سرفصل های مهم
درسنامه اصلی
توضیح مختصر
بحث و گفتوگو در رابطه با راههای بهتر یادگیری زبان انگلیسی، و ایدههای جالب و جذاب برای زندگی بهتر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
کریسمس – درس اصلی
سلام، من اِیجی هوگ هستم. به درس آمادهسازی این ماه خوش آمدید.
من خاطرات خوب کریسمسی زیادی دارم. میتوانم خانهی مادربزرگم در ایندیانا را به یاد بیاورم. ایندیانا ایالتی است که تقریباً در وسط ایالات متحده است. و تقریباً هر کریسمس، خانوادهام، پدر و مادرم، خواهرم و من، و گاهی سگمان به ایندیانا میرفتیم، جایی که مادربزرگ و خاله و داییهایم، جایی که فامیلهای من در آن زندگی میکردند و در واقع آنها هنوز در آنجا زندگی میکنند.
extended family خانوادهی فراتر از مادر، پدر، برادران و خواهران شما است. پدربزرگ و مادربزرگ، عموها/داییها، خالهها/عمهها و فرزندانشان هستند. پس فامیلهای من، بیشتر بستگان من، در ایندیانا زندگی میکنند. ما هر کریسمس با ماشین به ایندیانا میرفتیم. و من خاطرات بسیار زیادی از آن کریسمسها دارم. اولین بخشی که برای من هیجانانگیز بود، آماده شدن برای سفر بود، درسته؟
باید چمدان میبستیم، وسایل سفر را جمع میکردیم. البته پدر و مادرم برای ما هدیه داشتند. بعضی وقتها هدیهها را به خانهی مادربزرگم میفرستادند و بعضی وقتها آنها را داخل ماشین میبستند. یک استیشن واگن بزرگ داشتیم.
استیشن واگن نوعی اتومبیل کیشده است که در قسمت پشتی یک قسمت بزرگ صاف دارد. اما پوشیده است، همهچیز پوشیده است.
پس ما یک استیشن واگن داشتیم. و روزی که برای سفر به ایندیانا حرکت میکردیم، معمولاً مجبور بودیم حدود هشت ساعت رانندگی کنیم. پدرم همیشه دوست داشت خیلی زود بیدار شود، درسته؟ نمیخواست وقتی هوا تاریک بود رانندگی کند، و زمستان بود پس روزها کوتاه بود. پس پدرم همیشه دوست داشت زود بیدار شود.
و با اینکه میگفت نمیخواهد در تاریکی رانندگی کند، ما همیشه چیزی حدود ۴:۳۰ بامداد، ۵:۰۰ بامداد حرکت میکردیم و در واقع هنگام رفتن هوا تاریک بود.
اما به هر حال نمیخواست شب رانندگی کند. نمیخواست دیر برسد. پس ما… ما را بیدار میکردند. پدر و مادرم همیشه ما را بیدار میکردند و ما خیلی خوابآلود بودیم.
و آنها گاهی حتی ما را به استیشن واگن میبردند. ما را عقب ماشین میگذاشتند. چون، یادتان هست، پشت ماشین قسمت صافی داشت. پس من و خواهرم پشت ماشین به خوابمان ادامه میدادیم. پشت ماشین پتو میگذاشتند.
خلاصه من و خواهرم در پشت استیشن واگن دراز میکشیدیم و چند ساعت میخوابیدیم. پدر و مادرم جلوی ماشین سوار میشدند و میرفتیم. رانندگی میکردیم. به راندن ادامه میدادیم.
و البته، خورشید بالا میآمد و هر چند ساعت یک بار در استراحتگاه میایستادیم تا به دستشویی برویم. و من همیشه نقشهی کوچکی داشتم، دوست داشتم جایی که هستیم را دنبال کنم، درسته؟
میگفتم، بابا، الان کجا هستیم؟ در کدام ایالت هستیم؟ کجای نقشه هستیم؟ و ما همیشه میپرسیدیم، «تقریباً رسیدیم؟ چقدر دیگه؟» و هنگام رانندگی به پنجرهها نگاه میکردیم.
من و خواهرم گاهی باهم دعوا میکردیم. سعی میکردیم برای گذراندن زمان بازی کنیم. و همهچیز واقعاً، باید بگویم جادویی بود. تجربهای جالب و جادویی بود.
این قسمت اول بود، و بعد بالاخره به خانهی مادربزرگم میرفتیم. همه فوقالعاده هیجانزده بودند. پدربزرگ و مادربزرگم بیرون میدویدند. خاله و داییهایم برای دیدن ما پیش ماشین بیرون میآمدند و ما از دیدن آنها خیلی هیجانزده میشدیم. معمولاً فقط سالی یک بار آنها را میدیدیم. پس دیدن همه بسیار هیجانانگیز و خوشحالکننده بود.
و البته، به داخل خانه میرفتیم و درخت کریسمس مادربزرگم در اتاق نشیمن بود. درخت سبز زیبایی داشت و در زیر آن همهی هدیهها قرار داشت، درسته؟ جعبههای زیاد، جعبههای بستهبندیشده.
و درخت چراغهای رنگی کوچکی رویش داشت. گاهی فقط چراغهای سفید بودند، گاهی چراغهای با رنگهای مختلف داشت. و تزئینات کریسمسی دیگری هم اطراف خانه داشت، میدانید؟ حلقهی گلی داشت که برگهای سبز در یک دایره بودند، همهی چیزهایی که در فیلمها میبینید.
و این، البته، نوعی احساس خاص متفاوت داشت، دوباره، تقریباً جادوییای به خانه میبخشید چون همهچیز تزئین شده بود. عادی به نظر نمیرسید. چراغهای رنگی کوچک همهجا بودند و خیلی هیجانانگیز بود.
