کارآموز خوب

فصل: کتاب سوم / درس: کارآموز خوب / درس 1

کارآموز خوب

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

کارآموز خوب

روزی روزگاری رستوران کوچکی بود. مردم می‌گفتند بهترین آشپز دنیا آنجا کار می‌کند. ولی آن آشپز برای کسانی که با او کار می‌کردند، آدم خیلی بدی بود. او بی‌ادب بود و تمام مدت کارمندانش را سرزنش می‌کرد.

آشپز یک شاگرد جوان داشت. اولویت اول شاگرد این بود که بهترین غذای دنیا را درست کند. او خوش‌حال بود که معلم خوبی دارد ولی از آشپز خوشش نمی‌آمد. پسر سخت‌کوش بود ولی آشپز بیش از هر کس دیگری او را سرزنش می‌کرد.

تا اینکه یک روز آشپز خبرهای خوبی گرفت. امپراتور می‌خواست آن شب آنجا شام بخورد. او خیلی هیجان‌زده بود.

خیلی سریع کار می‌کرد و یک اشتباه کرد. او با کارد انگشتش را برید و شروع به خون آمدن کرد. شاگرد یک بانداژ به او داد، ولی آشپز نمی‌توانست آشپزی کند.

آشپز وحشت‌زده شد. شاگرد سعی کرد به او اطمینان خاطر بدهد. او گفت: «همه‌چیز درست می‌شه.» ولی آشپز هنوز نگران بود. بعد آن‌ها شروع به کار کردن با یکدیگر کردند. شروع به دوستی کردند. آشپز به شاگرد می‌گفت که چه کار کند. و پسر شام خیلی خوبی پخت.

به محض اینکه کارشان تمام شد، امپراتور سر رسید. او ردای زیبایی پوشیده بود که از پارچه‌ی نرم درست شده بود. تاج خیلی بزرگی هم داشت.

وقتی امپراتور داخل شد، همه در رستوران زانو زدند. آشپز و پسر غذا را بیرون آوردند. امپراتور به غذاهای تجملی عادت داشت. آیا از آن غذا خوشش می‌آید؟

امپراتور آن غذا را خیلی دوست داشت. بعد از عزیمت او آشپز احساس غرور و افتخار می‌کرد و خیلی ممنون دوست جدیدش، آن شاگرد بود.

متن انگلیسی درس

The Helpful Apprentice

There was once a small restaurant. People said that the best chef in the world worked there. But the chef was a horrible person to work for. He was impolite and scolded his workers all the time.

The chef had a young apprentice. The apprentice’s first priority was to make the best food in the world. He was happy to have a good teacher, but he didn’t like the chef. The boy was a diligent worker, but the chef scolded him more than anyone else.

Then one day, the chef got great news. The emperor wanted to have dinner there that night. He was very excited.

He was working very fast, and he made a mistake. He cut his hand with a knife, and it started to bleed. The apprentice gave him a bandage, but the chef still couldn’t cook.

The chef started to panic. The apprentice tried to assure him. “Everything will be OK,” he said. But the chef was still afraid. Then they started to work together. They began to bond. The chef told the apprentice what to do. And the boy cooked a great meal.

As soon as they finished, the emperor arrived. He wore a beautiful robe made of soft fibers. He also had a massive crown.

Everyone in the restaurant kneeled when the emperor came in. The chef and the boy brought out his food. The emperor was used to luxuries. Would he like the food?

The emperor loved the food. After his departure, the chef was very proud and very thankful to his new friend, the apprentice.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.