آسیب پرستار

فصل: کتاب ششم / درس: آسیب پرستار / درس 1

آسیب پرستار

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

آسیب پرستار

یکی از بچه‌های مهدکودک بیمار بود. مادر کودک که معمولاً مرتباً گپ می‌زد، ساکت و نگران بود. او می‌دانست که اگر سریع اقدام نکند، وضعیت کودک رو به وخامت می‌رود.

او پرستار بچه‌ها را احضار کرد و به او گفت: «راهب‌ها دارویی درست می‌کنن که می‌تونه بیماری بچه‌ی من رو درمان کنه. لطفاً امشب سریع به خانقاه برید و اون رو تهیه کنید.»

پرستار بلافاصله از منزل برای تهیه‌ی دارو شتاب‌زده رفت. صومعه بسیار دور بود و او مجبور شد در امتداد یک مسیر تاریک و پیچ‌درپیچ راه برود.

دما نزدیک به صفر درجه‌ی سانتی‌گراد بود و باران می‌بارید. خوشبختانه پرستار بارانی‌اش را به همراه برده بود. زیپ آن را بست و کلاهش را روی سرش کشید.

با خود فکر کرد: «هرگز به اونجا نمی‌رسم. شاید بهتره برگردم و صبح برم.» اما کودک بیمار را به یاد آورد و تصمیم گرفت ادامه دهد. می‌توانست تابش نور را از دور ببیند و سرانجام، به صومعه رسید.

خیلی دیر بود. می‌ترسید که راهبان مهمان‌نواز نباشند. اما به در نزدیک شد و به هر حال در زد. باران در قسمت بیرونی پنجره‌ها کنار در متراکم شده بود. تنها چیزی که می‌دید، نمای تاری از یک مرد بزرگ بود که برای باز کردن در آمده بود. دوباره، مملو از ترس شده بود.

اما راهب وقتی در را باز کرد با شوخ‌طبعی به او لبخند زد. دست کشیده‌شده‌ی پرستار را گرفت و با صدایی دل‌چسب از او استقبال کرد. داخل گرم بود و صدای کنسرتو را از اتاق دیگری شنید. آرام شد.

راهب پرسی: «چطور می‌تونم بهتون کمک کنم؟» و پرستار اوضاع را توضیح داد. راهب فوراً می‌دانست چه کاری باید انجام دهد. بسته‌ای از دارو را گرفت و با کالسکه‌ای او را به‌سمت حیاط منزل برد.

دارو کار کرد. پرستار خوش‌حال بود که در هوای بد رفته و صومعه را پیدا کرده بود. حالا پسر می‌توانست بهتر شود و مادر دوباره خوش‌حال شود.

متن انگلیسی درس

The Nurse’s Lesion

One of the children in the nursery was sick. The child’s mother, who usually chattered constantly, was quiet and worried. She knew that if she did not act quickly, the child’s condition would deteriorate.

She summoned the children’s nurse and said to her, “The monks make a medicine that can cure my child’s sickness. Please, hurry tonight to the monastery and get it.”

The nurse immediately hurried from the manor to get the medicine. The monastery was far away, and she had to walk along a dark and winding trail.

The temperature was close to zero degrees centigrade, and it was raining. Luckily, the nurse had grabbed her raincoat beforehand. She zipped it up and pulled the hood over her head.

“I’ll never make it there,” she thought.” Perhaps I should return and go in the morning.” But she remembered the sick child and decided to continue. She could see the gleam of a light in the distance, and finally, she arrived at the monastery.

It was very late. She feared the monks would not be hospitable. But she approached the door and knocked anyway. The rain had condensed on the exterior of the windows by the door. All she could see was the blurred profile of a large man coming to answer the door. Again, she was filled with fear.

But the monk smiled at her with good humor when he opened the door. He took her outstretched hand and welcomed her with a hearty voice. The place was warm, and she heard a concerto playing in another room. She relaxed.

“How can I help you?” the monk asked, and the nurse explained the situation. He instantly knew what to do. He grabbed a parcel of medicine and took her back to the manor in a carriage.

The medicine worked. The nurse was happy she had kept going through the bad weather and found the monastery. Now the boy would be able to get better, and the mother would be happy again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.