درخت گلابی جادویی

فصل: کتاب سوم / درس: درخت گلابی جادویی / درس 1

درخت گلابی جادویی

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

درخت گلابی جادویی

صبح سردی بود و چمن‌ها در مه پوشیده شده بودند. بازار پر از آدم بود. کشاورز بدجنسی به‌نام جک داد می‌زد: «گلابی برای فروش!» او روی نیمکتی نشست، داشت نقشه می‌کشید چطور مردم را فریب دهد. بعد یتیمی دم گاری‌اش آمد.

او پرسید: می‌تونی یک گلابی به من ببخشی؟»

جک احساس خشم کرد. جواب داد: «تو هیچ پولی نداری!» «خواهش می‌کنم، روزهاست هیچ شامی نخورده‌م.» کشاورز فریاد زد: «نه!»

یتیم آهی کشید. اما زن بارداری مشاجره را شنید و با جک رودررو شد. او گفت: «یک گلابی به‌ش بده.» جک اصلاً خجالت نمی‌کشید و گفت: «نه.»

سرانجام، مردی یک گلابی برای دختر خرید.

دختر سریع آن را خورد ولی هسته‌ها را نگه داشت. می‌خواست انتقام بگیرد.

او به جک گفت: «راهی بلدم که یک روز هزاران گلابی به دست بیاری. نشونت می‌دم چطوری.»

او دختر را تماشا کرد که سوراخی حفر کرد. دانه‌ها را داخل زمین گذاشت. بعد روی آن خاک پخش کرد.

او گفت: «خوب ببین. در عرض چند دقیقه یک ساقه رشد می‌کنه. اون ساقه به درخت گلابی تبدیل می‌شه که پر از گلابیه!»

جک به خاک خیره شده، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. تنها چیزهایی که آنجا بود چند گل مینا بود. او به دنبال دختر گشت، ولی دختر یواشکی از آنجا رفته بود.

بعد با وحشت به گاری‌اش نگاه کرد. گاری خالی بود!

او ناگهان متوجه شد که آن یتیم او را فریب داده‌است.

همان طور که جک منتظر بود درخت رشد کند، مردم گلابی‌ها را از گاری‌اش برداشته بودند. همه‌ی آن‌ها همان طور که میوه‌ی ترد را می‌خوردند، می‌خندیدند.

کشاورز احساس خجالت کرد. این اتفاق به او یاد داد مهربان‌تر باشد.

متن انگلیسی درس

The Magic Pear Tree

It was a cool morning, and the grass was covered in mist. The market was full of people. A mean farmer named Jack yelled, “Pears for sale!” He sat on a bench, plotting how he could trick people. Then an orphan came to his cart.

“Can you spare a pear,” she asked.

Jack felt rage. He replied, “You don’t have any money!” “Please, I haven’t had supper in days.” “No,” shouted the farmer.

The orphan sighed. However, a pregnant lady heard the dispute and came over to Jack. “Just give her a pear,” she said. Jack had no shame and said, “No.”

Finally, a man bought a pear for the girl.

The girl quickly ate it, but she saved the seed. She wanted to get revenge.

She told Jack, “I know a way to get hundreds of pears in one day. I’ll show you how.”

He watched the girl dig a hole. She dropped the seed into the ground. Then she spread the dirt over it.

“Watch closely,” she said. “In a few minutes, a stem will grow. It’ll turn into a tree that’s full of pears!”

Jack stared at the dirt, but nothing happened. The only objects there were a few daisies. He looked for the girl, but she had snuck away.

Then he looked at his cart in horror. It was empty!

He suddenly realized that the orphan had tricked him.

While Jack was waiting for the tree to grow, the people had taken the pears from his cart. They all laughed while they were eating the tender fruit.

The farmer felt ashamed. The incident taught him to be kinder.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.