پسری که شهر را نجات داد

فصل: کتاب سوم / درس: پسری که شهر را نجات داد / درس 1

پسری که شهر را نجات داد

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

پسری که شهر را نجات داد

مارکوس در شهرک کوچکی در نزدیکی دریا زندگی می‌کرد. او پسر لجبازی بود و فقط به خودش اهمیت می‌داد. پدرش شیمی‌دانِ یک مؤسسه بود و می‌خواست مارکوس آنجا کاری گیر بیاورد. در عوض پسر شیر تحویل می‌داد. هر صبح محصولات لبنی را به خواروبارفروشی‌ها می‌برد.

یک روز، مارکوس داشت با یک گالن شیر به‌سمت پایین خیابان آهسته می‌دوید تا آن را به یک تاجر بدهد. نمی‌خواست دیر کند.

او در مسیر کنار یک کانال آب بزرگ می‌دوید. آنجا دیواری مانع از ورود آب هنگام جزر و مد به داخل شهر می‌شد. ولی مارکوس سوراخ کوچکی را در دیوار دید. مارکوس می‌دانست اگر دیوار بشکند برای شهر فاجعه خواهد بود.

اول تعلل کرد. باید بین کمک کردن به خودش و کمک کردن به شهر یکی را انتخاب می‌کرد. فقط یک راه برای نجات شهر بود. برایش احمقانه به نظر می‌رسید ولی تنها کاری بود که می‌توانست بکند. او انگشتش را داخل سوراخ فشار داد. این مشکل را برای همیشه حل نمی‌کرد، ولی فاجعه را به تأخیر می‌انداخت.

انگشتش درد گرفت. سرمای آب قطبی‌ای که به او می‌پاشید را حس می‌کرد. هیچ‌کس دیگری آن اطراف نبود. می‌دانست باید منتظر بماند تا جزر و مد پایین برود. خیلی سخت بود ولی مارکوس آنجا ماند و شهر را نجات داد.

زمانی که جزر و مد پایین رفته بود، مارکوس به همه گفت چه اتفاقی افتاد. یک گروه از مردم سمت دیوار رفتند. آن‌ها سوراخ را دیدند و مرمت کردند. همه خیلی از مارکوس راضی بودند. مجلس محلی حتی به‌خاطر نجات شهر به او پاداش داد. او یک قهرمان بود.

متن انگلیسی درس

The Boy Who Saved the Town

Marcus lived in a small suburb near the sea. He was a stubborn boy, and he only cared about himself. His father worked as a chemist for a large institution and wanted Marcus to get a job there. Instead, the boy delivered milk. Every morning he took dairy products to the grocers.

One day, Marcus was jogging down the street that descended into the lower part of the town with a gallon of milk to give to a merchant. He didn’t want to be late.

He ran down a path beside a large canal. A wall there kept water from coming into the town during high tide. But Marcus saw a small hole in the wall. Marcus knew that if the wall broke, it would be a tragedy for the town.

At first, he hesitated. He had to choose between helping himself and helping the town. There was only one way to save the town. It seemed crazy to him, but it was the only thing he could do. He poked his finger into the hole. This didn’t fix the problem forever, but it did postpone the tragedy.

His finger ached. He felt the chill of the arctic water as it splashed him. There was no one else around. He knew he had to wait until the tide went out again. It was very difficult, but Marcus stayed there and saved the town.

Once the tide had gone out, Marcus told everyone what happened. A group of people went to the wall. They saw the hole and fixed it. Everyone was very happy with Marcus. The local congress even gave him a gift for saving the town. He was a hero.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.