به خانه ارواح خوش آمديد فصل دوم

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: به خانه ی ارواح خوش آمدید / درس 2

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

به خانه ارواح خوش آمديد فصل دوم

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل دوم

جاش! “جاش!” اول جاش رو صدا زدم. بعد پیتی رو صدا زدم.

اما هیچ اثری از هیچکدومشون نبود.

دویدم پایین به پایین کوچه و با دقت داخل ماشین رو نگاه کردم،ولی اونا اونجا نبودن. مامان و بابا هنوز داخل در حال صحبت با آقای داز بودند. امتداد خیابون در دوجهت رو نگاه کردم ولی هیچ نشانی ازشون نبود.

“جاش!هی،جاش!” بالاخره مامان و بابا با عجله از در جلوی خونه اومدن بیرون.با نگرانی نگاه می کردند. فکر میکنم فریادهای من رو شنیدن. “نمیتونم جاش و پیتی رو پیدا کنم. از خیابون بهشون داد زدم.

“شاید دارن برمیگردن.بابا به سمت من داد زد.

رو نهادم سمت راه ورودی،درحالی که می‌دویدم،برگهای افتاده رو شوت میزدم. پایین توی خیابون هوا آفتابی بود،ولی همین که وارد حیاطمون شدم،توی سایه بودم و دوباره فورا سرد شد.

“هی جاش! جاش کجایی؟” چرا این همه احساس ترس میکردم؟ برای جاش کاملا طبیعی بود که پرسه بزنه. همیشه این کار رو میکرد.

با سرعت تمام در امتداد کنار خانه دویدم. این سمت،درختای بلند روی خانه خم شده بودند و تقریبا تمام نور خورشید رو مانع میشدند.

حیاط پشتی بزرگتر از انتظارم بود.یه مستطیل طویل که شیب ملایمی به سمت حصار چوبیِ پشت داشت. دقیقا مشابه جلو، این حیاط انبوهی از علفهای هرز بود که از میان یک پوشش ضخیم از برگهای قهوه ای بیرون زده بودند. یک حمام پرنده سنگی به بغل واژگون شده بود. اون طرفش میتونستم گوشه‌ی گاراژ، یه ساختمون آجری تیره که به خونه می اومد رو ببینم.

“هی جاش! “ اون این پشت نبود. توقف کردم و زمین رو برای رد پاها یا یه نشانه که اون از میان برگ های انبوه رفته جستجو کردم.

خب؟ بابا با نفس بریده دوان دوان اومد پیشم.

“هیچ اثری ازش نیست.من گفتم، در حالی که از شدت اضطرابی که احساس میکردم شگفت زده بودم.

“ماشین رو چک کردی؟ بیشتر عصبانی به نظر می رسید تا نگران.

“آره. اون اولین جاییه که نگاه کردم. “حیاط پشتی رو آخر یه گشت سریع زدم. “من باور ندارم که جاش پرواز کرده باشه.” “من [باور] دارم، بابا در حالی که چشماش رو می چرخوند گفت. تو برادرت رو میشناسی وقتی که به خواستش نمیرسه. شاید اون میخواد که ما فکر کنیم که اون از خونه فرار کرده. او اخم کرد.

“اون کجاست؟ وقتی ما مقابل خونه برگشتیم مامان پرسید.

بابا و من هردو شونه بالا انداختیم. “شاید یه دوست پیدا کرده و ول گشته.بابا گفت. اون یه دستش رو بالا برد و موهای فرفری قهوه ایش رو خاروند. میتونستم بگم اونم داشت نگران میشد.

مامان در حالی که به خیابون خیره شده بود گفت:” باید پیداش کنیم”. “اون اصلا این محله رو نمیشناسه. اون احتمالا ول گشته و گم شده.”. آقای داز در روبرو رو قفل کرد و در حالی که کلیدها رو توی جیبش میذاشت اومد بیرون از ایوان. اون با یه لبخند دلگرم کننده گفت:”نمیتونه دور رفته باشه. “مطمئنم پیداش خواهیم کرد. بیاین اطراف گشتی بزنیم.”

مامان سرش رو تکون داد و با نگرانی به بابا نگاه کرد. اون غر زد:“اون رو خواهم کشت.” بابا شونه اش رو نوازش کرد.

آقای داز صندوق هوندای کوچک رو باز کرد.ژاکت بلیزر تیره اش رو دراورد و پرتش کرد داخل. کلاه گاوچران لبه پهن سیاهش رو دراورد و روی سرش گذاشت.

بابا در حالی که سوار صندلی جلوی مسافر میشد گفت:“هی عجب کلاهیه” آقای داز درحالی که پشت فرمون می لغزید و در ماشین رو محکم می بست گفت:“خورشید رو دور نگه میداره” من و مامان رفتیم عقب. با نگاهی سریع به اون دیدم که مامان به اندازه من نگران بود.

رفتیم توی سکوت.هر چهارنفرمون بیرون پنجره های ماشین رو نگاه میکردیم. همه خونه هایی که رد کردیم قدیمی به نظر می اومدن. بیشترشون حتی از خونه ما هم بزرگتر بودن. همشون به نظر میرسید توی شرایط بهتری باشن.به خوبی نقاشی شده با چمنهای خوب کوتاه شده.

