
اگر کریسمس را جشن میگیرید و خاطرات خوبی دارید، در سایت Ning با ما به اشتراک بگذارید. و اگر کریسمس را جشن نمیگیرید، دربارهی تعطیلاتی که آن را جشن میگیرید و از آن خاطرهی خوبی دارید، برای ما بگویید.
خیلی خب، تمام این درس همین است و اگر کریسمس را جشن میگیرید، کریسمس مبارک و سال نو مبارک. ماه بعد میبینمتان. خداحافظ.
متن انگلیسی درس
Christmas – Commentary Lesson
Hi, this is Kristin, welcome back to the commentary for the conversation Christmas.
It’s funny, just the other day I was talking to Joe about a few things that I never received for Christmas. There were actually three things and I remember these from when I was a little girl. I wanted them, I don’t know for how many years.
Y’know, I’d make a Christmas list. I’d write down everything I wanted in the hopes that I’d been a good girl that year and Santa Claus would bring me these things.
So there were three things that I did not… I never received and I don’t remember how many Christmases I actually put them on my Christmas list. But one of them was something called the Snoopy Snow-Cone Machine. So Snoopy is actually a dog and he’s a character in the cartoons called Charlie Brown. We actually mentioned Charlie Brown Christmas in the conversation.
So Snoopy’s a dog and the Snoopy Snow-Cone Machine was his doghouse. So it’s made out of plastic. And you… it was made in a way that you put ice in it, like a cube of ice I think, and you would turn something to cut up the ice so it would be what we call shaved ice.
And you put it… it came with these little cups; you could put then the ice in the cups and it came with this red syrup. A syrup is something sweet, so you could put that on the ice and then eat it.
But I don’t know. There was something about the Snoopy Snow-Cone Machine that I really wanted this. I wouldn’t call it a toy but I really wanted it and I never got it.
Something else was a game called Mousetrap. So Mousetrap was a board game. Back then, well, no, we had video games when I was little, but board games were still very popular to play. In fact, my family had a big blue chest that you could open and there was just all of these different games that we stored in it.
So Mousetrap was a game that for some reason I never got. I really wanted that game.
And then there was a doll that I wanted. It was the Bubble Yum doll. So Bubble Yum is the name of a company that makes a bubble gum. So Bubble Yum is the name of the company, makes bubble gum. So they came out one year back in the 1970s at some point, I guess. They came out with this doll that, first of all she had on jeans, blue jeans and a little red t-shirt and it said Bubble Yum.
And she had… her mouth was open. She had short blond hair, straight blond hair, and then she had this little open mouth. So you would… it came with like six balloons. You would put one of the balloons in her mouth and then you would take her arm and push her arm up and down and it would blow up the balloon from her mouth like she was blowing a bubble with bubble gum. So I really wanted the Bubble Yum doll, but I never got her.
So anyway, it was kind of fun sharing those memories with Joe the other day and I actually was able to pull up the commercials for all three of those items, even though those were made back in the 1970s or early 1980s. I could find the commercials on the internet, which was fun. We watched those commercials.
Okay, so I thought I would talk today for the commentary about a fun, good memory that I have of Christmas.
As mentioned in the conversation, Joe and I are not here in San Francisco for a lot of Christmases. We actually go and travel at that time. Travel to other countries and many times, like if we’re in Thailand, for example, Christmas isn’t really celebrated. So a lot of times it doesn’t even feel like Christmas to us, especially if we’re in a hot country.
So two years ago we actually did not go travel. We stayed here. And we decided, since we were staying here, so this would have been two Christmases ago, yep. We decided that we were going to home, go to where we grew up to be with our parents and our brothers and sisters to spend Christmas with them. Because we never do this. We’re never here in the country.
But we decided we wanted to surprise our parents. So we talked a little bit about this in the conversation. I thought I’d go into a little more detail.
So what we decided to do was to tell… Joe has three brothers and I have two brothers. So we decided to tell our brothers so that they could kind of help us with the planning, the plans.
So what we did is we flew into Pennsylvania, that’s the state where Joe grew up. It’s in the northeastern part of the United States. We flew into Pennsylvania a few days before Christmas and we first went to his, or once we got settled at his brother’s house, and we drove over to the house where he grew up, where his parents still live, Joe’s parents. And we went up to the front door and his mother came to the door, she was so shocked.