پس وارد خانه میشدیم و گاهی من و خواهرم به سراغ جعبهها و هدیههای زیر درخت میرفتیم و آنها را تکان میدادیم. آنها را برمیداشتیم و تکان میدادیم و میزان سنگینیشان را احساس میکردیم و سعی میکردیم حدس بزنیم که هدیه ممکن است چه باشد؟
البته جعبههایی را انتخاب میکردیم که اسممان روی آن بود، هدیههایی که نام ما داشتند، مثلاً «برای اِیجی». اوه، این چیه؟ شاید یک… شاید توپ فوتبال باشد، شاید بازی کامپیوتری باشد. و خواهرم هم همین کار را میکرد.
معمولاً دو روز یا چند روز قبل از کریسمس به آنجا میرسیدیم. پدرم با پدربزرگم گلف بازی میکرد و مادرم فقط کنار داییها و خالههایم استراحت میکرد و لذت میبرد. و خواهرم با خالههایم بازی میکرد و من با داییهایم. اوقات خوبی بود.
و بعد شب کریسمس، شب قبل از کریسمس، میرسید. شب قبل از کریسمس، اتفاقاً داستان زیبایی است، شب قبل از کریسمس. و همانطور که در فیلمها میبینید، هنگامی که من و خواهرم جوان بودیم، فکر میکردیم که بابانوئل واقعی است. فکر کردیم که واقعاً مردی وجود دارد که با گوزنهای شمالی در هوا پرواز میکند و به خانهی شما میآید و هدیهها را زمین میگذارد.
پس با اینکه از طرف اعضای خانواده زیر درخت هدیه داشتیم، اما همچنین باور داشتیم که هدیههای بیشتری از بابانوئل میآید.
خلاصه من و خواهرم هر شب کریسمس در یک اتاق میخوابیدیم اما نمیتوانستیم زود بخوابیم، درسته؟ والدینم ما را وادار میکردند که به تختخواب برویم و سعی کنیم بخوابیم و در را میبستند.
اما بعد من و خواهرم آنجا مینشستیم و صحبت میکردیم، «وای، بابانوئل داره میآد. فکر میکنی… کی میآد؟» و ما… بعضی اوقات به بیرون پنجره و به آسمان نگاه میکردیم تا ببینیم آیا میتوانیم گوزنهای شمالی را که به خانهی مادربزرگ من میآیند، ببینیم یا نه. البته بالاخره، خوابآلود میشدیم و میخوابیدیم.
البته، الان بهعنوان بزرگسال میدانم که همان موقع پدر و مادرم چند هدیهی اضافه را میگرفتند، هدیههای بابانوئل، فرضاً هدیهای از بابانوئل، و آن را زیر درخت قرار میدادند، نوعی هدیههای ویژه.
خلاصه ما میخوابیدیم و بعد صبح کریسمس، من و خواهرم همیشه زود بیدار میشدیم. و البته که خیلی هیجانزده بودیم. میخواستیم هدیههایمان را باز کنیم.
شاید از ساعت ۶:۰۰ صبح، ۷:۰۰ صبح از تختخواب بیرون میپریدیم. حالا والدین بیچارهی من، آنها تا دیروقت بیدار بودند و هدیهها را تهیه میکردند، منتظر خوابیدن ما بودند، شاید با بقیه اعضای خانواده صحبت و گفتوگو میکردند.
پس آنها همیشه خوابآلود بودند. میخواستند بیشتر بخوابند و من و خواهرم داخل اتاق میدویدیم: «بیدار شو! بیدار شو! بیدار شید، وقت باز کردن هدیههاست!» آنها را تکان میدادیم و پدر و مادرم در تختخواب دراز کشیده بودند… «یه دقیقهی دیگه.»
و بعد میدویدیم و هدیههای جدید اطراف درخت را میدیدیم و هیجانزده میشدیم و دوباره میدویدیم پیش پدر و مادرم و آنها را تکان میدادیم، «بیدار شو! بیدار شو!» بالاخره پدر و مادرم بیدار میشدند. اما بعد تمام خانواده باید حضور میداشتند، نه فقط پدر و مادر من.
و من یک دایی دارم که اسمش باری است… او آدم شبزندهداری است. night owl شخصی است که دوست دارد تا دیروقت بیدار بماند. اما مشکل آدم های شبزندهدار این است که آنها از زود بلند شدن متنفر هستند. تا دیروقت میخوابند، درسته؟ صبح دیر از خواب بیدار میشوند.
و همیشه، هر کریسمس، دایی باری آخرین کسی بود که همه منتظر او بودیم. و ما در اتاق او را میزدیم، «دایی باری، بیدار شو! دایی باری، بیدار شو! وقت باز کردن هدیههاست.» و او میگفت: «اوه، باشه»، و تق و تق و تق.
و این کار حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم ادامه داشت. ما سعی میکردیم او را بیدار کنیم و او فقط سعی میکرد در تختخواب بماند تا اینکه بالاخره او را از تختخواب بیرون میکشیدیم و بعد به طرف درخت میدویدیم و همهی بزرگترها دور هم مینشستند و بچهها را تماشا میکردند.
و بعد من و خواهرم و بچههای فامیل شروع به گرفتن هدیهها و باز کردن آنها میکردیم. هورا! و همیشه یک اسباببازی جالب و جدید بود که میخواستیم، چون، البته، پدر و مادرهایمان میدانستند که کدام اسباببازیها را میخواهیم.
و بعد… بعد از باز کردن همهی آنها تشکر میکردیم، «خیلی ممنون»، از همه تشکر میکردیم. و بعد پدر و مادر من همهی جعبههای خالی و کاغذکادوها را جمع میکردند و همه را دور میانداختند. بعد به قسمتهای مختلف خانه میدویدیم تا با اسباببازیهای جدیدمان بازی کنیم.
