سرفصل های مهم
بهمن
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
بهمن
رندی جنگلبان بود. بهدلیل شغلش، در یک کابین در بیابان منزوی شده بود.
روزی، رادیو گزارش داد: «جابهجایی در جو باعث ایجاد ابرهای زیادی میشود. یک توفان جدی…» ناگهان رادیو ساکت شد. سیگنال گم شده بود.
به بیرون رفت و به آسمان پوشیده از ابر نگاه کرد. هر کس دیگری آسمان تاریک را نشانهای از توفان بسیار بد میگرفت، اما رندی اینطور نبود. تربیت او ثبات را به او آموخته بود. سالها این کار را انجام داده بود و هیچچیز نمیتوانست مانع او شود. علاوه بر این، فکر میکرد هیچچیز نمیتواند به او آسیب برساند.
امروز او وظیفهی بسیار مهمی را باید انجام دهد. برف داشت شروع به جمع شدن در بالای کوه میکرد. اگر بیش از حد جمع میشد، میتوانست بهمن ایجاد کند. اما رندی دستگاهی داشت تا از شر برف خلاص شود. دستگاه برای تکان دادن برف و پایین آوردن لایهی بالایی آن از دینامیت استفاده میکرد.
با شروع بارش برف، فکر کرد که به دفتر برگردد تا توفان متوقف شود، اما تصمیم گرفت که این کار را نکند. ناگهان، صدای بلندی پشت سرش شنید. بهمن بود!
او شروع به دویدن کرد، اما در عرض چند ثانیه، با پهلو به زمین افتاد و برف و آوار از یک کابین قدیمی که ویران شده بود، روی او را پوشاند. یک تیم نجات هوایی به سرعت آمدند.
رندی در میان انبوه برف فقط یک نقطه بود، اما تیم به لطف ژاکت رنگ روشنش او را پیدا کرد. آنها سریع او را به بیمارستان منتقل کردند.
پس از چند ساعت، رندی در بیمارستان از خواب بیدار شد. به چهرههای هوشیار پزشکان نگاه کرد و همسرش را دید که دارد هقهق میکند.
پرسید:. «مشکل چیه؟» به یاد نمیآورد که چه اتفاقی افتاده بود.
همسرش گفت:. «نزدیک بود بمیری!»
دکتر گفت: «شما چندین دنده رو شکستید. اما بقیهی بدنتون هنوز کاملاً سالم مونده. شما واقعاً خوششانس هستید که زندهاید.»
پس از پنج روز، رندی از بیمارستان مرخص شد. این تجربه به او یک درس تلخ آموخته بود، او انسانی فانی بود و طبیعت بسیار قدرتمندتر از او بود.
متن انگلیسی درس
The Avalanche
Randy was a forest ranger. Because of his job, he was secluded in a cabin in the wilderness.
One day, the radio reported, “convection in the atmosphere is causing a lot of clouds to form. A serious storm…” Suddenly, the radio went silent. The signal was lost.
He went outside and looked at the overcast sky. Anybody else would have taken the dark sky as an omen of a very bad storm, but not Randy. His upbringing had taught him consistency. He had done this job for years, and nothing could stop him. Besides, he thought nothing could hurt him.
Today, he had a very important task to do. The snow was starting to pile up high on the mountain. If too much accumulated, it could cause an avalanche. But Randy had an apparatus to get rid of the snow. It used dynamite to shake the snow and make the top layer of snow come down.
As the snow started falling, he thought about returning to the office until the storm stopped, but he decided not to. Suddenly, he heard a loud noise behind him. It was an avalanche!
He started to run, but within seconds, he was knocked sideways and buried by the snow and rubble from an old cabin that had been destroyed. An aerial rescue team came quickly.
Randy was just a speck amongst the great pile of snow, but the team found him thanks to his brightly colored jacket. They quickly took him to a hospital.
After a few hours, Randy woke up in the hospital. He looked at the sober faces of the doctors and saw his wife sobbing.
“What’s wrong?” he asked. He didn’t remember what had happened.
“You were almost killed!” his wife said.
“You broke several ribs. But the rest of you is still reasonably intact. You are really lucky to be alive,” the doctor said.
After five days, Randy was discharged from the hospital. The experience had taught him a poignant lesson, he was a mortal, and nature was much more powerful than him.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.