سرفصل های مهم
درسنامه دیدگاه
توضیح مختصر
در این درس، داستانی در زمانهای گرامری مختلف بازگو میشود تا گرامر این زمانها را بهتر یاد بگیرید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
خورهی کتاب - درس دیدگاه
سلام، من جو ویس، یکی از مدرسین و مدیران انگلیسی واقعی را یاد بگیر، هستم و در این درس دیدگاه به شما خوشآمد میگویم.
خب، در این درس میخواهم یک داستان را از سه دیدگاه متفاوت برایتان تعریف کنم. ابتدا، داستان را برای شما تعریف میکنم گویی که اکنون در حال حاضر اتفاق میافتد. بیایید شروع کنیم.
مردی هست بهنام جری و جری خورهی کتاب است. و جری میخواهد کتابفروشی داشته باشد اما متأسفانه مشکلی وجود دارد. جری نمیتواند کتابفروشی باز کند چون پول کافی برای باز کردن کتابفروشی ندارد.
خب، یک روز پدر جری با او تماس میگیرد و به جری دربارهی مسابقهی تندخوانی در اول آگوست میگوید. و برندهی این مسابقه ۱۰۰۰۰۱۴ دلار دریافت میکند که پول زیادی است.
خب، جری میخواهد برندهی مسابقه شود و میخواهد از این پول استفاده کند تا یک کتابفروشی باز کند. پس هر روز تندخوانی را تمرین میکند. هر روز ۲۰ ساعت تندخوانی تمرین میکند و ۴ ساعت دیگر از روز را میخوابد.
خب، اول آگوست تاریخ مسابقه است و در آن روز جری نمیخواهد رانندگی کند، پس با تاکسی به مسابقه میرود. ولی مشکلی وجود دارد. نام رانندهی تاکسی کورتیس است و کورتیس رانندهی خیلی بدی است. رانندهی افتضاحی است و وقتی کورتیس جری را به مسابقه میرساند، چراغ قرمز را رد میکند. و وقتی چراغ قرمز را رد میکند به ماشین دیگری میزند.
حالا آن ماشین را یک زن میراند و نام او دانا است. دانا بچه در راه دارد. خب، خوشبختانه دانا هنگام ضربه به ماشینش صدمه نمیبیند و حدود پنج دقیقه بعد از ضربه به ماشینش، از درد فریاد میزند. دانا از درد فریاد میزند چون دارد زایمان میکند.
خب، جری میداند که دانا باید به بیمارستان برود پس جری دانا را با ماشین دانا به بیمارستان میرساند. و بهخاطر اتفاقاتی که میافتد، جری نمیتواند در مسابقهی تندخوانی شرکت کند.
خب، خبرهای خوبی برایتان دارم. چهار ساعت بعد از رسیدن دانا به بیمارستان، او پسربچهی سالمی را به دنیا میآورد. و روز بعد، جری از دانا در بیمارستان دیدن میکند و دانا از دیدن جری خیلی خوشحال میشود و میخواهد برای جری هدیهای بگیرد تا از او بهخاطر همهی کارهایی که برایش انجام داده تشکر کند.
پس از جری میپرسد که چه کاری را دوست دارد. از او میپرسد که چه چیزی برایش جالب است. خب، جری به دانا میگوید که مطالعه کردن را دوست دارد پس دانا به جری میگوید بعدازظهر روز بعد ساعت ۱:۳۰ با او دیدار کند. به جری میگوید که او را در یک کتابفروشی در لندن بهنام کتابهای لندن ملاقات کند.
خب، روز بعد جری با دانا در کتابهای لندن ملاقات میکند. و وقتی جری میرسد، دانا کلیدی را به او میدهد. کلید کتابفروشی است. دانا صاحب کتابفروشیِ کتابهای لندن و همچنین ۱۲ کتابفروشی دیگر در لندن است.
و دانا آنقدر از تمام کارهایی که جری برای او انجام داده سپاسگزار است که یک کتابفروشی به او میدهد. رویای جری به حقیقت پیوسته است. بالاخره صاحب کتابفروشی است.
