سرفصل های مهم
درسنامه دیدگاه
توضیح مختصر
در این درس، داستانی در زمانهای گرامری مختلف بازگو میشود تا گرامر این زمانها را بهتر یاد بگیرید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
بازی - دیدگاه
خب، وقت داستانهای دیدگاه رسیدهاست. فقط به هر نسخه گوش دهید و لذت ببرید. اولین نسخهی ما در گذشته اتفاق میافتد.
زنی بود بهنام نیکولا. بهترین دوستان او چیمی میمون و هیوای سگ بودند. آنها شکارچی گنج بودند. برای تعطیلات در تایلند بودند و مدتی بود که خوش میگذراندند.
نیکولا، هیوای سگ و چیمیِ میمون در جزیرهی کوه پایام در تایلند استراحت میکردند. و در آنجا، در بانگالوهای استارلایت اقامت داشته بودند.
در آن زمان، نیکولا رمانهای عاشقانه میخواند در حالی که در یک ننو در ایوان بانگالویشان استراحت میکرد. هیوا با جرمن شپردی که در بانگالوهای استارلایت زندگی میکرد، بازی میکرد و چیمی سعی میکرد در اقیانوس موجسواری کند.
متأسفانه، امواج زیادی کوچک بودند، پس فقط دوباره و دوباره در آب میافتاد. زندگی آرامی بود. نیکولا گفت: «زندگی اینه، میتونم برای همیشه اینجا بمونم.»
هیوا گفت: «آره، اینجا رو دوست دارم.»
چیمی گفت: «خوبه، اما کمکم حوصلهام داره سر میره.»
یک هفتهی دیگر در جزیرهی کوه پایام گذشت. هر روز، مثل روزهای دیگر بود. یک روز صبح، تاد، صاحب بانگالوهای استارلایت موقع صبحانه با این سه نفر حرف زد. گفت: «هی بچهها، دیدید که اون گانگستر بزرگ در رفته؟ میدونید، همون که سعی کرد بودای زمردی رو بدزده.»
«چی؟» هیوا، چیمی و نیکولا یکصدا فریاد زدند. نیکولا روزنامه را از دست تاد قاپید و مقاله را خواند. نیکولا گفت: «کارمون ساختهست. اونها گذاشتن روتچایلد آزاد بشه.»
چیمی گفت: «او میآد دنبال ما. میدونه که ما سعی کردیم او رو به زندان بندازیم.»
هیوا در حالی که تکهای بیکن را از بشقابش برمیداشت گفت: «اوه اوه.»
آن شب، وقتی که آنها خواب بودند، گروهی از موتورسیکلتها با صدای بلند به بانگالو رفتند. موتورهایشان را گرم کردند و در اطراف اقامتگاه بانگالو سوار شدند. آن سه نفر بیدار شدند. نیکولا گفت: «گانگسترهای روتچایلدن، باید از اینجا بریم.»
یکییکی مخفیانه از پنجرهی کناریشان بیرون رفتند. ناگهان یک گانگستر فریاد زد: «اونجائن.»
نیکولا فریاد زد: «بدوید، بهسمت آب.» هر سه نفر در تاریکی بهسمت ساحل دویدند. موتورسیکلتها بهسرعت بهسمت آنها حرکت کردند.
چیمی یک کایاک کوچک در ساحل دید. آنها کایاک را گرفتند، آن را به داخل آب هل دادند و سراسیمه پارو زدند و از ساحل دور شدند و بهسوی تاریکی رفتند.
تمام شب پارو زدن را بهسمت زمین اصلی ادامه دادند. تا صبح، چیمی و نیکولا خسته بودند، پس هیوای سگ قایق را بهسمت ساحل پارو زد. چیمی گفت: «باید جایی برای پنهان شدن پیدا کنیم.»
نیکولا گفت: «میدونستم که نباید شکارچی گنج بشم. باید کار امنی رو به عنوان معلمی انتخاب میکردم.
چیمی گفت: «چرت نگو، اون کار کسلکنندهای بود. تازشم، ما هنوز پولداریم.» هیوا بحثشان را قطع کرد. گفت:. «مائویی چطوره؟» چیمی و نیکولا گفتند:. «ها؟»
«میتونیم توی هاوایی، توی مائویی قایم بشیم. من اهل اونجا هستم. میتونیم پیش دوستم لورین بمونیم، هیچکس ما رو اونجا پیدا نمیکنه. خونهش حومهی شهره.»
