بچه‌گرگ و مادرش

فصل: کتاب سوم / درس: بچه‌گرگ و مادرش / درس 1

بچه‌گرگ و مادرش

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

بچه گرگ و مادرش

گرگ مادر حیوان زیبا و باشکوهی بود. او تمام ویژگی‌های یک شکارچی فوق‌العاده را داشت. خیلی نیرومند و سریع بود. می‌دانست چطور پنهان شود و چطور شکار را بقاپد. گرگ مادر جانور برتر جنگل بود. مهارت‌های او برای تمام جانوران دیگر روشن بود.

گرگ مادر با توله‌اش، گرگ کوچولو در لانه‌ای زیر درختی زندگی می‌کرد. هنگام طلوع، گرگ کوچولو و گرگ مادر داشتند صبحانه می‌خوردند. گرگ کوچولو غمگین به نظر می‌آمد. گرگ مادر گفت: «مشکلت چیه، توله‌م؟»

گرگ کوچولو گفت: «می‌خوام مثل تو بزرگ باشم. تو می‌تونی بهتر از هر کسی بدوی و بپری. می‌تونی خیلی بلند زوزه بکشی. بزرگ بودن یه ضرورته و من خیلی کوچک هستم.» گرگ مادر گفت: «از اندازه‌ت ناراضی نباش. گاهی کوچک بودن می‌تونه خیلی مفید باشه.»

درست در آن موقع، باران و تگرگ شروع به باریدن کرد. درخت مورد اصابت صاعقه قرار گرفت. درخت روی لانه‌ی گرگ‌ها افتاد. گرگ کوچولو ترسیده بود. گرگ‌ها می‌دانستند که گریز از آن لانه حیاتی است.

گرگ مادر گفت: «گرگ کوچولو، من نمی‌تونم توده‌ی سنگین شاخه‌ها رو تکون بدم. ولی تو می‌توانی به‌راحتی فرار کنی. تو می‌توانی بیرون بری و کمک پیدا کنی!

گرگ کوچولو از لانه بیرون خزید و برای کمک تمام حیوانات بزرگ را صدا کرد. آن‌ها به آن لانه رفتند و شاخه‌ها را کنار کشیدند. گرگ مادر بیرون آمد و گفت: «ممنون گرگ کوچولو! تو جان من رو نجات دادی!» او به‌آرامی گرگ کوچولو را به خود فشرد و او را بوسید.

گرگ کوچولو لبخند زد. او گفت: «مادر، این پیامد درس عمیقی به من یاد داد. با اینکه کوچک هستم، مهم هستم.»

متن انگلیسی درس

Little Wolf and Mother Wolf

Mother Wolf was a magnificent animal. She had all the traits of a terrific hunter. She was very strong and fast. She knew how to hide and how to seize animal. Mother Wolf was the forest’s supreme creature. Her skills were evident to all the other animals.

Mother Wolf lived in a den beneath a tree with her cub, Little Wolf. One morning at dawn, Little Wolf and Mother Wolf were eating breakfast. Little Wolf looked sad. Mother Wolf said, “ What is wrong, my cub?”

Little Wolf said, “I want to be big like you. You can run and leap better than anyone. You can howl so loudly. Being big is a necessity, and I am so small.” Mother Wolf said, “Don’t be dissatisfied with your size. Being small can be very helpful sometimes.”

Just then, rain and hail began to fall. The tree was hit by lightning. It fell on the wolves’ den. Little Wolf was scared. The wolves knew that escaping the den was vital.

Mother Wolf said, “Little Wolf, I cannot move the heavy pile of branches. But you can escape with ease. You can get out and find help!”

Little Wolf crawled out of the den and called all the large animals for help. They went to the den and pulled away the branches. Mother Wolf came out and said, “Thank you Little Wolf! You saved my life!” She softly squeezed Little Wolf and kissed her.

Little Wolf smiled. She said, “Mother, this outcome has taught me a profound lesson. Even though I’m small, I’m still important.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.