بعد از ظهر مادربزرگم شام کریسمس را میپخت. بازهم، شام سنتی کریسمس، همیشه بوقلمون است و غذاهای دیگری هم مانند سیبزمینی قندی بود، که یام یا سیبزمینی شیرین بود با مقداری شکر روی آن، و مادربزرگ آن را میپخت.
و چیزهایی مانند ذرت و لوبیا سبز و پورهی سیبزمینی داشتیم. پورهی سیبزمینی همان سیبزمینی است که آن را له میکنید بهطوری که تقریباً خامهای شود. و این غذاهای سنتی کریسمس خانوادهی ما بود.
بالاخره، ما منتظر میماندیم، پخت بوقلمون همیشه زمان زیادی میبرد. اما بالاخره، شاید حدود ساعت ۶:۰۰، ۶:۳۰ عصر، همه با هم مینشستیم.
یک میز بزرگ و دراز را در آشپزخانه میگذاشتند و بزرگترها در آنجا مینشستند و بعد چند میز موقتی کوچک دیگر را در اتاق نشیمن میگذاشتند و بچهها آنجا مینشستند. و ما آنجا مینشستیم و همه با هم غذا میخوردیم. و بزرگترها همه با هم میخندیدند و شوخی میکردند.
و این در واقع تقریباً در هر کریسمس زندگی من اتفاق میافتد. هر سال اتفاقات مشابه تکرار میشد. بیدار شدن، آماده کردن، رانندگی تا آنجا، رسیدن، دیدن خانواده، شب کریسمس، صبح کریسمس و شام. سال به سال. خاطرات بسیار قدرتمندی از کودکی من هستند.
همین امسال، من با همسرم توموئه دوباره پیش بستگانم در ایندیانا رفتم. و در حالی که ما آنجا بودیم، تابستان بود، جولای، مادر من هفتادمین سالگرد تولدش را داشت. ایول، مامان! و ما یک جشن تولد بزرگ گرفتیم. خواهرم یک جشن تولد بزرگ در خانهاش ترتیب داد.
و بهترین چیز دربارهی آن این بود که، باز هم، همهی بستگان من دور هم جمع شدند، همهی داییها و خالهها، همهی بچههای فامیل، مادربزرگم، که بیش از ۹۰ سال سن دارد، و البته شوهر خواهرم و همهی بچههای خواهرم، یعنی خواهرزادههایم.
دوباره، ما این گروه بزرگ را داشتیم و تولد سنتی آمریکایی را برگزار کردیم. خواهرم کیک داشت و بعد ما تولدت مبارک خواندیم و مادرم شمعها را فوت کرد. و هرکدام یک هدیهی کوچک به او دادیم.
اما بهترین چیز آن دیدن دوبارهی تمام بستگانم بود. چون، البته، بستگان افراد زیادی هستند. و از آنجا که افراد زیادی هستند و به دلیل اینکه، در زندگی مدرن مردم بسیار پرمشغله میشوند، ما همدیگر را زیاد نمیدیدیم.
خیلی خوب بود. از دیدن همهی اعضای خانواده در یک زمان خیلی قدردانی کردم. و این باعث شد که همهی آن کریسمسها را از کودکیام به یاد بیاورم و اینکه چقدر آن را دوست دارم. واقعاً یکی از بهترین خاطرات من از زندگی و مطمئناً از دوران کودکیام، آن کریسمسها بود.
اما چرا؟ چرا؟ چرا آن زمان کریسمس زمان خاصی برای من بود؟ خانوادهی من خیلی مذهبی نبودند پس واقعاً چیز مذهبیای نبود. و البته، بهعنوان یک کودک دوست داشتم هدیه بگیرم. گرفتن اسباببازیهای جدید لذتبخش بود.
اما وقتی الان به آن فکر میکنم، میفهمم، در حالی که دوست داشتم اسباببازیها را بگیرم، اما این چیزی نیست که من بیشتر از همه دوست داشتم. این چیزی نیست که آن را بسیار خاص میکرد. فقط اسباببازیها نبودند.
بلکه کل آیین بود. آیین معنادار ارتباطی بود. یک آیین معنادار ارتباطی. و این همان چیزی است که… در واقع، در بیشتر کشورها، احتمالاً در همهی کشورها، تعطیلات خانوادگی خاص، بهویژه سنتی داریم. و در آن زمانها همه دور هم جمع میشویم.
اما چیزی که وجود دارد این است که چند ویژگی متفاوت از این آیین وجود دارد که آنها را قدرتمند میکند، که آنها را خاص میکند. و من دربارهی اینکه چرا این مهم است یک دقیقهی دیگر صحبت خواهم کرد. اما ابتدا بیایید دربارهی آنچه کریسمس را برای من و خانوادهام بسیار قدرتمند کرد صحبت کنیم. و اینکه بهطور کلی، چه چیزی باعث میشود که این تعطیلات یا این آیین بسیار قدرتمند باشد.
اول از همه، ritual چیزی است که… تکرار میشود، پس دارای چند ویژگی است. شمارهی یک، آیینها برنامهریزی شدهاند، درسته؟ بهطور تصادفی اتفاق نمیافتند، درسته؟ همهی ما در یک زمان تصادفی از سال دور هم جمع نشدیم.
که مثلاً گاهی ماه آگوست باشد و گاهی دسامبر، گاهی ژانویه و گاهی اوقات مارس. نه، همیشه هر سال دقیقاً همان زمان بود. برنامهریزیشده بود. کریسمس ۲۵ دسامبر است. شب کریسمس ۲۴ دسامبر است. پس هر سال دقیقاً همان زمان بود. در هر تقویمی وجود دارد. پس برنامهریزیشده است.
