به خانه ارواح خوش آمديد فصل چهارم

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: به خانه ی ارواح خوش آمدید / درس 4

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

به خانه ارواح خوش آمديد فصل چهارم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل چهارم

“پاهاتون رو پاک کنید! کف تمیز به این خوبی خونه رو گِلی نکنید!” مامان داد زد. صداش از دیوارهای لختِ اتاق نشیمنِ خالی اکو کرد.

من وارد راهرو شدم. خونه بوی رنگ می داد. نقاش ها تازه پنجشنبه کارشون رو تموم کرده بودند. داخل خونه گرم بود، خیلی گرم تر از بیرون.

“این لامپ آشپزخونه روشن نمیشه” بابا از پشت داد زد. “نقاش ها برق رو قطع کردن یا چی؟”

“من از کجا بدونم؟” مامان داد زد.

صداهاشون توی خونه خالی بزرگ خیلی بلند به نظر می رسید.

“مامان، یه نفر بالای پله هاست!” من گریه کردم، در حالی که پاهام رو روی پادری پاک میکردم و با عجله وارد اتاق نشیمن می شدم.

او (مامان) جای پنجره بود، به بارون خیره شده بود، احتمالا دنبال باربرها بود. وقتی من وارد شدم چرخید. “چی؟”

“یه پسر بالای پله هاست. توی پنجره دیدمش.من گفتم.در حالی که سعی میکردم نفس بگیرم.

جاش از راهرو پشتی وارد اتاق شد. اون احتمالا با بابا بوده. خندید. “هنوز کسی اینجا زندگی میکنه؟”

“هیچکس بالای پله ها نیست.مامان چشماشو چرخوند و گفت. “شما دوتا امروز وِلم می کنید یا نه؟”

من چیکار کردم؟ جاش ناله کرد.

“گوش کن آماندا، امروز هممون یه کم عصبی هستیم.مامان گفت.

ولی من حرفش رو قطع کردم. “مامان من صورتش رو دیدم. توی پنجره. خودت میدونی من دیوونه نیستم.”

“کی گفته؟جاش مزه پروند.[؟

“اماندا!” مامان لب پایینش رو گاز گرفت، کاری که همیشه وقتی خیلی عصبیه میکرد. “تو انعکاس یه چیزی رو دیدی. احتمالا انعکاس یه درخت.” او به سمت پنجره برگشت. حالا بارون داشت در ورقها میومد[حتمالا منظورش اینه که بارون شدید شد] باد با صدا به سمت پنجره بزرگ هدایتش میکرد.

دویدم توی پلکان، دستام رو دور دهنم فنجونی کردم و به سمت طبقه دوم داد زدم: کی اون بالاست؟

جوابی نشنیدم.

“کی اون بالاست؟من گفتم.کمی بلندتر

مامان دستاش رو روی گوشاش گرفت. “ اماندا، لطفا”

جاش سمت اتاق ناهارخوری غیبش زد.

اون بالاخره داشت خونه رو میگشت .

“این بالا کسیه.من پافشاری کردم و بدون فکر، رفتم روی راه پله چوبی.کتونی هام روی پله های لخت صدای بلندی میداد.

“اماندا،صدای مامان رو که من رو صدا میزد شنیدم.

ولی من آنقدر عصبانی بودم که توقف نکردم.

چرا اون باورم نکرد؟ چرا اون باید میگفت که اونی که من اون بالا دیدم انعکاس یه درخت بود؟ کنجکاو بودم.

باید می فهمیدم بالای پله ها کی بود.

باید اثبات میکردم که مامان اشتباه کرد.

باید بهش نشون میدادم که من یه انعکاس احمقانه رو ندیدم.

من فکر میکنم همینطور میتونم خیلی یه دنده باشم.

شاید این یه خصلت خانوادگیه.

وقتی بالا میرفتم،پله ها زیرم جیرجیر و قژقژ میکردن

به هیچ وجه احساس ترس نمی کردم تاوثتی که به پاگرد طبقه دوم رسیدم.

بعدش یهو این احساس سنگین اومد ته دلم.