نیکولا و چیمی همزمان گفتند: «خب، چرا که نه.»
و بنابراین این سه نفر به بانکوک رفتند و سوار پرواز بهسمت مائویی شدند. بعد از یک پرواز ۱۲ ساعته، به مائویی رسیدند. نیکولا گفت: «زیباست. فقط امیدوارم گانگسترها نتونن ما رو اینجا پیدا کنن.» چیمی گفت: «نگران نباش، مطمئنم که همهچی کاملاً امنه.»
حالا، نسخهی بعدی ما در آینده اتفاق میافتد. بیایید تصور کنیم که میتوانیم آینده را ببینیم و میدانیم که این اتفاق خواهد افتاد. بزن بریم به آینده.
در زمانی در آینده زنی بهنام نیکولا وجود خواهد داشت. بهترین دوستان او چیمی میمون و هیوای سگ خواهند بود. آنها جویندگان گنج خواهند بود. برای تعطیلات در تایلند خواهند بود و مدتی خوش خواهند گذراند.
وقتی این داستان شروع میشود، این سه نفر در جزیرهی کوه پایام در حال استراحت خواهند بود. و در آنجا، در بانگالوهای استارلایت اقامت دارند.
در طول روز، نیکولا رمانهای عاشقانه خواهد خواند در حالی که در یک ننو در ایوان بانگالویشان استراحت خواهد کرد. هیوا تقریباً هر روز با جرمن شپرد بازی خواهد کرد. (gonna یعنی going to).
چیمی سعی خواهد کرد در اقیانوس موجسواری کند، اما متأسفانه امواج زیادی کوچک خواهند بود، پس فقط دوباره و دوباره در آب خواهد افتاد. با این حال، زندگی آرامی خواهد بود.
نیکولا خواهد گفت: «زندگی اینه. میتونم برای همیشه اینجا بمونم.» هیوا خواهد گفت: «آره، اینجا رو دوست دارم.» و چیمی خواهد گفت: «خوبه، اما کمکم حوصلهام داره سر میره.»
یک هفتهی دیگر خواهد گذشت، هر روز مثل روزهای دیگر. سپس، یک روز صبح در آینده، تاد، صاحب بانگالوهای استارلایت موقع صبحانه با این سه نفر حرف خواهد زد. خواهد گفت: «هی بچهها، دیدید که اون گانگستر بزرگ در رفته؟ میدونید، همون که سعی کرد بودای زمردی رو بدزده.»
«چی؟» هیوا، چیمی و نیکولا یکصدا فریاد خواهند زد. نیکولا روزنامه را از دست تاد خواهد قاپید و مقاله را خواهد خواند. بعد خواهد گفت: «کارمون ساختهست. اونها گذاشتن روتچایلد آزاد بشه.»
چیمی خواهد گفت: «او میآد دنبال ما. میدونه که ما سعی کردیم او رو به زندان بندازیم.» هیوا در حالی که تکهای بیکن را از بشقابش برمیدارد فقط خواهد گفت: «اوه اوه.»
آن شب، وقتی که آنها خواب هستند، گروهی از موتورسیکلتها با صدای بلند به اقامتگاه بانگالو خواهند رفت.
موتورهایشان را هنگام حرکت در اطراف بانگالوها گاز خواهند داد. این سه نفر بیدار خواهند شد. نیکولا خواهد گفت: «گانگسترهای روتچایلدن، باید از اینجا بریم.» یکییکی مخفیانه از پنجرهی کناریشان بیرون خواهند رفت.
اما بعد یک گانگستر آنها را خواهد دید و فریاد خواهد زد: «اونجائن.» نیکولا فریاد خواهد زد: «بدوید، بهسمت آب.» هر سه نفر در تاریکی بهسمت ساحل خواهند دوید. موتورسیکلتها بهسرعت بهسمت آنها حرکت خواهند کرد. درست در آن زمان، چیمی یک کایاک کوچک در ساحل خواهد دید.
آنها کایاک را خواهند گرفت، آن را به داخل آب هل خواهند داد و سراسیمه پارو خواهند زد و از ساحل دور خواهند شد و بهسوی تاریکی خواهند رفت.
