هشدار کاتب

فصل: کتاب پنجم / درس: هشدار کاتب / درس 1

هشدار کاتب

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

هشدار کاتب

یک امپراتوری بزرگ و قدرتمند برای ساخت کاخ‌ها و خانه‌هایی برای امپراتور و دوستانش به چوب مناطق غربی‌اش احتیاج داشت.

اما امپراتوری بسیاری از جنگل‌های خود را تخلیه کرده بود. این درختان برای اقتصاد منطقه‌ی غربی مهم بودند. بدون داشتن درخت برای فروش، تجارت در آن منطقه کاهش یافت. شهروندان دیگر نمی‌توانستند کالاهای مورد نیازشان را برای زنده ماندن خریداری کنند. زندگی آن‌ها سخت شد.

یک کاتب فقیر از آن منطقه کمک می‌خواست. او با دوچرخه به پایتخت رفت و از امپراتور صدقه خواست. او را به قصر دعوت کردند. بزرگ و دنج بود. میزها پر از غذا بود و آتش در هر شومینه به گرمی می‌سوخت.

امپراتور بر تختش نشست، و کاتب در مقابل او ایستاد. کاتب گفت: «من آمده‌ام تا کمک بخواهم. همه‌ی ما بسیار فقیر و گرسنه هستیم. شما از تمام جنگل‌ها استفاده کرده‌اید و اکنون چیزی برای فروش نداریم.» سپس او یک اخطار اضافه کرد. «اگر کمکی دریافت نکنیم، می‌ترسم که کل امپراتوری آسیب ببیند. ما باید وحدت ایجاد کنیم.»

با شنیدن درخواست کاتب، بدخلقی امپراتور ظاهر شد. او کاتب را مسخره کرد. گفت: «فکر می‌کنی من باید کمک کنم. شما فقط باید از عضو بودن در این امپراتوری بزرگ خوشحال باشید. از من چیزی نخواهید گرفت!»

امپراتور برای شهروندان منطقه‌ی غربی احساس ترحم نمی‌کرد. آن‌ها به گرسنگی محکوم شدند. دبیر بدون هیچ‌چیز به خانه بازگشت.

چندی نگذشته بود که دشمن از غرب به امپراتوری حمله کرد. آن‌ها در حال راهپیمایی به سمت پایتخت بودند. از آنجا که شهروندان مورد آزار و اذیت امپراتور قرار گرفتند، بی‌طرف ماندند. آن‌ها با مهاجمان نبرد نکردند اما به آن‌ها اجازه دادند آزادانه به سمت پایتخت حرکت کنند.

امپراتور شکست خورد. اگر او به سخنان کاتب توجه می‌کرد، شهروندان ممکن بود پیروز شوند. اما از آنجا که او با آن‌ها رفتار بدی داشت، در مقابل آن‌ها با او بد برخورد کردند.

متن انگلیسی درس

The Scribe’s Warning

A great and powerful empire needed the wood from its western areas to build palaces and homes for the emperor and his friends.

However, the empire had depleted many of its forests. The trees were important to the western area’s economy. With no trees to sell, the commerce in that area was reduced. Citizens could no longer purchase the goods that they needed to survive. Their life became difficult.

A poor scribe from the area wanted help. He hitchhiked to the capital to ask the emperor for charity. He was invited to the palace. It was large and cozy. Tables were loaded with food, and fires burned warmly in every fireplace.

The emperor sat upon his throne, and the scribe stood in front of him. “I’ve come to ask for help,” the scribe said. “We’re all very poor and hungry. You’ve used up all of the forests, and now we have nothing to sell.” Then he added a warning. “If we don’t receive help, I’m afraid that the entire empire will suffer. We must establish some unity.”

Upon hearing the scribe’s request, the emperor’s bad temper surfaced. He mocked the scribe. “You think I should help,” he said and laughed. “You should just be happy to belong to this great empire. You will get nothing from me!”

The emperor felt no pity for the citizens of the western area. They were condemned to starve. The scribe returned home with nothing.

Not long after, an enemy invaded the empire from the west. They were marching to the capital. Because the citizens felt persecuted by the emperor, they remained neutral. They didn’t fight the invaders but allowed them to march freely to the capital.

The emperor was defeated. If he had heeded the words of the scribe, then the citizens might have been the victors. But because he had treated them badly, they treated him badly in return.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.