وایسادم.نفس عمیق کشیدم و به نرده تکیه دادم.

اون کی میتونه باشه؟ یه دزد؟ یه بچه کسل همسایه که برای سرگرمی،به زور وارد یه خونه خالی شده؟ شاید نباید تنها این بالا باشم.فهمیدم.

شاید پسر توی پنجره خطرناک بود.

“کسی این بالاست؟ من داد زدم.صدام ناگهان لرزید و ضعیف شد.

هنوز به نرده تکیه داده،شنیدم.

و میتونستم صدای قدم هایی رو که به سرعت از میان راهرو می دوید بشنوم.

نه.

صدای قدم نبود.

بارون بود.

همین بود.

صدای بارون روی کالار بامِ سنگی.

به دلایلی این صدا من رو کمی آروم کرد.

نرده رو وِل کردم و به راهروی تنگ و طولانی قدم گذاشتم.

اینجا تاریک بود.به جز یک مستطیل نور خاکستری ناشی ازپنجره‌ی انتهای دیگر.

چند قدم برداشتم.تخته های چوبیِ کف، زیر پام قژقژ میکنن.

کسی اینجاست؟ باز هم جوابی نشنیدم.

به طرف اولین درگاهِ سمت چپم رفتم.

در بسته بود.

بوی رنگ تازه خفه کننده بود.

یه کلید برق روی دیوار نزدیک در بود. فکر کردم شاید اون برای لامپ سالن باشه. زدمش. اما اتفاقی نیفتاد.

“کسی اینجاست؟

وقتی دستگیره در رو گرفتم دستم می لرزید. احساس گرمی توی دستم کردم. و رطوبت.

چرخوندمش و نفس عمیقی کشیدم،در رو هل دادم و باز کردم.

با دقت داخل اتاق رو نگاه کردم. نور خاکستری از پنجره عبور میکرد. یک درخشش آذرخش باعث شد بپرم عقب. یک رعد که دنباله اش اومد،ضعیف بود،غرشی دور. آهسته،با احتیاط، یک قدم داخل اتاق رفتم. بعد یکی دیگه.

اثری از کسی نبود.

این یک اتاق خواب مهمان بود. یا میتونست اتاق جاش باشه اگه تصمیم گرفته باشه که بخوادش.

یه برق آذرخش دیگه. آسمون به نظر می اومد که داره تیره میشه. اون کاملا تاریک بود اگرچه فقط بعد از زمان ناهار بود.

برگشتم به سالن. اتاق پایینی قرار بود مال من بشه.

اونم یه پنجره داشت که به حیاط جلویی دید داشت.

آیا پسری که من دیدم،به پایین،به اتاق من خیره شده بود؟ آروم راهرو رو پایین رفتم.اجازه دادم دستم برای نشانه ای در امتداد دیوار حرکت کنه و بیرون در اتاقم که اونم بسته بود توقف کردم.

نفس عمیقی کشیدم و در زدم . “کی اونجاست؟ من صدا زدم.

شنیدم.

سکوت.

بعد، صدای یک رعد،نزدیکتر از آخری. خشکم زد انگار فلج شدم.نفسم رو حبس کردم. اینجا خیلی گرم بود.گرم و مرطوب. و بوی رنگ گیجم میکرد.

دستگیره در رو گرفتم.”کسی اینجاست؟

شروع کردم به چرخوندن دستگیره.زمانی که پسرک آروم از پشت اومد و شانه ام رو چنگ زد.

متن انگلیسی درس

chapter 4

“Wipe your feet! Don’t track mud on the nice clean floors!” Mom called. Her voice echoed against the bare walls of the empty living room.

I stepped into the hallway. The house smelled of paint. The painters had just finished on Thursday. It was hot in the house, much hotter than outside.

“This kitchen light won’t go on,” Dad called from the back. “Did the painters turn off the electricity or something?”

“How should I know?” Mom shouted back.

Their voices sounded so loud in the big, empty house.

“Mom - there’s someone upstairs!” I cried, wiping my feet on the new welcome mat and hurrying into the living room.