تمام شب پارو زدن را بهسمت زمین اصلی ادامه خواهند داد. تا صبح، چیمی و نیکولا خسته خواهند شد، پس هیوای سگ قایق را بهسمت ساحل پارو خواهد زد. وقتی به آنجا برسند، چیمی خواهد گفت: «باید جایی برای پنهان شدن از گانگسترها پیدا کنیم.»
نیکولا خواهد گفت: «میدونستم که نباید شکارچی گنج بشم. باید کار امنی رو به عنوان معلمی انتخاب میکردم.» چیمی خواهد گفت: «چرت نگو، اون کار کسلکنندهای بود. تازشم، ما هنوز پولداریم.»
هیوا بحثشان را قطع خواهد کرد. خواهد گفت: «مائویی چطوره؟»
چیمی و نیکولا خواهند گفت:. «ها؟» «میتونیم توی هاوایی، توی مائویی قایم بشیم. من اهل اونجا هستم. میتونیم پیش دوستم لورین بمونیم. هیچکس ما رو اونجا پیدا نمیکنه. خونهش حومهی شهره.»
نیکولا و چیمی همزمان خواهند گفت: «خب، چرا که نه.» و بنابراین این سه نفر به بانکوک خواهند رفت و سوار پرواز بهسمت مائویی خواهند شد.
سرانجام، پس از یک پرواز ۱۲ ساعته، خواهند رسید. نیکولا خواهد گفت: «زیباست. فقط امیدوارم گانگسترها نتونن ما رو اینجا پیدا کنن.» چیمی خواهد گفت: «نگران نباش، مطمئنم که همهچی کاملاً امنه.»
این پایان داستانهای دیدگاه ماست. طبق معمول، هر روز فقط به این داستانها گوش دهید.
هر روز گرامر انگلیسی را بیشتر احساس خواهید کرد. به قوانین گرامری فکر نکنید. دفعهی بعد میبینیمتان، خداحافظ.
متن انگلیسی درس
Play – POV
Okay, it’s time for the point of view stories. Just listen to each version and enjoy. Our first version happens in the past.
There was a woman named Nicola. Her best friends were Chimmy the monkey and Heva the dog. They were treasure seekers. They were on vacation in Thailand and had been enjoying themselves for a while.
Nicola, Heva the dog and Chimmy the monkey had been relaxing on Koh Payam Island in Thailand. And while there, they had been staying at the Starlight Bungalows.
At that time, Nicola read romance novels while relaxing in a hammock on the porch of their bungalow. Heva played with the German shepherd that lived at Starlight Bungalows and Chimmy tried to surf in the ocean.
Unfortunately, the waves were too small, so he only fell into the water again and again. It was an idyllic life. “Now this is the life,” said Nicola, “I could stay here forever.”
“Yeah,” said Heva, “I like it here.”
“It’s nice,” said Chimmy, “but I’m starting to get a little bored.”
So another week passed on Koh Payam Island. Each day the same as the other. Then, one morning Todd, the owner of Starlight Bungalows chatted with the three during breakfast. He said, “Hey, did you guys see that that big gangster got off? You know, the one who tried to steal the emerald Buddha.”
“What?” shouted Heva, Chimmy and Nicola, in unison. Nicola snatched the newspaper from Todd’s hands and read the article. “We’re in trouble,” said Nicola. “They let Rothchild go free.”
“He’s going to come looking for us,” said Chimmy. “He knows we tried to put him in jail.”
“Uh-oh,” said Heva, as he grabbed a piece of bacon from his plate.
That night, while they were sleeping, a group of motorcycles roared into the bungalow. They revved their engines and they rode around the bungalow resort. The three woke up. Nicola said, “Rothschild’s gangsters, we’ve got to get out of here.”
One by one they snuck out their side window. Suddenly, a gangster shouted, “There they are.”
“Run,” shouted Nicola, “to the water.” The three ran through the darkness to the beach. The motorcycles sped towards them.
Chimmy saw a small kayak on the beach. They grabbed the kayak, pushed it into the water and paddled frantically away from the shore into the darkness.
They continued paddling all through the night towards the mainland. By morning, Chimmy and Nicola were exhausted, so Heva the dog paddled the boat to shore. “We’ve got to find a place to hide,” said Chimmy.
