درس ترسو

فصل: کتاب ششم / درس: درس ترسو / درس 1

درس ترسو

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

درس ترسو

تام به‌راحتی می‌ترسید. او به سربازی رفت، زیرا فکر می‌کرد ارتش به او شجاعت می‌آموزد. و اگرچه به شجاعت احتیاج داشت، هرگز تصور نمی‌کرد که چگونه آن را خواهد آموخت.

تام در حین رژه از میان یک بیابان در نزدیکی مرز کشورش، از جوخه‌اش دور شد. ایستاده بود تا به منظره‌ای باشکوه از دره‌ای سرسبز خیره شود. وقتی برگشت، جوخه‌اش دیگر نبود. به‌دنبال آن‌ها گشت، اما چون لباس‌هایشان استتار داشت، نمی‌توانست آن‌ها را پیدا کند.

هوا رو به تاریکی بود و تام خسته شد. تمام آنچه داشت یک چاقو، یک بومرنگ و کتاب راهنمای او بود. او اردوگاه را برای شب درست کرد. هوا سرد بود و زمین سخت بود. کاش تختخواب و پتویی داشت. در عوض ، او آتش زد ، خود را محکم در ژاکت خود پیچید و خوابید.

صدای بلندی او را از خواب بیدار کرد. با تعجب گفت:. «چی بود؟» بعد متوجه آن شد. یک حیوان با اندازه‌ی بسیار بزرگ ردپایی از پنجه‌هایش را در خاک گذاشته بود.

نزدیک‌تر به آتش نشست و به تاریکی نگاه کرد. تصور کرد که جانوری بزرگ از تاریکی می‌پرد و به او حمله می‌کند. چنان از ترس می‌لرزید که احساس می‌کرد مغز استخوانش دارد می‌لرزد.

تام نقشه‌های مختلفی را در نظر گرفت. برای عمل مردد بود. تصمیم گرفت که در کنار آتش بماند، اما در هنگام هوشیاری، صداهای بیشتری شنید.

دیگر نمی‌توانست با ترسش مبارزه کند. می‌دانست که باید چه کار کند. مشعلی درست کرد و ردپاها را دنبال کرد. صدای شاخه‌ای را شنید که خیلی نزدیک بود، اما با شجاعت ادامه داد. چند ثانیه بعد، چیزی که او را ترسانده بود را یافت. فقط یک کانگورو بود.

تام به اردوگاهش برگشت و خوابید. صبح، دسته‌اش را پیدا کرد. سرانجام شجاعت را آموخته بود. فهمید که برای غلبه بر ترس باید با آن مقابله کند.

متن انگلیسی درس

The Coward’s Lesson

Tom was easily frightened. He enlisted in the army, because he thought the military would teach him courage. And although he needed courage, he never imagined how he would learn it.

During a march across a tract of wilderness near his country’s frontier, Tom strayed from his squad. He had stopped to gaze at a splendid view of a lush valley. When he turned around, his squad was gone. He searched for them, but because their outfits had camouflage, he couldn’t find them.

It was getting dark, and Tom grew weary. All he had was a knife, a boomerang, and his handbook. He made camp for the night. It was cold, and the ground was hard. He wished he had his cot and a blanket. Instead, he made a fire, wrapped himself tightly in his jacket, and fell asleep.

A loud noise roused him from his sleep. “What was that?” he wondered. Then he noticed it. An animal of substantial size had left a print from its paw in the dirt.

He sat closer to the fire and looked into the darkness. He imagined a large beast jumping from the gloom and attacking him. He shook so much from fear that it felt like the marrow in his bone quivered.

Tom contemplated many different plans. He was hesitant to act. He decided to stay by the fire, but during his vigil, he heard more noises.

He couldn’t contend with his fear any longer. He knew what he had to do. He made a torch and followed the prints. He heard a twig snap very close ahead, but he bravely went on. Seconds later, he discovered what had scared him. It was only a kangaroo.

Tom went back to his camp and slept. In the morning, he found his squad. He had finally learned courage. He learned that he had to confront his fear in order to conquer it.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.