She was at the window, staring out at the rain, looking for the movers probably. She spun around as I came in. “What?”

“There’s a boy upstairs. I saw him in the window,” I said, struggling to catch my breath.

Josh entered the room from the back hallway. He’d probably been with Dad. He laughed. “Is someone already living here?”

“There’s no one upstairs,” Mom said, rolling her eyes. “Are you two going to give me a break today, or what?”

“What did I do?” Josh whined.

“Listen, Amanda, we’re all a little on edge today - “ Mom started.

But I interrupted her. “I saw his face, Mom. In the window. I’m not crazy, you know.”

“Says who?” Josh cracked.

“Amanda!” Mom bit her lower lip, the way she always did when she was really exasperated. “You saw a reflection of something. Of a tree probably.” She turned back to the window. The rain was coming down in sheets now, the wind driving it noisily against the large picture window.

I ran to the stairway, cupped my hands over my mouth, and shouted up to the second floor, “Who’s up there?

No answer.

“Who’s up there?” I called, a little louder.

Mom had her hands over her ears. “Amanda - please!

Josh had disappeared through the dining room. He was finally exploring the house.

“There’s someone up there,” I insisted and, impulsively, I started up the wooden stairway, my sneakers thudding loudly on the bare steps.

“Amanda - “ I heard Mom call after me.

But I was too angry to stop. Why didn’t she believe me? Why did she have to say it was a reflection of a tree I saw up there?

I was curious. I had to know who was upstairs. I had to prove Mom wrong. I had to show her I hadn’t seen a stupid reflection. I guess I can be pretty stubborn, too. Maybe it’s a family trait.

The stairs squeaked and creaked under me as I climbed. I didn’t feel at all scared until I reached the second-floor landing. Then I suddenly had this heavy feeling in the pit of my stomach.

I stopped, breathing hard, leaning on the banister.

Who could it be? A burglar? A bored neighborhood kid who had broken into an empty house for a thrill?

Maybe I shouldn’t be up here alone, I realized.

Maybe the boy in the window was dangerous.

“Anybody up here?” I called, my voice suddenly trembly and weak.

Still leaning against the banister, I listened.

And I could hear footsteps scampering across the hallway.

No.

Not footsteps.

The rain. That’s what it was. The patter of rain against the slate-shingled roof.

For some reason, the sound made me feel a little calmer. I let go of the banister and stepped into the long, narrow hallway. It was dark up here, except for a rectangle of gray light from a small window at the other end.

I took a few steps, the old wooden floorboards creaking noisily beneath me. “Anybody up here?

Again no answer.

I stepped up to the first doorway on my left. The door was closed. The smell of fresh paint was suffocating. There was a light switch on the wall near the door. Maybe it’s for the hall light, I thought. I clicked it on. But nothing happened.

“Anybody here?

My hand was trembling as I grabbed the doorknob. It felt warm in my hand. And damp.

I turned it and, taking a deep breath, pushed open the door.

I peered into the room. Gray light filtered in through the bay window. A flash of lightning made me jump back. The thunder that followed was a dull, distant roar.

Slowly, carefully, I took a step into the room. Then another.

No sign of anyone.

This was a guest bedroom. Or it could be Josh’s room if he decided he liked it.

Another flash of lightning. The sky seemed to be darkening. It was pitch-black out there even though it was just after lunchtime.

I backed into the hall. The next room down was going to be mine. It also had a bay window that looked down on the front yard.

Was the boy I saw staring down at me in my room?

I crept down the hall, letting my hand run along the wall for some reason, and stopped outside my door, which was also closed.

Taking a deep breath, I knocked on the door. “Who’s in there?” I called.

I listened.

Silence.

Then a clap of thunder, closer than the last. I froze as if I were paralyzed, holding my breath. It was so hot up here, hot and damp. And the smell of paint was making me dizzy.

I grabbed the doorknob. “Anybody in there?

I started to turn the knob - when the boy crept up from behind and grabbed my shoulder.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

  • miraj miraj

    مشارکت : 100.0 درصد

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

  • miraj miraj

    مشارکت : 0.1 درصد

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.