Nicola said, “I knew I shouldn’t have become a treasure hunter. I should have gotten a safe job as a teacher.”
“Stop talking crazy,” said Chimmy, “that was a boring job. Besides, we’re still rich.” Heva interrupted their arguing. “How about Maui?” he said. “Huh?” said Chimmy and Nicola.
“We can hide in Hawaii, on Maui. That’s where I’m from. We can stay with my friend Lorraine, no one will find us there. Her house is out in the country.”
“Well, why not,” said Nicola and Chimmy, simultaneously.
And so the three went to Bangkok and caught a flight to Maui. After a 12-hour flight, they arrived on Maui. “It’s beautiful,” said Nicola. “I just hope the gangsters can’t find us here.” Chimmy said, “Don’t worry, I’m sure everything will be completely safe.”
Now, our next version happens in the future. Let’s imagine we can see into the future and we know this is going to happen. Here we go into the future.
At a point in the future there will be a woman named Nicola. Her best friends will be Chimmy the monkey and Heva the dog. They’ll be treasure seekers. They’ll be on vacation in Thailand and will have been enjoying themselves for a while.
The three will have been relaxing on Koh Payam Island when this story starts. And while there, they stay at the Starlight Bungalows.
During the day, Nicola will read romance novels while relaxing in a hammock on the porch of their bungalow. Heva is gonna to play with the German shepherd almost every day. (Gonna means going to).
Chimmy will try to surf in the ocean, but unfortunately, the waves will be too small, so he’ll only fall into the water again and again. Still, it’ll be an idyllic life.
Nicola will say, “This is the life. I could stay here forever.” Heva will say, “Yeah, I like it here.” And Chimmy will say, “It’s nice, but I’m starting to get a little bored.”
Another week will pass, each day the same as the other. Then, one morning in the future, Todd, the owner of Starlight Bungalows, will chat with the three during breakfast. He’ll say, “Hey, did you see that that big gangster got off? You know, the one who tried to steal the emerald Buddha.”
“What?” Heva, Chimmy and Nicola, will shout in unison. Nicola is gonna snatch the newspaper from Todd’s hands and read the article. Then she’ll say, “We’re in trouble. They let Rothchild go free.”
Chimmy’ll say, “He’s going to come looking for us. He knows we tried to put him in jail.” Heva will just say, “Uh-oh,” as he grabs a piece of bacon from his plate.’
That night, while they’re sleeping, a group of motorcycles will roar into the bungalow resort.
They’ll rev their engines as they ride around the bungalows. The three will wake up. Nicola will say, “Rothchild’s gangsters, we’ve got to get out of here.” One by one, they’ll sneak out of the side window.
But then a gangster will see them and he’s going to shout, “There they are.” Nicola will shout, “Run, to the water.” The three will run through the darkness to the beach. The motorcycles speed towards them. Just then, Chimmy will see a small kayak on the beach.
They’ll grab the kayak, push it into the water and paddle frantically away from the shore into the darkness.
They’ll continue paddling all through the night towards the mainland. By morning, Chimmy and Nicola are gonna be exhausted, so Heva the dog will paddle the boat to shore. When they get there, Chimmy’ll say, “We’ve got to find a place to hide.”
Nicola will say, “I knew I shouldn’t have become a treasure hunter. I should have gotten a safe job as a teacher.” Chimmy’ll say, “Stop talking crazy, that was a boring job. Besides, we’re still rich.”
Heva will interrupt their arguing. He’ll say, “How about Maui?”
“Huh?” Chimmy and Nicola will say. “We can hide in Hawaii, on Maui. That’s where I’m from. We can stay with my friend Lorraine. No one will find us there. Her house is out in the country.”
“Well, why not,” Nicola and Chimmy will say simultaneously. And so the three will go to Bangkok and they’ll catch a flight to Maui.
Finally, after a 12-hour flight, they’ll arrive. “It’s beautiful,” Nicola will say. “I just hope the gangsters can’t find us here.” Chimmy’ll say, “Don’t worry, I’m sure everything will be completely safe.”
That’s the end of our point of view stories. As usual, just listen to these stories every day.
You’ll begin to feel English grammar more and more. Don’t think about grammar rules. See you next time, bye.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.