هیچکس از مردم رو توی خونه ها یا حیاط ها ندیدم و هیچکس توی خیابون نبود.

مطمئنا اون محله ی خوبه.من فکر کردم. و سایه دار. همه خونه ها به نظر میرسید که با درختای پربرگ بلند احاطه شدن. همه حیاط های رو به رویی که به آهستگی ازشون عبور کردیم به نظر میرسید که غرق در سایه اند. خیابون تنها جای آفتابی بود.یک نوار طلایی باریک که از میان سایه های دوطرف عبور میکرد.

فکر کردم شاید به این علته که اسمش رو گذاشتن دارک فالز.

“اون پسرم کجاست؟ بابا همینطور که به سختی از شیشه جلو نگاه میکرد پرسید.

من اون رو خواهم کشت. واقعا میشکم.مامان غرغر کرد. اولین بار نبود که این حرف رو درباره جاش گفته بود.

دوبار دور بلوک رفته بودیم. هیچ اثری ازش نیست.

آقای داز پیشنهاد کرد که دور چندتا بلوک بغلی برونیم و پدر به سرعت موافقت کرد. آقای داز در حالی که یه گوشه رو می پیچید گفت: “امیدوارم گم نشم. من هم اینجا جدیدم”. اون به یه ساختمون آجرقرمز بلند بیرون شیشه اشاره کرد و اعلام کرد”هی مدرسه اینجاست”. خیلی قدیمی و دمُده به نظر میاد.با ستونهای سفیدی در دوطرف درِ دوتاییِ روبه رو. آقای داز اضافه کرد: “البته الان بسته است”.

چشمام زمین بازی داخل فنس پشت مدرسه رو جستجو کرد. خالی بود. هیچکی اونجا نبود.

“جاش میتونسته اینقدر دور پیاده رفته باشه؟ مامان با صدای گرفته و بلندتر از معمول پرسید. بابا در حالی که چشماش رو می چرخوند گفت:“جاش راه نمیره”. “اون می دوه”.

آقای داز همینطور که انگشتاش رو روی فرمون ماشین میزد و هدایتش میکرد با اطمینان گفت:“پیداش خواهیم کرد”.

یه گوشه رو به طرف یه بلوک سایه دار دیگه پیچیدیم. یه تابلو خیابان خوند:“خیابان قبرستان” و طبق انتظار، یه قبرستون بزرگ جلومون سبز شد. سنگ قبرهای گرانیتی در امتداد یه تپه کوتاه که شیب به پایین داشت و بعدش دوباره به سمت یه زمین مسطح طولانی، بلند میشد پیچیده بودند.همچنین با ردیف هایی از نشانه قبرهای کوتاه و بناهای یادبود نشانه گذاری شده بود.

تعداد کمی بوته قبرستون رو نقطه گذاری کرده بودند (تک و توک دراومده بودند) ولی درختای زیادی وجود نداشت. همینطور که با ماشین از اونجا می گذشتیم و سنگ قبرها سمت چپ به طور غیرواضحی رد میشدند، من متوجه شدم که این آفتابی ترین نقطه ای بود که توی کل شهر دیده ام.

“ایناهاش پسرتون”. آقای داز به بیرون پنجره اشاره کرد.یه دفعه ماشین رو نگه داشت.

“اوه خدا رو شکر”! مامان بلند گفت در حالی که به پایین خم شده بود تا بیرون پنجره سمت من رو ببینه. مطابق انتظار، جاش بود که در امتداد یه ردیف غیرمستقیم از سنگ قبرهای سفید کوتاه به شدت می دوید. “اینجا چیکار میکنه”؟ من در حال باز کردن در ماشین پرسیدم.

از ماشین پیاده شدم.چند قدم روی چمن رفتم و صداش کردم. اولش عکس العملی در برابر فریادهای من نشون نداد. به نظر می رسید سرش رو می دزده و میان سنگ قبرها جاخالی میده. در جهتی می دوید، بعد سریع کنار میرفت، بعد یه جهت دیگه میرفت.

چرا این کار رو میکرد؟ چند قدم دیگه برداشتم و بعد توقف کردم،ترس ورم داشت. یهو متوجه شدم چرا جاش داشت اینقدر سریع میرفت و خم میشد، به سرعت از بین سنگ قبرها می دوید. داشت دنبال میشد. یه نفر یا یه چیزی دنبالش میکرد.

متن انگلیسی درس

chapter 2

“Josh! Josh!”

First I called Josh. Then I called Petey. But there was no sign of either of them.

I ran down to the bottom of the driveway and peered into the car, but they weren’t there. Mom and Dad were still inside talking with Mr. Dawes. I looked along the street in both directions, but there was no sign of them.

“Josh! Hey, Josh!”

Finally, Mom and Dad came hurrying out the front door, looking alarmed. I guess they heard my shouts. “I can’t find Josh or Petey!” I yelled up to them from the street.

“Maybe they’re around back,” Dad shouted down to me.

