سرفصل های مهم
رانندهتاکسی
توضیح مختصر
این داستان دربارهی رانندهتاکسیای بهنام پیتر است.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
رانندهتاکسی
کار پیتر تاکسیرانی در مرکز شهر بود. او حقوق کمی میگرفت. اما کارش را دوست داشت زیرا کسلکننده نبود. هر روز چیزهای جدیدی میدید که موردتوجه او قرار میگرفتند.
پیتر برای آینده اهل عمل بود. او با خود فکر کرد: «شاید بتونم برای دانشگاه بورسیه بشم. میتونم حسابداری بخونم و در بانک کار کنم. میتونم به مشتریها کمک کنم پولشون رو سرمایهگذاری کنن.»
پیتر برای سوار کردن مسافر ایستاد. پرسید:. «به کجا؟» مرد گفت: «به بانک خیابون چهارم برو، و با من صحبت نکن. روز سختی داشتهم». پیتر شخص آرامی بود، پس عصبانی نشد.
وقتی ایستادند، کرایهی مرد به ۱۰/۲۵ دلار رسید. دستانش را در جیبهایش برد. او گفت:. «کیف پولم رو پیدا نمیکنم! نمیتونم کرایه رو پرداخت کنم!» پیتر گفت: «من وام موقت بهت میدم. میتونی ده دلار و ۲۵ سنت از من قرض بگیری.»
مرد خجالت کشید و گفت: «من با تو بدرفتاری کردم، اما حالا میخوام بهت کمک کنم. من این بانک رو تأسیس کردم. میخوام صد دلار بهت بدم.» این مقدار پول برای پیتر مانند گنج بود.
مرد به او اصرار کرد که پول را بگیرد، اما او نگرفت. مرد گفت: «آدم صادقی هستی، فکر میکردم پول رو میگیری. میخوام برای من کار کنی.»
روز بعد، پیتر کارش را در بانک آغاز کرد. او از ترک شغل سابقش خوشحال بود.
متن انگلیسی درس
The Taxi Driver
Peter’s job was driving a taxi downtown. He made a small salary. But he liked his job because it wasn’t dull. Every day, he saw new things that appealed to him.
Peter was practical about the future.”Maybe I can get a scholarship for college,” he thought. “I could study accounting and get a job at a bank. I could help clients invest their money.”
Peter stopped to pick up a passenger. “Where to?” he asked. “Go to the Fourth Street Bank, and don’t talk to me. I’ve had a rough day,” the man said. Peter was a peaceful person, so he was not angry.
When they stopped, the man’s fare came to $10.25. He put his hands in his pockets. “I can’t find my wallet!” he said. “I can’t pay the fare!” Peter said: I’ll give you a temporary loan. You can borrow ten dollars and a quarter from me.”
The man was embarrassed and said, “I was mean to you, but now I want to help you. I founded this bank. I want to give you a hundred dollars.” That much money was like a treasure to Peter.
The man urged him to take the money, but he didn’t. “You’re an honest person,” the man said, “I assumed you would take it. I want you to work for me.”
The next day, Peter started his job at the bank. He was happy to leave his former job.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.