سرفصل های مهم
مسابقهی بزرگ
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
مسابقهی بزرگ
الکس بهخاطر یک کابوس، ترسیده از خواب بیدار شد. در کابوس، او در حال دویدن بود. درست قبل از رسیدن به خط پایان، زمین خورد. الکس فکر میکرد که مغزش سعی دارد بهطور ناخودآگاه دربارهی چیزی به او هشدار دهد. قرار بود آن روز در یک مسابقه بدود. آیا این خواب بهمعنای باخت او بود؟ تندخو شد.
مادر الکس گفت: «صبح بهخیر. مقداری قهوه دم کردم و یه صبحانهی مخصوص برات درست کردم.» الکس نمیخواست. شکرش زیاد بود. او به چیزی مقوی نیاز داشت. به همین خاطر او وعدهی غذاییای تهیه کرد که حاوی مقدار زیادی پروتئین بود تا انرژیاش را برای مسابقه به حداکثر برساند.
سپس پدرش پرسید: «برای جمع کردن وسایلت کمک میخوای؟» الکس جواب داد: «نه». او میخواست مطمئن شود که تمام وسایلش را برای مسابقه در اختیار دارد.
خانوادهی الکس سوار ون خود شدند و به سمت پیست حرکت کردند. وقتی رسیدند، پسری بهسمت الکس دوید. پسر پرسید:. «میتونم امضاتون رو داشته باشم؟» الکس طرفداران زیادی داشت. معمولاً با هر کسی که صحبت میکرد، او را افسون میکرد.
اما امروز الکس از دادن امضایش به پسر خودداری کرد. او باید به مسابقهاش فکر میکرد. طناب را از کیفش برداشت و تمرین معمولش را شروع کرد. شاید ورزش بتواند به او کمک کند تا کابوس را فراموش کند.
مربی گفت: «مسابقه داره شروع میشه.» دانههای عرق در تمام بدن الکس شکل گرفت. به تنها چیزی فکر میکرد رویای وحشتناکش بود. فکر میکرد که ممکن است سرنوشتش بازنده شدن باشد. در حالی که فکر میکرد، بوق را شنید که بهمعنای شروع مسابقه بود.
دوندگان با سرعت بهسمت خط پایان رفتند. وقتی که الکس شروع به دویدن کرد، بسیار عقبتر از همه بود. نمیتوانست بهاندازهی کافی سریع بدود که بتواند به دیگران برسد. او مسابقه را باخته بود! او نباید اجازه میداد کابوس بر او تأثیر بگذارد. باید روی مسابقه متمرکز میماند.
متن انگلیسی درس
The Big Race
Alex woke up scared because of a nightmare. In it, he was running a race. Just before he reached the finish line, he fell. Alex thought that, in a subconscious way, his brain was trying to warn him about something. He was going to run in a race that day. Did the dream mean he was going to lose? He became irritable.
“Good morning” said Alex’s mother. “I brewed some coffee and made you a special breakfast.” Alex didn’t want it. It had too much sugar. He needed something nutritious. So he prepared a meal that contained a lot of protein to maximize his energy for the race.
Then his father asked,” Do you want help packing your stuff?” “No,” replied Alex. He wanted to make sure that he had all his equipment for the race.
Alex’s family got in their van and drove to the track. When they arrived, a boy ran toward Alex. “Can I have your autograph?” Asked the boy. Alex had many fans. He usually charmed everybody he spoke to.
However, today Alex refused to give the boy his signature. He needed to think about his race. He took his jump rope from his bag and started his usual workout. Maybe exercising would help him forget about the nightmare.
“The race is about to start,” said the coach. Beads of sweat formed all over Alex’s body. All he could think about was his terrible dream. He thought it might be his destiny to become a loser. While he was thinking, he didn’t hear the horn that meant the race had started.
The runners zoomed toward the finish line. By the time Alex started, he lagged far behind everyone. He couldn’t run fast enough to catch up to the others. He had lost the race! He shouldn’t have let the nightmare affect him. He should have stayed focused on the race.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.