خب، این پایان داستان اولمان در این درس است. حالا در آن داستان، من داستان را برای شما تعریف کردم گویی که اکنون در حال حاضر اتفاق میافتد. بعد، میخواهم داستان را طوری برای شما بگویم گویی که در آینده اتفاق خواهد افتاد. بیایید شروع کنیم.
۲۷ و نیم سال دیگر در آینده، مردی خواهد بود و نام او جری خواهد بود. و جری خورهی کتاب خواهد بود و خواهد خواست که کتابفروشی داشته باشد. اما متأسفانه جری نخواهد توانست که کتابفروشی باز کند چون پول کافی برای باز کردن کتابفروشی ندارد.
خب، روزی پدر جری به او زنگ خواهد زد و پدرش دربارهی مسابقهی تندخوانی در اول آگوست به او خواهد گفت. و برندهی این مسابقه ۱۰۰۰۰۱۴ دلار دریافت خواهد کرد که پول زیادی است.
خب، جری خواهد خواست که برندهی مسابقه شود و خواهد خواست که از این پول برای باز کردن یک کتابفروشی استفاده کند. پس جری هر روز تندخوانی را تمرین خواهد کرد. ۲۰ ساعت در روز تمرین خواهد کرد و ۴ ساعت دیگر روز را خواهد خوابید.
خب، مسابقه یکم آگوست برگزار خواهد شد. و در آن روز، جری نخواهد خواست که رانندگی کند، پس با تاکسی به مسابقه خواهد رفت. ولی متأسفانه مشکلی پیش خواهد آمد.
نام رانندهی تاکسی کورتیس خواهد بود و کورتیس رانندهی خیلی بدی خواهد بود. وقتی کورتیس جری را به مسابقه میرساند، چراغ قرمز را رد خواهد کرد و هنگامی که از چراغ قرمز میگذرد، به ماشین دیگری برخورد خواهد کرد.
خب، آن ماشین را یک زن خواهد راند و نام او دانا خواهد بود. و دانا بچه در راه خواهد داشت. خب، خوشبختانه، دانا هنگام ضربه به ماشینش صدمه نخواهید دید، اما حدود پنج دقیقه پس از ضربه به ماشینش، دانا از درد فریاد خواهد زد. دانا از درد فریاد خواهد زد چون شروع به زایمان خواهد کرد.
خب، جری خواهد دانست که دانا باید به بیمارستان برود پس جری دانا را به بیمارستان خواهد رساند. او دانا را با ماشین دانا به بیمارستان خواهد رساند. و بهخاطر همهی اتفاقاتی که افتادهاست، جری نخواهد توانست در مسابقهی تندخوانی شرکت کند. بیچاره جری.
خب، خبرهای خوبی برایتان دارم. چهار ساعت بعد از رسیدن دانا به بیمارستان، او پسربچهی سالمی را به دنیا خواهد آورد. و روز بعد، جری در بیمارستان به دیدار دانا خواهد رفت. خب، دانا از دیدن جری خیلی خوشحال خواهد شد و خواهد خواست برای جری هدیهای بگیرد تا از او بهخاطر همهی کارهایی که انجام داده تشکر کند.
پس دانا از جری خواهد پرسید که به چه چیزی علاقه دارد، چه کاری را دوست دارد. خب، جری به دانا خواهد گفت که او واقعاً مطالعه کردن را دوست دارد. پس دانا به جری خواهد گفت که فردا بعدازظهر ساعت ۱:۳۰ با او ملاقات کند. به او خواهد گفت که او را در کتابفروشیای در لندن بهنام کتابهای لندن ملاقات کند.
پس روز بعد جری با دانا در کتابهای لندن ملاقات خواهد کرد. و وقتی جری برسد، دانا یک کلید به او خواهد داد. کلید کتابفروشی خواهد بود. دانا مالک کتابهای لندن و همچنین مالک ۱۲ کتابفروشی دیگر در لندن خواهد بود.
و دانا بهخاطر تمام کارهایی که جری برای او انجام دادهاست از او سپاسگزار خواهد بود و یکی از کتابفروشیهایش را به او هدیه خواهد داد. رویای جری به حقیقت خواهد پیوست. بالاخره صاحب یک کتابفروشی خواهد شد.
