سرفصل های مهم
هر فردی ویژه است
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
همه خاص هستند
وقتی جوان بودم هر اتفاق نادرستی که در خانه میافتاد انگار تقصیر من بود.
یک بار برادرانم سعی کردند کلوچه درست کنند. آرد و زنجبیل را ترکیب کردند و خمیری چندشآور درست کردند. بعد تلاش کردند آن را بشویند و از لوله فاضلاب بیرون کنند، ولی همهجای زمین ریخت.
بعداً برادرانم گفتند که من این کار را کردم و من مجبور شدم آن را پاک کنم.
نگران بودم که پدر و مادرم آنها را بیشتر از من دوست داشته باشند. یک روز پاییزی، مطمئن بودم کاری میکنم پدر و مادرم احساس افتخار کنند. یک مدل موشک خریدم. بعد از اینکه آن را سر هم کردم همه را به تماشای آن دعوت کردم. میخواستم برادرانم به دانش فنیام غبطه بخورند. فتیله را روشن کردم ولی هیچ اتفاق نیفتاد.
برادرم گفت: «انگار آتیشبازیت کار نمیکنه. امیدوارم رسیدش رو نگه داشته باشی تا بتونی برش گردونی.»
من جیغ کشیدم: «این آتیشبازی نیست.» آنها دوباره داشتند من را مسخره میکردند.
نمیدانم چه مشکلی پیش آمده بود. هیچچیزی را تغییر نداده بودم. سریع سیمهای انتهای آن را به امید اینکه درست شود، جابهجا کردم. یکدفعه موشک به بالا پرواز کرد. همان طور که موشک پیچ و تاب خوران از میان چمنها گذشت و به درون صندوق پست رفت، ما کنار ایستادیم. بعد صندوق پست پایین افتاد. موشک خرد شده بود.
من خجالتزده داخل خانه دویدم و قایم شدم. چند دقیقه بعد مادرم پرسید: «حالت خوبه؟»
من گفتم: «میخواستم فقط برای یکبار اونها به من حسودی کنن. حالا فهمیدم که چرا تو و بابا من رو بهاندازهی اونها دوست ندارید.»
مادرم گفت: «این درست نیست. انگشتهام رو ببین، هر کدوم متفاوته. شما بچهها مثل انگشتهای من هستید: همه متفاوت هستید، اما همه رو به یک اندازه دوست دارم.»
او را بغل کردم. حالا میدانم که پدر و مادرم من را بهاندازهی برادرانم دوست دارند.
متن انگلیسی درس
Everyone is Special
When I was young, everything that went wrong in my house seemed to be my fault.
Once, my brothers tried to make cookies. They blended flour and ginger and made a disgusting paste. Then they tried to wash it down the drain, but it got all over the floor.
Later, my brothers said that I had done it and I had to wipe it up.
I worried that my parents liked them more than me. One autumn day, I was sure I would make my parents proud. I bought a model rocket. After I put it together, I invited everybody to watch it. I wanted my brothers to envy my technical knowledge. I lit the fuse, but nothing happened.
“Looks like your fireworks don’t work. I hope you kept the receipt so you can return them,” my brother said.
“It’s not a fireworks,” I screamed. They were making fun of me again.
I didn’t know what went wrong. I hadn’t altered anything. I quickly moved the wires on the bottom, hoping that would help. Suddenly, the rocket flew up. We stood aside as it curved through the grass and ran straight into the mailbox. Then the mailbox collapsed. The rocket was crushed.
Embarrassed, I ran inside and hid. A few minutes later, my mom asked, “Are you OK?”
“I just wanted them to be jealous of me for once. Now I see why you and dad don’t love me as much as you love them,” I said.
“That’s not true,” said my mom. “See my fingers, each one is different. You kids are like my fingers: all are different, but I love them all the same.”
I embraced her. Now I know that my parents love me just as much as my brothers.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.