She was so surprised to see us standing there, her comment was, “What the hell?” She couldn’t think of anything else to say. So that was really funny. We laughed. We told her, “Oh, surprise. We’ve come to surprise you for Christmas.”
Well, his dad wasn’t there. His dad was out doing something, I don’t know. He was away from the house. So we had his mom call his dad to figure out when he was coming home. He was going to be home in about 15 minutes.
So we decided to hide from him. How did we do this? Oh, okay. So his dad got there, pulled his car into the garage, and then came into the house through the front door.
While he was going from the garage to the front door, Joe and I went from inside the house into the garage where we were going to stay hidden from him. We were hiding from him. So his dad comes… goes into the house and Joe calls him. Joe calls him from his cell phone so he thinks we’re here in California.
He answers the phone and Joe starts talking to him and Joe asked him a question, I can’t remember what it was, but it had something to do with… I don’t know. He asked him a question and his dad didn’t know the answer and Joe said… well, whatever the question was it had something to do with showing Joe something, showing him how to do something, maybe it was about a recipe for cooking or something.
So, he’s like “Well, Dad, why don’t you just show me?” And his dad said, “What do you mean? You’re… how can I show you? You’re not here.” And Joe said, “Well, why don’t you come out into the garage.”
And his dad was really confused. So he’s walking with the phone through the house and he opens the garage door and comes out and we yell, “Surprise!” So his dad was really, really surprised also.
So that was a fun Christmas with his family. And then we were there Christmas Eve, so the night before Christmas. And it was really nice because all of his brothers were there, his sister-in-laws, their two children, so his two nieces.
And it actually, as we’re all sitting there together for dinner Christmas Eve, it actually started snowing which is really special if that happens right around Christmastime, on Christmas Eve or Christmas Day.
So then Christmas morning we got up and flew to Georgia from Pennsylvania. So Georgia, the state where I grew up in the southeastern part of the United States.
And we flew into Georgia and then we had to drive. We rented a car and we had to drive, it’s about an hour to where my parents live. So all, with this being Christmas day, I had one uncle and my two brothers, they were all there at my parents’ house and they knew we were on our way.
So we got there to my parents’ house and my brothers were trying to distract my parents as we were driving up the driveway. They have a really steep driveway. So we were driving up it and my brothers were trying to get their attention so they wouldn’t hear the car coming up.
So they didn’t hear the car. So we get out and we go to the front door and I opened the door. I didn’t ring the doorbell, I just opened it and we came in and I said, “Merry Christmas!”
And we’re going up these stairs and my dad was in the kitchen, coming out of the kitchen right as the stairs… we’re going up these stairs and the kitchen’s right here so my dad comes out of the kitchen, sees Joe and I, and says, this big grin is on his face, and he says, “Well, Kristie?” He calls me Kristie, my parents both do. It’s my nickname.
“Kristie, what are you doing here?” He was so surprised.
And luckily my mother was sitting in the living room where she could see my dad coming out of the kitchen but she still couldn’t see us because we’re still coming up the stairs and there’s a wall blocking the stairs from where she’s sitting in the living room.
So she luckily didn’t hear my dad so she didn’t know. So we keep… I went like this to my dad, like don’t say anything more. And we came up, because I realized my mom didn’t know we were there, so we come up to the top of the stairs where we could see her in the living room. And I think we said it again, “Merry Christmas!” And she started crying.
She was so happy to see me because, well, in fact, she actually told me that she had a friend who was asking just a couple of days before if I would be coming for Christmas. And she said, “Oh no, Kristin never comes here at Christmas.” And so it was a huge surprise for her. It makes me… it brings tears to my eyes because she was so happy.
So that was a really good Christmas. And it was so fun to see all of our parents’ different reactions. They were very different. I think my favorite was my mom’s though.
So that’s my story about a really good memory from a Christmas not so long ago, just two years ago. This Christmas Joe and I will actually be here again. We’ve just decided not to travel again this year so I’m actually looking forward to being here.
We’re going to stay in San Francisco. We’re not going to go to Georgia or Pennsylvania. I think it will be a nice change from being abroad. Usually we go to Southeast Asia so it will be a nice change from being in hot, humid countries for Christmas.
If you celebrate Christmas and you have any good memories, share with us on the Ning site what those might be. And if you don’t celebrate Christmas, tell us about a holiday that you do celebrate and that you have a really good memory from.
Alright, that’s all for this lesson and if you do celebrate Christmas, Merry Christmas to you and Happy New Year. See you next month. Bye.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.