خب، این پایان داستان دوممان در این درس است. در آن داستان، من داستان را طوری برای شما گفتم که انگار قرار است در آینده اتفاق بیفتد. یک داستان دیگر در این درس داریم. در این داستان بعدی، داستان را از دیدگاه جری برای شما خواهم گفت و داستان را طوری به شما میگویم که گویی در گذشته اتفاق افتادهاست. خب، بیایید داستان را شروع کنیم.
سلام، اسم من جری است و من میخواهم برای شما داستانی را دربارهی اتفاقی که مدتها پیش برایم افتاد تعریف کنم. در آن زمان من خورهی کتاب بودم و میخواستم کتابفروشی داشته باشم. اما متأسفانه نمیتوانستم کتابفروشی باز کنم چون پول کافی برای باز کردن کتابفروشی نداشتم.
روزی پدرم با من تماس گرفت و دربارهی مسابقهی تندخوانی در اول آگوست به من گفت. برندهی مسابقه ۱۰۰۰۰۱۴ دلار دریافت میکرد.
خب، من میخواستم برندهی مسابقه باشم و میخواستم از آن پول برای باز کردن یک کتابفروشی استفاده کنم، پس هر روز تندخوانی را تمرین میکردم. هر روز ۲۰ ساعت تندخوانی را تمرین میکردم و ۴ ساعت دیگر از روز را میخوابیدم.
اول آگوست روز مسابقه بود اما من نمیخواستم آن روز رانندگی کنم. پس با تاکسی به مسابقه رفتم. رانندهی تاکسی کورتیس نام داشت و کورتیس رانندهی خیلی بدی بود. وقتی کورتیس من را به مسابقه میبرد، چراغ قرمز را رد کرد. و وقتی کورتیس چراغ قرمز را رد کرد، با ماشین دیگری برخورد کرد.
آن ماشین را یک زن میراند و نامش دانا بود. و دانا بچه در راه داشت. خب، خوشبختانه دانا هنگام ضربه به ماشینش آسیبی ندید، اما حدود پنج دقیقه بعد از ضربه به ماشینش، از درد فریاد زد. از درد فریاد میزد چون شروع به زایمان کرده بود.
خب، من میدانستم که دانا باید فوراً به بیمارستان برود، پس دانا را با ماشین دانا به بیمارستان رساندم. اما بهدلیل همهی اتفاقاتی که افتاده بود، نتوانستم در مسابقهی تندخوانی شرکت کنم، پس ناامید شده بودم.
خب، خبرهای خوبی برایتان دارم. چهار ساعت بعد از ورود دانا به بیمارستان، او پسربچهی سالمی را به دنیا آورد. و روز بعد، دانا را در بیمارستان ملاقات کردم و دانا از دیدن من خوشحال شد و میخواست به من هدیهای بدهد تا از من برای همهی کارهایی که برای او انجام داده بودم تشکر کند.
پس از من پرسید که چه کاری را دوست دارم، از من پرسید که چه چیزی برایم جالب است. خب، من به دانا گفتم که از مطالعه کردن خیلی لذت میبردم، واقعاً مطالعه کردن را دوست داشتم. دانا به من گفت که فردا بعدازظهر ساعت ۱:۳۰ او را ببینم. به من گفت که او را در کتابفروشیای در لندن بهنام کتابهای لندن ملاقات کنم.
پس روز بعد، با دانا در کتابهای لندن ملاقات کردم. و وقتی به آنجا رسیدم، دانا کلیدی را به من داد. کلید کتابفروشی بود. دانا صاحب کتابفروشیِ کتابهای لندن و همچنین ۱۲ کتابفروشی دیگر در لندن بود.
و دانا آنقدر از تمام کارهایی که برایش انجام داده بودم ممنون بود که یکی از کتابفروشیهایش را به من هدیه داد. رویای من بالاخره به حقیقت پیوسته بود. من صاحب کتابفروشی بودم.
خب، این پایان سومین و آخرین داستان ما در این درس است. از شما میخواهم حداقل هفت روز هر روز به این درس گوش دهید و همانطور که به هر داستان گوش میدهید، فقط میخواهم که درک کنید در داستان چه میگذرد. و البته، از شما میخواهم دیدگاهی که داستان از آن گفته میشود را به خاطر بسپارید، باشه؟
و از شما میخواهم هر روز حداقل به مدت هفت روز به این درس گوش دهید چون میخواهم که شما این مطالب را عمیقاً یاد بگیرید و هرچه بیشتر به این گوش دهید، مطالب را عمیقتر یاد خواهید گرفت. براییتان خودبهخود میشود، باشه؟
خیلی خب، این تمام داستان، یا تمام درس داستان دیدگاه است. دفعهی بعد میبینمتان.
