سرفصل های مهم
سگ شکاری قدیمی
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
سگ شکاری قدیمی
الویس سگی بود که عاشق دویدن بود. او تمام معیارهای یک سگ مسابقهای عالی بودن را داشت. پاهایی بلند، عضلات لاغر و قلبی قوی داشت. آنقدر خوب بود که هرگز مسابقهای را در نیمکرهی شمالی از دست نداد. تماشاچیانی که در مسابقات سگ شرط میبستند همیشه الویس را برای پیروزی انتخاب میکردند.
با این حال، پس از ده سال مسابقه، الویس پیر شد. تواناییهای او مانند گذشته قوی نبودند. صاحبش وقتی الویس شروع به باختن کرد، ناراحت شد. صاحب الویس شخص بااحتیاطی نبود و رفتار خوبی با الویس نداشت.
سرانجام، صاحبش تصمیم گرفت از شر او خلاص شود. او الویس را به داخل ماشینش انداخت و او را به وسط جنگل برد. او را به بیرون پرت کرد و دور شد. الویس سردش بود و ترسیده بود. تصمیم گرفت رودخانهی کوچکی را به داخل شهر دنبال کند.
الویس خیلی زود فهمید که این شهر مکانی بزرگ و بیعاطفه است. به هرجا که میرفت تابلوهایی را میدید که مینوشت: «ورود سگ ممنوع». عابران پیاده سر او فریاد زدند. او غمگین، گرسنه و تنها بود. فکر میکرد همهی مردم مانند صاحبش بیرحم و بیتوجه هستند.
آماده بود که دست بردارد تا اینکه صدای ملایمی را شنید که میگفت: «چه سگ شکاری زیبایی!» الویس نگاهی به بالا انداخت و پیرزنی را دید. پیرزن گفت: «تو حق داری زندگیِ بهتر از این رو داشته باشی. من میتونم تو رو به پناهگاهی برای سگهای پیر مثل تو ببرم. تمام نیازهات رو برآورده میکنم. دوست داری با من بیای؟»
زن الویس را بهسمت یک مرکز زیبا با خود همراه کرد. روی درب خارجی تابلویی نصب شده بود که روی آن نوشته شده بود: «سگها خوش آمدید!» فضای داخلی ساختمان آبیرنگ بود و تزئینات براق از سقف آویزان شده بود. انبوهی از استخوانهای خوشمزه و پوستهی نان برای مصرف وجود داشت.
الویس یاد گرفت که افراد مهربان هم در جهان وجود دارند. او آنقدر شکرگزار بود که از جا پرید و صورت زن را لیس زد.
متن انگلیسی درس
The Old Hound
Elvis was a dog that loved to run. He possessed all the criteria to be a great racing dog. He had long legs, lean muscles, and a strong heart. He was so good that he never lost a race in the northern hemisphere. Spectators who bet on dog races always picked Elvis to win.
After ten years of racing, however, Elvis was getting old. His faculties were not as strong as they used to be. His owner got upset when Elvis started losing. Elvis’s owner wasn’t a considerate person, and he did not treat Elvis well.
Finally, his owner decided to get rid of him. He threw Elvis into his car and took him to the middle of the forest. He tossed him out and drove away. Elvis was cold and scared. He decided to follow a small river into the city.
Elvis soon found out that the city was a big and impersonal place. Everywhere he went, he saw signs that said, “No Dogs Allowed.” Pedestrians yelled at him. He was sad, hungry, and alone. He thought that all people were as cruel and uncaring as his owner had been.
He was ready to give up when he heard a soft voice say, “What a beautiful hound!” Elvis looked up and saw an old woman. She said, “You’re entitled to a better life than this. I can take you to a sanctuary for old dogs like you. I’ll cater to all your needs. Would you like to come with me?”
The woman escorted Elvis to a beautiful facility. There was a sign on the external door that said, “Dogs Welcome!” The interior of the building was painted blue, and shiny ornaments hung from the ceiling. There was a heap of tasty bones and bread crusts for consumption.
Elvis learned there were kind people in the world after all. He was so thankful that he jumped up and licked the woman’s face.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.