شمارهی دو، تکرار میشود. آیینها، بهویژه آیینهای مهم قدرتمند باید تکرار شوند. تکرارشونده هستند. در یک بازهی زمانی منظم بارها و بارها اتفاق میافتند. برای کریسمس، این بازهی زمانی سالانه است، یعنی هر سال. هر سال دقیقاً در همان تاریخی کریسمس داریم، درسته؟
در ایالات متحده آمریکا تعطیلات دیگری هم داریم، شکرگذاری یکی دیگر از تعطیلات خانوادگی در ایالات متحده است و سال به سال هر بار در نوامبر دوباره اتفاق میافتد. تکرار میشود، پس برنامهریزیشده است، تکرار هم میشود.
لازم نیست سالانه باشد. بعضی از آیینها ممکن است هر ماه اتفاق بیفتند. بعضی از آنها ممکن است هر دو سال یا هر سه سال یا هر چهار سال یک بار اتفاق بیفتند.
برای مثال، من و همسرم بهتازگی آیین انجام یک پیادهروی ویژه، پیادهروی سفرمانند در ژاپن را آغاز کردهایم و سعی میکنیم هر پنج سال یک بار این کار را انجام دهیم. پس، تکرار میشود، تکرار منظمی دارد.
فاکتور بعدی که باعث میشود یک آیین، بهویژه یک آیین ارتباطی، که کریسمس هم همان است، قدرتمند باشد، آیینی که به مردم کمک میکند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، این است که به نوعی ساختار نیاز دارد.
حالا بعضی اوقات ما ساختار زیادی را دوست نداریم. فکر میکنیم، اوه، ساختار، اگر همهچیز خیلی برنامهریزیشده باشد، بیش از حد ساختارمند باشد، گاهی فکر میکنیم که خوب نیست، کسلکننده است.
اما حقیقت این است که آیینها، این اوقات خاصی که ساختار دارند و اینکه کمی سازمانیافته باشند، در واقع باعث میشود کمی بیشتر قدرتمند باشند، نه کمتر، درسته؟
آن داستانی که من دربارهی کریسمس به شما گفتم ساختاری دارد، درسته؟ هر سال اتفاقات مشابهی میافتاد. بیدار شدن زود هنگام، بستن چمدانها، ماشین، راندن بهسمت ایندیانا، خانواده که از ما استقبال میکردند، درسته؟
تکان دادن هدیهها و تلاش برای حدس زدن هدیهها. شب کریسمس، شبی که تا دیروقت بیدار میماندیم و به صدایی از بابانوئل گوش میکردیم. صبح روز بعد، تلاش برای بیدار کردن خانوادهام، باز کردن هدیهها همه با هم بهعنوان یک خانواده. شام کریسمس که همیشه غذاهای یکسانی داشت، درسته؟
پس ساختار داشت، نوعی طرح کلی بود و از یک ساختار یا سازمان تکراری قابلپیشبینی پیروی میکرد. این در واقع خیلی خیلی مهم است.
و نتیجهی همهی این خصوصیات ارتباط و معناست، یک ارتباط مشترک و یک معنای مشترک. بیایید دربارهی چرایی اهمیت این موضوع صحبت کنیم.
بیشترِ ما در زندگیمان آدمهای خوبی داریم، شاید اعضای خانواده، شاید دوستان، که آرزو میکنیم که کاش بیشتر با آنها ارتباط برقرار میکردیم و آرزو میکنیم… آرزو میکنیم کاش ارتباطی عمیقتر و قویتر داشتیم یا میتوانستیم آن را بیشتر حفظ کنیم.
گاهی با این مسئله دست و پنجه نرم میکنیم که چگونه… چگونه این ارتباط را حفظ کنیم؟ چگونه آن را حفظ کنیم؟ چگونه به افرادی که دوستشان داریم نزدیک باشیم حتی اگر آنها خیلی دور باشند یا حتی اگر خیلی پرمشغله باشیم؟ همهی ما روز به روز با کارهایمان، با بچههایمان، بهطور کلی با زندگی مشغول هستیم، از دست دادن بعضی از این ارتباطات یا قطع ارتباط با افراد آسان است.
پس بله، شما فقط میتوانید تلفن را بردارید و با افراد تماس بگیرید و من شما را خیلی به این کار تشویق میکنم. اما یک راه بسیار قدرتمند، که سنتی و باستانی است و به گذشتهی بسیار دور تاریخ بشریت برمیگردد، آیینهای ارتباطی ویژه هستند.
تعطیلات نوعی آیین است که اکثر کشورها دارند. اما لازم نیست تعطیلات باشد. میتواند هر چیزی باشد. و میتوانید آیینهای ارتباطی خودتان را برای خانواده یا دوستان نزدیکتان ایجاد کنید. یا میتوانید آیینهای قدیمی را که ممکن است مرده باشند دوباره احیا کنید، درسته؟
برای مثال، طی چند سال گذشته خانوادهی من در کریسمس خیلی جمع نشدهاند. و معمولاً من در آن وقتِ سال در آسیا، در ژاپن، هستم. پس آن آیین را از دست میدهم. پس چند انتخاب دارم.
میتوانم فقط تلاش کنم و برای کریسمس از ژاپن به آمریکا برگردم اما یک پرواز فوقالعاده طولانی است که بروم و بیایم.
انتخاب دیگر، همان کاری است که من انجام میدهم، آیین جدیدی ایجاد میکنم که، میدانید، بیشتر شبیه یک سفر تابستانی است، میدانید، شاید تولد مادرم باشد و شاید هر ساله همهی ما برای تولد مادر من دور هم جمع شویم.
و میتوانیم همان چیزهای مهم را دنبال کنیم. میتواند برنامهریزیشده باشد. روز تولد مادرم هر سال همان زمان است. این میتواند… مشخصاً تکرار میشود، هر سال اتفاق میافتد.
