سرفصل های مهم
جزیره
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
جزیره
«من کجا هستم؟» باب وقتی در کنار ساحل بیدار شد با خود فکر کرد. «نمیتونم به یاد بیارم چه اتفاقی افتاده.»
توفان بدی رخ داده بود، و قایق ماهیگیری باب غرق شده بود. او در جزیرهای کوچک بهسمت ساحل آمده، اما هنگام توفان آسیب دیده بود. سردرد شدید و شکستگی در شانهاش داشت.
احساس بدی داشت. اما میل شدیدی به بازگشت به سوی خانه با همسر و فرزندانش داشت. مجبور بود تمام دردها را تحمل کند و نقشهای بکشد. باب بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
فکر کرد: «به یه جای بالاتر میرم تا همهچیز اطرافم و دوردستها رو ببینم. شاید توی این جزیره اطلاعاتی کسب کنم و چیزی پیدا کنم که به من کمک کنه فرار کنم.»
وقتی که از یک صخرهی کوهستانی میگذشت، متوجه شد که درختها قوی و ضخیم به نظر میرسند. باب ایدهی عالیای به ذهنش آمد. میتوانست قایق بسازد!
چند برگ و شاخهی بزرگ درخت را قطع کرد. با وجود اینکه آسیبدیدگی شانهاش بر تواناییاش اثر گذاشته بود، بهآرامی آنها را به پایین کوه کشید تا به خط ساحلی رسید.
باب سازندهی ماهری بود. او از تخصص خود برای مرتب چیدن شاخهها و وصل کردن آنها با نرمساقههای بلند استفاده کرد. هنگامی که قایق به پایان رسید، باب از کارش راضی بود. با لبخندی گفت: «این من رو پیش خانوادهم میبره. سرانجام، باب آمادهی اجرای نقشهاش بود.
با تمام قوا قایق را به آب انداخت. روی آن پرید و شروع به پیدا کردن راه بازگشت به خانه کرد. باب دوباره لبخند زد و اندیشید: «خوشحالم که نگرشم رو خوب نگه داشتم. این نگرش باعث میشد درد مانعی برای اجرای نقشهم نشه. خوشبینی و جاهطلبی همهچیز رو ممکن میکنه.»
او بهآرامی روی دریا شناور شد. در عرض چند روز، خود را به ساحل رساند و برای دیدن خانوادهی نگرانش به خانه دوید.
متن انگلیسی درس
The Island
“Where am I?” Bob thought to himself when he woke up on a beach. “I can’t remember what happened,”
There had been a bad storm, and Bob’s fishing boat had sunk. He washed ashore on a small island, but he had gotten hurt during the storm. He had a terrible headache, and he had a fracture in his shoulder.
He felt awful. But he had a strong desire to make it home to his spouse and children. He had to tolerate all the pain and devise a plan. Bob stood up and looked around.
“I’ll walk to a higher place so I can see everything around me and see far in the distance,” thought Bob. “Maybe I’ll gain some insight about this island and find something to help me escape.”
As he walked along a mountain ridge, he noticed that the tall trees looked strong and thick. Bob got a brilliant idea. He could build a raft!
He cut down some leaves and tree limbs. Even though his shoulder injury affected his ability to carry the materials, he slowly shoved them down the mountain until he reached the coastline.
Bob was a proficient builder. He used his building expertise to line up the limbs and tie them together with long vines. When the raft was finished, Bob was happy with his work. “This will bring me home to my family,” he said with a smile. At last, Bob was ready to implement his plan.
With all his might, he thrust the raft into the water. He climbed on and began the job of finding his way home. Bob smiled again and thought, “I’m glad I kept a good attitude. It prevented the pain from deterring me from my plan. Optimism and ambition make anything possible.”
Slowly, he floated out to sea. In a few days, he made it to shore and ran home to see his worried family.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.