سرفصل های مهم
هانس تنبل
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
هانس تنبل
هانس تنبل بود. او بهندرت به مادرش در انجام هر کاری کمک میکرد. آشپزی نمیکرد و هیچوقت چمنها را کوتاه نمیکرد. او حتی صورتش را هم اصلاح نمیکرد! روزش را با قماربازی با پول مادرش سپری میکرد. یک روز مادرش فهمید که پولش از کیفش ناپدید شدهاست.
او فریاد زد: «اومدنت به خونهی من قدغنه! تا وقتی درس عبرت نگرفتی برنگرد!»
هانس رفت تا مثل یاغی در جنگل زندگی کند. ولی هوا سرد بود و هانس نمیتوانست غذا پیدا کند. او به کلبهای رفت و درخواست غذا کرد.
جادوگری در را باز کرد. هانس پرسید: «میشه لطفاً اینجا بمونم؟»
مرد جواب داد: «اگر کار کنی میتونی بمونی.»
هانس از امیدِ داشتنِ غذا و گرما خوشش آمد، پس پذیرفت.
مرد به یک مزرعه اشاره کرد. «این چوب رو بگیر و گیاه را اونجا بکار. من جادوگر هستم و این چوب جادویی برای ما غذا میآره.»
مزرعه دور بود. هانس میدانست پیاده رفتن تا آنجا سخت است. به همین خاطر چوب را پشت کلبه انداخت و کنار رودخانه نشست. وقتی نور روز محو شد، به کلبه برگشت و خوابید.
صبح روز بعد پیرمرد خیلی تندخو به نظر میآمد. او فریاد زد: «تو چوب رو به مزرعه نبردی؟»
هانس اعتراف کرد: «نه، خیلی دور بود! مرد جواب داد: «به خاطر تو، هیچچیز برای خوردن نداریم!
هانس ترسید که مرد او را مجازات کند. به همین خاطر بهسمت خانه دوید. او فریاد زد: «مامان، خیلی دلم میخواهد برگردم! مادرش محتاط بود. پرسید: قول میدهی کار کنی؟
هانس گفت: آره، دیگه هیچوقت تنبلی نمیکنم.
متن انگلیسی درس
Lazy Hans
Hans was lazy. He seldom helped his mother with anything. He didn’t cook and he never mowed the lawn. He didn’t even shave! He spent the daytime gambling with his mother’s money. One day, his mother realized that her money was gone from her purse.
“You’re banned from my house,” she shouted. “Don’t come back until you’ve learned your lesson!”
Hans went to live in the forest like an outlaw. But it was cold, and Hans couldn’t find any food. He went to a cottage to ask for a meal.
An wizard answered the door. “Can I stay here please,” Hans asked.
“You can stay if you work,” the man replied.
Hans liked the prospect of food and warmth, so he agreed.
The man pointed to a field. “Take this rod and plant it over there. I am a wizard, and this magic rod will bring us food.”
The field was far away. Hans knew it would be exhausting to walk there. So he just threw the rod behind the cottage and sat by the river. When daylight faded, he returned to the cottage and went to sleep.
The next morning, the old man looked very fierce. “You didn’t take the rod to the field,” he shouted.
“No,” confessed Hans, “It was too far!”
“Because of you, we have nothing to eat,” replied the man.
Hans was terrified that the man would punish him.
So he ran home. “Mama,” he cried, “I’m desperate to come back!”
His mother was cautious. “Do you promise to work,” she asked.
“Yes,” said Hans, “I’ll never be lazy again!”
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.