و میتواند ساختاری داشته باشد، دوباره، تمام برنامههای سفر به ایندیانا هست و بعد، جشن تولد، سنت کیک، فوت کردن شمعها، هدیه دادن. باز هم آن ساختار را دارد. و به همین دلیل، به جمع شدن همهی خانوادهام کمک میکند.
من در این ماه شما را تشویق میکنم که دربارهی این با زندگی خودتان، با خانوادهی خودتان فکر کنید. حال ممکن است خانوادهی بیولوژیکی شما باشد، بستگان شما باشد، یا ممکن است یک گروه از دوستان نزدیک شما باشد که همه در جاهای مختلف هستند.
و کاری که از شما میخواهم انجام دهید این است که یک آیین ارتباطی با خانواده یا دوستانتان ایجاد کنید، یا احیا کنید، هر چه باشد، to revitalize یعنی دوباره زنده کردن. و بعد از شما میخواهم که با آنها تماس بگیرید یا برای آنها ایمیل بفرستید، برای آنها نامه بنویسید و دربارهی آن صحبت کنید.
برای مثال، اگر کریسمس را جشن میگیرید، شاید بستگان شما در کریسمس دور هم جمع میشدند اما الان همه مشغول هستند، میتوانید تصمیم بگیرید که «من میخوام… من میخوام دوباره به این متعهد بشم که کریسمس رو به یه زمان خاص تبدیل کنم.»
پس با اعضای خانوادهتان تماس بگیرید یا برای آنها نامه بنویسید و به آنها بگویید چه احساسی در این باره دارید و همه را تشویق کنید تا دوباره این کریسمس دور هم جمع شوید. و از آن ساختارهای تکرارشوندهی خاص را بسازید، هرچه باشند.
شاید یک وعدهی غذایی خاص باشد که همیشه دارید یا فعالیتهای خاصی باشد که همیشه انجام میدهید. به شما بستگی دارد، خودتان تصمیم بگیرید. یا شاید نمیخواهید تعطیلاتی را انجام دهید. میتوانید یک آیین جدید ایجاد کنید.
میدانید، میتوانید این کار را با دوستانتان هم انجام دهید، مثلاً من با چند نفر از دوستان خوبم آیینی داشتیم که با هم نوعی گلف بازی میکردیم. به آن گلف دیسک گفته میشود، بهجای گلف معمولی از فریزبی استفاده میشود.
اما کاری که قبلاً انجام میدادیم این بود که هر هفته بازی میکردیم. یک روز از هفته را داشتیم و همیشه میدانستیم که یکشنبهها، یادم نمیآید کدام روز بود اما بیایید بگویم یکشنبهها، هر یکشنبه بعد از ظهر دور هم جمع میشدیم و با هم گلف دیسک بازی میکردیم.
پس برنامهریزیشده بود پس همیشه مطمئن میشدیم که آن زمان آزاد بودیم. هر هفته، هر یکشنبه تکرار میشد. و ساختاری در آن وجود داشت، درسته؟ به آنجا رانندگی میکردیم. همان کار را انجام میدادیم. در زمین گلف بازی میکردیم. و فقط همین آیین ارتباطی کوچک ما را به دوستان بهتر تبدیل کرد، ما را گرد هم آورد، درسته؟
اگر این کار را نمیکردیم، اگر آن آیین را نداشتیم، همهمان بهسادگی بیش از حد مشغول میشدیم و هر هفته یکدیگر را نمیدیدیم. شاید دو هفته، شاید سه هفته میگذشت… اوه، من خیلی پرمشلغه هستم… و ما هرگز به مدت دو هفته، سه هفته، چهار هفته یا چنین چیزی یکدیگر را نمیدیدیم.
اما از آنجا که ما آن آیین، آن مراسم هفتگی برنامهریزیشدهی تکرارشوندهی ساختاریافته را داشتیم، همیشه هفته به هفته همدیگر را میدیدیم. این باعث شد که دوستان صمیمیتری باشیم. باعث شد دوستان بهتری باشیم و من هنوز هم با آنها دوست خوبی هستم.
پس ما باید در این دنیای مدرن تلاش کنیم. باید این آیینهای ارتباطی را ایجاد کنیم و باید از آنها محافظت کنیم. چون الان جهان پر از حواسپرتی است، حواسپرتیهای زیاد. میدانید، از رسانهها، از کار، اقتصاد و غیره.، و غیره. حواسپرتیهای خیلی زیادی هست.
خیلی راحت است که بگذارید این آیینهای ارتباطی از بین بروند. تلاش نکردن برای ایجاد آیینهای جدید آسان است. اما فاجعه است چون روابط ما، خانواده و دوستانمان، باارزشترین چیز در زندگی ما هستند. پس آنها ارزش محافظت دارند و ایجاد چند آیین ویژهی ارتباطی با خانواده و دوستانتان ارزش دارد.
و در واقع، این ماه تکلیف شماست، این تکلیف شماست. آیینی را برای خانوادهتان انتخاب کنید و یکی را برای بهترین دوستانتان انتخاب کنید.
و یک رویداد را انتخاب کنید، آن را برنامهریزی کنید، اتفاقی که در یک زمان خاص در یک تاریخ خاص اتفاق بیفتد. مطمئن شوید که تکرارشونده باشد، شاید سالی یک بار باشد که انجامش میدهید، شاید هر ماه یک بار باشد، شاید هفتهای یک بار باشد، هرچه باشد، تصمیم بگیرید. و بعد آن را ساختارمند کنید تا هر بار چند فعالیت مشابه را انجام دهید.
ممکن است ساده باشد. ممکن است چیزهای مختلفی باشد. باز هم، شما تصمیم بگیرید. اما این کار را انجام دهید و بعد با خانوادهتان و دوستانتان صحبت کنید و به آنها بگویید که چرا برای شما مهم است و آنها را مجبور به انجام این کار کنید. آنها را وادار کنید ملحق و متعهد شوند که این کار را با شما انجام دهند. به شما قول میدهم خیلی خوشحال خواهید شد که این کار را کردید.