متن انگلیسی درس
Bookworm – Point Of View Lesson
Hi, I’m Joe Weiss and I’m one of the teachers and directors of Learn Real English and I’d like to welcome you to this point of view lesson.
Okay, in this lesson I’m going to tell you the same story from three different points of view. First, I’m going to tell you the story as if it’s happening right now in the present. So let’s start.
There is a man and his name is Jerry and Jerry is a bookworm. And Jerry wants to own a bookstore but unfortunately there is a problem. Jerry is unable to open a bookstore because he doesn’t have enough money to open a bookstore.
Well, one day Jerry’s father calls him and he tells Jerry about a speed reading competition on August 1st. The winner of the competition is to receive $1,000,014, a lot of money.
Well, Jerry wants to win the competition and he wants to use the money to open a bookstore. So every day he practices speed reading. He practices speed reading for 20 hours each day and the other 4 hours of the day he sleeps.
Well, August 1st is the date of the competition and on that day Jerry doesn’t want to drive, so he takes a taxi to the competition. But there’s a problem. The taxi driver’s name is Curtis and Curtis is a terrible driver. He is, he’s a terrible driver and when Curtis is driving Jerry to the competition, he runs a red light. And when he runs the red light he hits another car.
Now there’s a woman driving the car and her name is Donna. And Donna has a bun in the oven. Well, fortunately Donna is not hurt when her car is hit and about five minutes after her car is hit, she cries out in pain. Donna cries out in pain because she has gone into labor.
Well, Jerry knows that Donna needs to go to the hospital so Jerry drives Donna to the hospital in Donna’s car. And because of everything that happens, Jerry is unable to compete in the speed reading competition.
Well, I have some good news. Four hours after Donna arrives at the hospital, she gives birth to a healthy baby boy. And the next day, Jerry visits Donna in the hospital and Donna is very happy to see Jerry and she wants to get Jerry a present to thank him for everything that he has done for her.
So she asks Jerry what he likes to do. She asks him what interests him. Well, Jerry tells Donna that he loves reading so Donna tells Jerry to meet her at 1:30 in the afternoon the next day. She tells Jerry to meet her at a bookstore in London named London Books.
Well, the next day, Jerry meets Donna at London Books. And when Jerry arrives, Donna hands him a key. It’s the key to the bookstore. You see, Donna is the owner of London Books and she also owns 12 other bookstores in London.
And Donna is so thankful for everything that Jerry has done for her that she gives him a bookstore. Jerry’s dream has come true. He finally owns a bookstore.
Okay, so that’s the end of our first story in this lesson. Now in that story, I told you the story as if it is happening right now in the present. Next, I want to tell you the story as if it will happen sometime in the future. So let’s start.
27-1/2 years from now in the future, there will be a man and his name is going to be Jerry. And Jerry is going to be a bookworm and Jerry is going to want to own a bookstore. But unfortunately Jerry is going to be unable to open a bookstore because he isn’t going to have enough money to open a bookstore.
Well, one day Jerry’s father is going to call him and his father is going to tell him about a speed reading competition on August 1st. The winner of the competition is going to receive $1,000,014, a lot of money.
Well, Jerry is going to want to win the competition and he’s going to want to use the money to open a bookstore. So every day Jerry is going to practice speed reading. He’s going to practice speed reading for 20 hours each day and the other 4 hours of the day he’s going to sleep.
Well, August 1st the competition is going to occur. And on that day, Jerry isn’t going to want to drive so he’s going to take a taxi to the competition. But unfortunately there’s going to be a problem.
The taxi driver’s name is going to be Curtis and Curtis is going to be a terrible driver. While Curtis is driving Jerry to the competition, he’s going to run a red light and when he runs the red light, he’s going to hit another car.