I headed up the driveway, kicking away dead leaves as I ran. It was sunny down on the street, but as soon as I entered our yard, I was back in the shade, and it was immediately cool again.

“Hey, Josh! Josh - where are you?”

Why did I feel so scared? It was perfectly natural for Josh to wander off. He did it all the time.

I ran full speed along the side of the house. Tall trees leaned over the house on this side, blocking out nearly all of the sunlight.

The backyard was bigger than I’d expected, a long rectangle that sloped gradually down to a wooden fence at the back. Just like the front, this yard was a mass of tall weeds, poking up through a thick covering of brown leaves. A stone birdbath had toppled onto its side. Beyond it, I could see the side of the garage, a dark, brick building that matched the house.

“Hey - Josh!”

He wasn’t back here. I stopped and searched the ground for footprints or a sign that he had run through the thick leaves.

“Well?” Out of breath, Dad came jogging up to me.

“No sign of him,” I said, surprised at how worried I felt.

“Did you check the car?” He sounded more angry than worried.

“Yes. It’s the first place I looked.” I gave the backyard a last quick search. “I don’t believe Josh would just take off.”

“I do,” Dad said, rolling his eyes. “You know your brother when he doesn’t get his way. Maybe he wants us to think he’s run away from home.” He frowned.

“Where is he?” Mom asked as we returned to the front of the house.

Dad and I both shrugged. “Maybe he made a friend and wandered off,” Dad said. He raised a hand and scratched his curly brown hair. I could tell that he was starting to worry, too.

“We’ve got to find him,” Mom said, gazing down to the street. “He doesn’t know this neighborhood at all. He probably wandered off and got lost.”

Mr. Dawes locked the front door and stepped down off the porch, pocketing the keys. “He couldn’t have gotten far,” he said, giving Mom a reassuring smile. “Let’s drive around the block. I’m sure we’ll find him.”

Mom shook her head and glanced nervously at Dad. “I’ll kill him,” she muttered. Dad patted her on the shoulder.

Mr. Dawes opened the trunk of the small Honda, pulled off his dark blazer, and tossed it inside. Then he took out a wide-brimmed, black cowboy hat and put it on his head.

“Hey - that’s quite a hat,” Dad said, climbing into the front passenger seat.

“Keeps the sun away,” Mr. Dawes said, sliding behind the wheel and slamming the car door.

Mom and I got in back. Glancing over at her, I saw that Mom was as worried as I was.

We headed down the block in silence, all four of us staring out the car windows. The houses we passed all seemed old. Most of them were even bigger than our house. All of them seemed to be in better condition, nicely painted with neat, well-trimmed lawns.

I didn’t see any people in the houses or yards, and there was no one on the street.

It certainly is a quiet neighborhood, I thought. And shady. The houses all seemed to be surrounded by tall, leafy trees. The front yards we drove slowly past all seemed to be bathed in shade. The street was the only sunny place, a narrow gold ribbon that ran through the shadows on both sides.

Maybe that’s why it’s called Dark Falls, I thought.

“Where is that son of mine?” Dad asked, staring hard out the windshield.

“I’ll kill him. I really will,” Mom muttered. It wasn’t the first time she had said that about Josh.

We had gone around the block twice. No sign of him.

Mr. Dawes suggested we drive around the next few blocks, and Dad quickly agreed. “Hope I don’t get lost. I’m new here, too,” Mr. Dawes said, turning a corner. “Hey, there’s the school,” he announced, pointing out the window at a tall redbrick building. It looked very old-fashioned, with white columns on both sides of the double front doors. “Of course, it’s closed now,” Mr. Dawes added.

My eyes searched the fenced-in playground behind the school. It was empty. No one there.

“Could Josh have walked this far?” Mom asked, her voice tight and higher than usual.

“Josh doesn’t walk,” Dad said, rolling his eyes. “He runs.”

“We’ll find him,” Mr. Dawes said confidently, tapping his fingers on the wheel as he steered.

We turned a corner onto another shady block. A street sign read “Cemetery Drive”, and sure enough, a large cemetery rose up in front of us. Granite gravestones rolled along a low hill, which sloped down and then up again onto a large flat stretch, also marked with rows of low grave markers and monuments.

A few shrubs dotted the cemetery, but there weren’t many trees. As we drove slowly past, the gravestones passing by in a blur on the left, I realized that this was the sunniest spot I had seen in the whole town.

“There’s your son.” Mr. Dawes, pointing out the window, stopped the car suddenly.

“Oh, thank goodness!” Mom exclaimed, leaning down to see out the window on my side of the car. Sure enough, there was Josh, running wildly along a crooked row of low, white gravestones. “What’s he doing here?” I asked, pushing open my car door.

I stepped down from the car, took a few steps onto the grass, and called to him. At first, he didn’t react to my shouts. He seemed to be ducking and dodging through the tombstones. He would run in one direction, then cut to the side, then head in another direction.

Why was he doing that?

I took another few steps - and then stopped, gripped with fear.

I suddenly realized why Josh was darting and ducking like that, running so wildly through the tombstones. He was being chased. Someone - or something - was after him.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.