نتایجتان را در سایت اجتماعی ما بگویید. من مشتاقانه منتظر شنیدن دربارهی موفقیت و روابط عمیقتری هستم که شما با ایجاد این آیینهای ارتباطی در زندگیتان ایجاد میکنید.
بعداً میبینمتان. فعلاً خداحافظ.
متن انگلیسی درس
Christmas – Coaching Lesson
Hi, I’m AJ Hoge. Welcome to this month’s coaching lesson.
I have a lot of good Christmas memories. I can remember my grandmother’s house in Indiana. Indiana is a state kind of in the middle of the United States. And almost every Christmas, my family, my father and mother, my sister and I, and sometimes our pet dog, too, would drive to Indiana to where my grandmother and aunt and uncles, where my extended family lived and actually they still live there.
Extended family is the family beyond your mom, dad, brothers and sisters. It’s your grandparents, your uncles, your aunts, your cousins. So my extended family, most of my extended family, lives in Indiana. So we would drive to Indiana each Christmastime. And there’s so many strong memories I have of those Christmases. The first part that was exciting to me was getting ready for the trip, right?
So we’d have to pack, pack up. Of course, my parents had gifts for us. Sometimes they would mail the gifts to my grandmother’s house and sometimes they would pack them up into the car. And we had a large station wagon.
A station wagon is kind of a long car that has a big area in the back part, kind of a large flat area. But it’s covered, everything’s covered.
So we had a station wagon. And the day we would leave to travel to Indiana, we usually had to drive about eight hours. My dad always liked to get up super early, right? He didn’t want to drive when it was dark and it was wintertime so the days were short. So my dad always wanted to get up early.
And even though he said he didn’t want to drive in the dark, we always left at something like 4:30 in the morning, 5:00 in the morning, and actually it was dark when we left.
But anyway, he didn’t want to drive at night. He didn’t want to arrive late. So we would… they would wake us up. My parents would always wake us up and we’d be so sleepy.
And they would, sometimes they would even just carry us to the station wagon. They would put us in the back. Because, remember the back had this flat part. So my sister and I, we could just continue sleeping in the back. They would put blankets in the back.
So my sister and I, we would lay in the back of the station wagon and we’d sleep for a few hours. My dad and mom, they would get in the front of the car and off we’d go. We’d go drive. And we’d drive and drive and drive.
And, of course, the sun would come up and every few hours we would stop at a rest stop to go to the bathroom. And I always had like a little map, I liked to follow where we were, right?
So I’d say, oh Dad, where are we now? Which state are we in now? Where are we on the map? And we were always asking, “Are we almost there? How much longer?” And we’d look out the windows as we were driving.
Sometimes my sister and I would fight with each other. We’d try to play games to pass the time. And it was all kind of magical actually, I have to say. It was an interesting, magical experience.
So that was the first part, and then finally we would come driving up to my grandmother’s house. Everybody would be super excited. My grandparents would come running out. My aunt and uncles would come running out to meet us at the car and we’d be so excited to see them. We usually only saw them once a year. So it was very exciting and fun to see everybody.
And then, of course, we would go into the house and my grandmother’s Christmas tree would be in the living room. She had a nice green tree and then underneath it would be all of the gifts, right? All these boxes, wrapped up boxes.
And the tree had little colored lights on it. Sometimes it was just white lights, sometimes she had different colored lights. And she had other decorations for Christmas around, y’know? She had like a wreath which is like this, y’know, green leaves in a circle, all the things you see in the movies.
And that, of course, gave a kind of a different special, again, almost magical feeling to the house because it was all decorated. It didn’t just look normal. There were little colored lights everywhere and it was very exciting.
So, of course, we would go in and sometimes my sister and I, we’d go over to the boxes, the gifts under the tree, and we would shake them. We’d pick them up and kind of shake them and feel how heavy they were and try to guess, y’know, what could the gift possibly be?
Of course, we would choose the boxes with our names on it, the gifts that had our names, like “To AJ”. Oh, what is this? Maybe it’s a… maybe it’s a football, maybe it’s a game. And my sister would do the same thing.
We’d usually get there a couple of days or a few days before Christmas. My dad would play golf with my grandfather and my mom would just relax and enjoy with my uncles and aunts. And my sister would play with my aunts and I would play with my uncles. It was a great time.
And then Christmas Eve arrived, the night before Christmas. The night before Christmas, that’s a nice story by the way, the night before Christmas. And as you see in the movies, when we were young, my sister and I, we thought that Santa Claus was real. We thought there really was this guy that flew in the air with the reindeer and he came to your house and he dropped the gifts.
So even though we had some gifts under the tree from our family members, we also believed that there were more gifts coming from Santa Claus.
So every Christmas Eve my sister and I would be sleeping in this room but we couldn’t go to sleep early, right? My parents would make us go into the bed and try to go to sleep and then close the door.
But then my sister and I would sit there talking, “Oh, Santa Claus is coming. Oh do you think… when is he coming?” And we would… sometimes we would look out the window and into the sky to see if we could see the flying reindeer coming to my grandmother’s house. Eventually, of course, we would get sleepy and fall asleep.
Now, of course, as an adult now I know that that’s when my parents would then get some of the extra gifts, Santa’s gifts, the gifts from Santa Claus supposedly, and put those under the tree, kind of the special gifts.
So we’d go to sleep and then Christmas morning we would always wake up early, my sister and I. And, of course, we were super excited. We wanted to open our gifts.