Well, there’s going to be a woman driving that car and her name is going to be Donna. And Donna is going to have a bun in the oven. Well, fortunately, Donna is not going to be hurt when her car is hit, but about five minutes after her car is hit, Donna is going to cry out in pain. Donna’s going to cry out in pain because she’s going to go into labor.
Well, Jerry is going to know that Donna needs to go to the hospital so Jerry is going to drive Donna to the hospital. He’s going to drive Donna to the hospital in Donna’s car. And because of everything that has happened, Jerry is going to be unable to compete in the speed reading competition. Poor Jerry.
Well, I have some good news. Four hours after Donna arrives at the hospital, she is going to give birth to a healthy baby boy. And the next day, Jerry is going to visit Donna in the hospital. Well, Donna is going to be very happy to see Jerry and she’s going to want to get Jerry a present to thank him for everything he has done.
So Donna’s going to ask Jerry what interests him, what he likes to do. Well, Jerry is going to tell Donna that he really likes reading. So Donna is going to tell Jerry to meet her at 1:30 in the afternoon the next day. She’s going to tell him to meet her at a bookstore in London named London Books.
So the next day Jerry is going to meet Donna at London Books. And when Jerry arrives, Donna is going to hand him a key. It’s going to be the key to the bookstore. You see, Donna is going to be the owner of London Books and she’s also going to own 12 other bookstores in London.
And Donna is going to be so thankful for everything Jerry has done for her that she’s going to give him one of her bookstores. Jerry’s dream is going to come true. He finally is going to be the owner of a bookstore.
Okay, so that’s the end of our second story in this lesson. Now in that story, I told you the story as if it was going to happen in the future. So we have one more story in this lesson. In this next story, I’m going to tell you the story from Jerry’s point of view and I’m going to tell you the story as if it’s already happened in the past. Okay, so let’s start the story then.
Hello, my name is Jerry and I want to tell you a story about something that happened to me a long time ago. You see, at that time, I was a bookworm and I wanted to own a bookstore. But unfortunately I was unable to open a bookstore because I didn’t have enough money to open a bookstore.
Well, one day my father called me and he told me about a speed reading competition on August 1st. The winner of the competition was to receive $1,000,014.
Well, I wanted to win the competition and I wanted to use the money to open a bookstore so every day I practiced speed reading. I practiced speed reading for 20 hours each day and the other 4 hours of the day I slept.
Well, August 1st was the day of the competition but I didn’t want to drive that day. So I took a taxi to the competition. Now the taxi driver’s name was Curtis and unfortunately Curtis was a terrible driver. And when Curtis was driving me to the competition, he ran a red light. And when Curtis ran the red light, he hit another car.
Now there was a woman driving that car and her name was Donna. And Donna had a bun in the oven. Well, fortunately Donna was not hurt when her car was hit but about five minutes after her car was hit, Donna cried out in pain. She cried out in pain because she had gone into labor.
Well, I knew that Donna needed to go to the hospital immediately, so I drove Donna to the hospital in Donna’s car. But because of everything that had happened, I was unable to compete in the speed reading contest, so I was disappointed.
Well, I have some good news. Four hours after Donna arrived at the hospital, she gave birth to a healthy baby boy. And the next day, I visited Donna in the hospital and Donna was happy to see me and she wanted to give me a present to thank me for everything I had done for her.
So she asked me what I liked to do, she asked me what interested me. Well, I told Donna that I really enjoyed reading, really liked reading. So Donna told me to meet her at 1:30 in the afternoon the next day. She told me to meet her at a bookstore in London named London Books.
So the next day, I met Donna at London Books. And when I arrived there, Donna handed me a key. It was the key to the bookstore. You see, Donna was the owner of London Books and she also owned 12 other bookstores in London.
And Donna was so thankful for everything I had done for her that she gave me one of her bookstores. My dream had finally come true. I was the owner of a bookstore.
Okay, so that’s the end of our third and final story in this lesson. So I want you to listen to this lesson every day for at least seven days and as you listen to each story I just want you to understand what’s happening in the story. And I want you to remember the point of view that the story’s being told from, okay?
And I want you to listen to this lesson every day for at least seven days because I want you to learn this material deeply and the more times that you listen to this, the more deeply you will learn the material. It will become automatic for you, okay?
Alright, well that’s all for this story, or for this point of view story lesson then. I’ll see you next time.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.