اولین سفر هواپیمایی آیزاک

فصل: کتاب پنجم / درس: اولین سفر هواپیمایی آیزاک / درس 1

اولین سفر هواپیمایی آیزاک

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

اولین سفر هواپیمایی آیزاک

خانواده‌ی آیزاک می‌خواستند به تعطیلات بروند. او برای سفر هیجان‌زده بود، به‌جز برای یک چیز. او قبلاً هرگز سوار هواپیما نشده بود. می‌ترسید که هواپیما خراب شود.

آیزاک سوار هواپیما شد. به‌سمت پایین راهرو رفت تا صندلی‌اش را پیدا کرد. نشست و انتهای کمربند ایمنی‌اش را به هم وصل کرد. بعد از چند دقیقه بی‌کار بودن، خلبان اعلام کرد که آماده‌ی رفتن هستند.

او از پنجره به رنگ‌های روشن آسمان نگاه کرد. شروع به ترسیدن کرد. دختری که کنار او نشسته بود گفت: «سلام، من راشل هستم! نگران به نظر می‌آیْد، اما نیازی نیست نگران باشید. پرواز کردن باحاله!»

آیزاک گفت: «هنوز کمی نگرانم و گرسنه هم هستم.»

راشل توضیح داد: «سرویس غذا الاناس که شروع بشه. فقط سینی روی صندلی جلوتون رو پایین بیارید و این کلید رو بزنید. بعد اون‌ها شامتون رو می‌آرن! دفعه‌ی قبل اون‌ها مرغ، لوبیا و یه جعبه کشمش سرو کردن.»

سپس خلبان شرایط بد جو را به مسافران اطلاع داد. او گفت: «ما در حال ردیابی هوا هستیم: رعدوبرق، ابر و غیره. ممکن است راه کمی خشن شود.» ناگهان هواپیما لرزید. آیزاک به‌شدت ترسیده بود. شکمش درد گرفت و فکر کرد ممکن است استفراغ کند.

باورش نمی‌شد که در چنین مکان ناخوشایندی قرار دارد. بالاخره، لرزش متوقف شد. آیزاک هنوز ترسیده بود، اما تلاش می کرد نگرش خوبی را حفظ کند.

راشل گفت: «اولین باری که پرواز کردم، هواپیما جوری لرزید که بار شروع به سقوط کرد. مادر و پدرم به من گفتن که به موسیقی گوش کنم و یک فصل از کتابم رو بخونم. من رو آروم کرد.»

ناگهان هواپیما دوباره لرزید. این بار آیزاک به توصیه‌های راشل عمل کرد. او هدفون گذاشت و کتابی از نویسنده‌ی موردعلاقه‌اش را بیرون آورد. کتاب و موسیقی به آیزاک کمک کرد تا احساس بهتری داشته باشد.

بعد از مدتی، او حتی متوجه آب‌وهوای بد هم نشد. اوضاع ناخوشایند بعد از اینکه شخصی به او کمک کرد خیلی بد نبود.

متن انگلیسی درس

Isaac’s First Plane Trip

Isaac’s family was going on vacation. He was excited about the trip except for one thing. He had never been on a plane before. He was scared that the plane would have a breakdown.

Isaac got onto the plane. He walked down the aisle until he found his seat. He sat down and connected the ends of his seat belt. After being idle for a few minutes, the pilot announced that they were ready to leave.

He looked out the window at the vivid colors of the sky. He began to feel scared. The girl sitting next to him said, “Hi, I’m Rachel! You look nervous, but you don’t need to be. Flying is fun!”

“I’m still a bit nervous,” Issac said, “and I’m getting hungry”

“The food service will begin soon. Just lower the tray on the seat in front of you, and flip this switch. Then they’ll bring your dinner! Last time, they served chicken, peas, and a box of raisins,” Rachel explained.

Then the pilot notified the passengers of bad conditions in the atmosphere. “We’re tracking the weather: lightning, clouds, etc. The ride might get a bit rough,” he stated. Suddenly, the plane started to shake. Isaac was badly afflicted by his fear. His stomach hurt, and he thought he might vomit.

He couldn’t believe that he was in such an unfortunate place. Finally, the shaking stopped. Isaac was still scared, but he tried to retain a good attitude.

“The first time I flew, the plane shook so bad that cargo started falling. My parents told me to listen to music and read a chapter in my book. It calmed me,” Rachel said.

Suddenly, the plane shook again. This time, Isaac followed Rachel’s advice. He put on headphones and took out a book by his favorite author. The book and the music helped Isaac feel better.

After a while, he didn’t even notice the bad weather. The unfortunate situation didn’t feel so bad after someone helped him.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.