So we would jump out of bed, y’know, maybe at like 6:00 a.m., 7:00 a.m.. Now my poor parents, they had stayed up late putting out the gifts, waiting for us to fall asleep, maybe chatting and talking with the rest of the family.
So they were always sleepy. They wanted to sleep late and my sister and I would run in, “Wake up! Wake up! Wake up, time to open the gifts!” So we’d, y’know, kind of shake them and bug them and my parents would be laying in bed, ugh… “In just a minute.”
And then we would run in and see the new gifts around the tree and get excited and then run back and, y’know, shake my parents, “Wake up! Wake up!” Finally, my parents would wake up. But then the whole family had to be there, not just my parents.
And I have this one uncle, whose name is Barry, who… he’s a night owl. A night owl was someone who likes to stay up late. But the problem with night owls is they hate to get up early. They sleep in late, right? They wake up late in the morning.
And so, always, every Christmas, Uncle Barry would be the last person that we were all waiting for. And so we would be knocking on his door, “Uncle Barry, wake up! Uncle Barry, wake up! Time to open the gifts.” And he’d go, “Oh, okay,” and boom, boom, boom.
And this would go on for like an hour, an hour and a half. Us trying to wake him up and him just trying to stay in bed until finally we would drag him out of bed and then we would run to the tree and all the adults would sit around and watch the kids.
And then my sister and I and our cousins would start grabbing gifts and opening them up. Yay! And it would always be some cool new toy that we had wanted because, of course, our parents knew which toys we wanted.
And then after… after finally going through all of them and we would thank, “Oh thank you so much,” thank everybody. And then my parents would gather up all the empty boxes and wrapping paper and throw it all away. Then we would run off to different parts of the house to play with our new toys.
In the afternoon, my grandmother would cook Christmas dinner. It’s, again, that traditional Christmas dinner, always a turkey and there were other ones like candied yams, that’s like a yam or a sweet potato with some sugar on top, she would bake that.
And we had things like corn and green beans and mashed potatoes. Mashed potatoes where you have a potato and you smash it so that it’s kind of almost creamy. And these were our, for our family, our traditional Christmas dishes.
So finally, y’know, we’re waiting, waiting, the turkey would always take a long time to make. But finally, maybe around 6:00, 6:30 in the evening, we would all sit together.
They would get this big, long table in the kitchen and adults would sit there and then they would get some other little temporary tables and put those in the living room and that’s where the kids would sit. And we would sit there and we’d all eat together. And the adults would all laugh and joke together.
And that is basically what happened almost every Christmas of my life. The same events repeated every single year. The waking up, the preparing, the driving there, arriving, seeing the family, Christmas Eve, Christmas morning and the dinner. Year after year after year. Very powerful memories for me from my childhood.
Just this year, I visited my extended family again in Indiana with my wife Tomoe. And while we were there, it was summertime, July, my mom had her 70th birthday. Way to go, Mom! And we had a big birthday party. My sister planned a large birthday party at her house.
And the best thing about it was that, all again, all of my extended family came together, all my uncles and aunts, all my cousins, my grandmother, who’s over 90 years old, my sister’s husband, of course, all my sister’s kids, so those are my nephews and nieces.
So, again, we had this huge group and we did the kind of traditional American birthday thing. My sister had a cake and then we sang Happy Birthday and my mom blew out the candles. And we each gave her a small gift.
But the best thing about it was seeing my whole extended family again. Because, of course, it’s a lot of people, the extended family. And because it’s so many people and because in, y’know, modern life people get so busy, we don’t see each other all at once very often.
It was so nice. I appreciated so much to see all of the family together at one time. And it made me remember, I remembered all those Christmases together from my childhood and how much I love that. Really one of my best memories of my life and certainly of my childhood were those Christmases.
So why though? Why? Why was it such a special time for me, that Christmastime? My family wasn’t really religious so it wasn’t really a religious thing. And, of course, as a kid I loved to get gifts. That was fun, getting new toys.
But when I think about it now, I realize, while, yes, I liked getting the toys, really that’s not the thing I loved the most about it. It’s not what made it so special. It wasn’t just the toys.
But it was really the whole ritual. It was a meaningful ritual of connection. A meaningful ritual of connection. And that’s what… indeed, holidays in most countries, right, probably all countries, we have certain traditional, especially traditional family holidays. And those are the times when we all come together.
There’s something though, there are a few different characteristics of these rituals that make them powerful, that make them special. And I’ll talk about why that’s important in a minute. But first, let’s talk about what made Christmas so powerful for me and for my family. And, in general, what makes these holidays or these rituals so powerful.
First of all, a ritual is something that is… it’s repeated, so it’s got a few characteristics. Number one, rituals are scheduled, right? They don’t just happen randomly, right? We didn’t just all get together at just some random time of year.
Oh, sometimes it’s August and sometimes it’s December and sometimes it’s January, sometimes it’s March. No, it was always the exact same time every year. It was scheduled. Christmas is December 25th. Christmas Eve is December 24th. So it was the exact same time every single year. It’s right there on every calendar. So scheduled.
Number two, repeated. So rituals, especially important powerful rituals must be repeated. They’re repetitive. They happen again and again at a regular time period. With Christmas, it’s annually, meaning every year. Every single year at the exact same date we have Christmas, right?
In the United States we also have other holidays, Thanksgiving is another family holiday in the United States and it happens again, every single time in November, year after year after year. It’s repeated, so it’s scheduled, it’s also repeated.
Now it doesn’t have to be annually. Some rituals could possibly happen every single month. Some might happen, y’know, every two years or every three years or every four years.
For example, my wife and I have just started a ritual of doing this special hike, this special pilgrimage hike in Japan, and we’re trying to do it every five years. So, repeated, it has a regular repetition involved.
The next thing that makes a ritual powerful, especially a ritual of connection, which is what Christmas is, it’s a ritual of helping people connect with each other, is that it needs some kind of structure.
