فنجان جادویی

فصل: کتاب سوم / درس: فنجان جادویی / درس 1

فنجان جادویی

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فنجان جادویی

پاول و جان برادر بودند. آن‌ها تمام مدت دعوا می‌کردند، چون هر دو می‌خواستند رئیس آژانسی باشند که هر دو آنجا کار می‌کردند.

در شهر آن‌ها خرافه‌ای درباره‌ی یک فنجان جادویی وجود داشت. مردم می‌گفتند فنجان داخل یک کوه آتشفشان خیلی دور است. هر کسی که فنجان را بیاورد، آرزویش برآورده می‌شود. جان و پاول هر دو می‌خواستند آن را پیدا کنند. بعد می‌توانستند رئیس شوند.

آن‌ها هر دو آنجا را ترک کردند تا فنجان را بیابند. قبل از سفرشان مادرشان گفت آن‌ها باید با هم کار کنند. آن‌ها این ایده را رد کردند. حتی با اینکه سفر آن‌ها از یک خانه آغاز می‌شد، هر کدام می‌خواست تنها سفر کند.

آن‌ها هر دو طی سفر احساس بدبختی می‌کردند. باید قایق‌های کوچکی را در عرض رودخانه‌های کم‌عمق هدایت می‌کردند و از زمین‌های شیب‌دار صعب‌العبور بالا می‌رفتند. سفرشان روزهای زیادی طول کشید. وقتی در نهایت به آتشفشان نزدیک شدند، زمین شروع به لرزیدن و کوه آتشفشان فوران کرد.

خاکستر آسمان را پر کرد و گدازه همه چیز را پوشاند. جان به بالای تپه رفت تا نسوزد. چند لحظه بعد برادرش از همان تپه بالا رفت. تا وقتی گدازه‌ها سرد شوند به تپه محدود شده بودند.

آن‌ها درباره‌ی چیزهایی که حین چرخیدن در سراسر کشور دیده بودند، صحبت کردند. نسبت به هر زمانی در گذشته احساس دلسوزی و محبت بیشتری به هم می‌کردند. تصمیم گرفتند که تقدیر آن‌ها را پیش هم آورده‌است.

روز بعد آنجا را ترک کردند تا بقیه‌ی سفرشان را با هم تمام کنند. همه‌چیز خیلی راحت به نظر می‌آمد. سرانجام وقتی فنجان را یافتند، دریافتند که آرزو برآورده نمی‌کند. فقط یک فنجان عادی بود. ولی سفر برای رسیدن به فنجان به آن‌ها آموخت تا با هم کار کنند و همدیگر را دوست داشته باشند.

متن انگلیسی درس

The Magic Cup

Paul and John were brothers. They fought all the time, because they both wanted to be leaders of the agency they both worked at.

There was a superstition in their town about a magic cup. People said the cup was in a volcano located far away. Anyone who retrieved the cup would have a wish come true. John and Paul both wanted to find it. Then they could become the leader.

They both left to find the cup. Before their trip, their mother said they should work together. They dismissed that idea. Even though their trips originated from the same house, each wanted to travel alone.

They were both miserable during the trip. They had to navigate small boats across shallow rivers and climb difficult slopes. Their journey spanned many days. When they finally got close to the volcano, the ground began to vibrate and the volcano erupted.

Ash filled the sky and lava covered everything. John climbed to the top of a hill to keep from getting burned. A few moments later, his brother went up the same hill. They were confined to the hill until the lava cooled down.

They talked about the things they had seen while wandering around the country. They felt more sympathy and affection for each other than ever before. They decided that fate had brought them together.

The next day they left to finish the remainder of the trip together. Everything seemed much easier. When they finally found the cup, they learned that it didn’t make wishes come true. It was only an ordinary cup. But the trip to reach the cup taught them to work together and love each other.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.