گیلبرت و مارمولک

فصل: کتاب پنجم / درس: گیلبرت و مارمولک / درس 1

گیلبرت و مارمولک

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

گیلبرت و مارمولک

الیزا استرالیا را دوست نداشت. اولاً، مجبور بود بیست ساعت ناراحت را در هواپیما صرف رسیدن به اینجا کند. او می‌خواست به ساحل برود، اما شوهرش استاد جانورشناسی بود و می‌خواست به دنبال حیوانات جالب برود. پس حالا در گرمای ظهر باتلاق را پشت سر می‌گذاشت.

بالاخره گفت: «بذار من بشینم، گیلبرت. من مثل تو سرسخت نیستم.» آن‌ها زیر درختی نشستند. پرندگان زیادی در آن مکان خلوت و روستایی بودند و آن‌ها پروازشان را بالای سرشان تماشا می‌کردند.

سپس ناگهان گیلبرت چیزی را روی سنگ دید. گیلبرت گفت: «عجیبه. این شبیه یه مارمولک قرمز باتلاقیه، اما من فکر کردم که این گونه منقرض شده.» او با احتیاط آن را برداشت. «آره، خودشه! من می‌برمش به مؤسسه‌ی جانورشناسی. اون‌ها وقتی ببینن که من چی پیدا کرده‌م، پر از حسادت می‌شن!»

الیزا پرسید:. «مطمئنی که باید اون رو از خونه‌اش ببریم؟»

گیلبرت گفت: «مزخرف نگو، خیلی از حیوان‌ها مهاجرت می‌کنن. اون‌ها به تغییرات عادت کرده‌ن.» الیزا گفت: «من با این اصل موافق نیستم. این اخلاقی نیست.» اما گیلبرت قاطع بود و مارمولک را به هتل شهر برد. او فکر می‌کرد که این یافته او را در مؤسسه‌ی جانورشناسی به شخصیتی بسیار مشهور تبدیل خواهد کرد.

برای چند روز آینده، گیلبرت مارمولک را تغذیه و پرورش داد. اما مارمولک خوش‌حال نبود. رنگ قرمز زیبایش را از دست داد و ظاهرش داشت معمولی می‌شد. در واقع، گیلبرت فکر کرد که آیا اصلاً خاص هست یا نه؟

او به بیرون رفت و یک مارمولک معمولی را روی یک قطعه بتن یافت. وقتی آن‌ها را مقایسه کرد، دقیقاً شبیه هم بودند. مارمولک فقط در باتلاق قرمز بود!

گیلبرت به الیزا گفت: «من می‌خوام این مارمولک رو به باتلاق برگردونم. درس مهمی یاد گرفته‌م. خونه جاییه که ما خیلی خوش‌حال هستیم. ما در خونه، مثل مارمولک قرمز، خاص هستیم. وقتی که دور هستیم هرگز نمی‌تونیم این‌قدر خوش‌حال باشیم!»

الیزا گفت: «خوبه. حالا می‌تونیم به خونه بریم؟»

متن انگلیسی درس

Gilbert and the Lizard

Eliza disliked Australia. Firstly, she’d had to spend twenty uncomfortable hours on an aircraft getting here. She wanted to go to the beach, but her husband was a zoology professor and wanted to look for some interesting animals. So now she was traversing a swamp in the midday heat.

“Let me sit down, Gilbert. I’m not hardy like you,” she said, eventually. They sat under a tree. There were lots of birds in that secluded, rural place, and they watched them flying overhead.

Then suddenly Gilbert saw something on a rock. “That’s strange,” said Gilbert. “That looks like a red swamp lizard, but I thought that species was extinct.” He carefully picked it up. “Yes, it is! I’m going to take it back to the Zoology Institute. They will be filled with so much jealousy when they see what I have found!”

“Are you sure we should take it from its home?” asked Eliza.

“Nonsense, many animals migrate. They’re used to changes,” said Gilbert. “Hmm, I don’t agree with the principle of it,” said Eliza. “It isn’t ethical.” But Gilbert was decisive and took the lizard back to the hotel in the city. He thought that this find would make him a highly esteemed celebrity at the Zoology Institute.

For the next few days, Gilbert fed and nurtured the lizard. But the lizard wasn’t happy. It lost its beautiful red color and began to look ordinary. In fact, Gilbert started to wonder whether it was special at all.

He went outside and found a common lizard on a piece of concrete. When he compared them, they looked exactly alike. The lizard was only red in the swamp!

Gilbert said to Eliza, “I’m going to return this lizard to the swamp. I’ve learned an important lesson. Home is where we are happiest. At home, we are special like the red lizard. We can never be so happy when we are away!”

“Good,” said Eliza. “So, can we go home now?”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.