Now sometimes we don’t like too much structure. We think, oh, structure, if things are too planned, too structured, sometimes we think, ah, that’s not good, that’s boring.
But the truth is with rituals, with these special times, that having a structure to it so that it’s a bit organized, actually makes it more powerful, not less, right?
That story I told you about Christmas, there’s a structure to it, right? The same things happened each and every year. There was the waking up early, there was the packing, the car, there was the drive to Indiana, there was the family welcoming us, right?
There was shaking the gifts and trying to guess the gifts. Christmas Eve, the night staying up late listening for Santa Claus. The next morning, trying to wake up my family, opening the gifts all together as a family. The Christmas dinner, which always had the same dishes, right?
So a structure, it was kind of an outline and it followed a predictable repeated structure or organization. This is actually very, very important.
And the result of all these characteristics is connection and meaning, a shared connection and a shared meaning. Let’s talk about why this is important.
Most of us in our lives have people, perhaps family members, perhaps good friends, that we wish we connected with more often, and that we wish… we wish we had a deeper connection, a stronger connection, or that we could maintain that more.
Sometimes we struggle with, y’know, how… how do we keep that connection? How do we maintain it? How do we stay close to people we love even if they’re far away or even if we’re super busy? We all get so busy day to day with our jobs, with our kids, with life in general, that it’s easy to lose some of those connections, to lose touch with people.
So yes, you can just pick up the phone and call people and I highly encourage you to do that. But one powerful, powerful way, and this is traditional, it’s ancient, it goes back, y’know, deep and long into the past of human history, are special connection rituals.
Holidays are one kind which most countries have. But it doesn’t have to be a holiday. It can be anything. And you can create your own rituals of connection for your family or for your close friends. Or you can revitalize old ones that maybe have died, right?
So for example, over the last several years my family hasn’t gotten together on Christmas so much. And usually I’m over in Asia, over in Japan at that time of year. And so, I miss that ritual. So I have a few choices.
I could just try to make the effort and fly from Japan back to America for Christmas but it’s a super long flight to go back and forth.
The other choice, which is what I’m doing, is to just create a new ritual which is, y’know, more like a summertime visit and to create, y’know, maybe it’s my mom’s birthday and maybe every year we all come together for my mom’s birthday.
And we can follow those same important things. It can be scheduled. My mom’s birthday is the same time every year. It can be… obviously, it’s repeated, every single year it happens.
And there can be a structure it, again, there’s the whole traveling to Indiana and then there’s, y’know, the birthday party itself, the tradition of the cake, blowing out the candles, giving the gifts. Again, it has that structure. And because of that, it helps to bring my whole family together.
I encourage you this month to think about this with your own life, with your own family. Now it might be your biological family, extended large family, or it could be, y’know, maybe a bunch of your close friends who are all in different places.
And what I want you to do is to create or to revitalize, to revitalize means to make alive again, so create or revitalize a ritual of connection with your family or friends, whatever it is. And then I want you to call them or e-mail them, write to them, whatever, and discuss it.
So, for example, if you celebrate Christmas, maybe your extended family used to get together on Christmas but now everyone’s busy, you could decide, “Y’know, I want to… I want to commit again to making Christmas a special time.”
So call your family members or write them and tell them how you feel about it and encourage everybody to come together this Christmas again. And create some of those special repeated structures, y’know, whatever they are.
Maybe it’s a special meal that you always have or special activities that you always do. Up to you, you decide. Or maybe you don’t want to do a holiday. You could just create a new one.
Y’know, you could also do this with friends, so, for example, for me, I used to have a ritual with a few of my good friends where we played a kind of golf together. It’s called disc golf, you use Frisbees instead of the normal golf.
But what we used to do is we used to play every week. So we had one day of the week and we always knew that, okay, on Sundays, I can’t remember which day it was, but let’s say Sundays, that every Sunday we are going to get together in the afternoon and play disc golf together.
So it was scheduled so we always made sure that that time was free. It was repeated every single week, every single Sunday. And there was a structure to it, right? We would drive there. We would do the same thing. We would play the golf course. And just that little tiny ritual of connection made us better friends, brought us together, right?
If we hadn’t done that, if we didn’t have that ritual, all of us could easily have gotten too busy and oh, then we don’t see each other every week. Oh, maybe then two weeks, maybe three weeks… oh, I’m so busy… could go and we’d never see each other for two weeks, three weeks, four weeks, or something like that.
But because we had that ritual, that weekly, scheduled, repeated, structured ritual, we always saw each other week after week after week. It made us closer friends. It made us better friends and I’m still good friends with those guys.
So we have to make the effort in this modern world. We have to create these rituals of connections and we have to protect them. Because the world is full of distractions now, so many distractions. Y’know, from the media, from work, the economy, etc., etc., so many distractions.
It’s so easy to let these rituals of connection die. It’s easy not to make the effort to create new ones. But it’s a tragedy to do so because our relationships, our family and our friends, are the most precious thing in our life. And so they are worth protecting and it’s worth it to create a few special rituals of connection with your family and your friends.
And indeed, this month that’s your homework, that’s your assignment. Choose one for your family and choose one for your best friends.
And choose an event, make it a scheduled, something that happens at a specific time on a specific date. Make sure it’s repeated, maybe it repeats, maybe it’s once a year you do it, maybe it’s once a month, maybe it’s once a week, whatever, you decide. And then make it structured so you do some of the same activities every single time.
It might be simple. It might be lots of different things. Again, you decide. But do this and then talk to your family and talk to your friends and tell them why it’s important to you and get them to do it. Get them to join and commit to doing it with you. I promise you, you will be so happy that you did.
Tell us your results on our social site. I look forward to hearing about the success and about the deeper connections you form by creating these rituals of connection in your life.
See you next time. Bye for now.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.