مواظب باش

فصل: کتاب ششم / درس: مواظب باش / درس 1

مواظب باش

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

مواظب باش!

کوین از واگن برقی خارج شد و در حالی که بسته‌ای محکم در دست داشت، به‌سمت کشتی رفت. او به‌عنوان پیک برای یک کارگزار مهم استخدام شده بود. تنها کاری که باید انجام می‌داد تحویل بسته به دفتری در شهر نیویورک بود. کشتی او را به آنجا می‌برد.

وقتی سوار شد، کشتی مملو از جمعیت شد. وقتی کوین به سمت کابینش می‌رفت، قسمت انحصاری فرست‌کلس را دید. همه لباس‌های شیک به تن داشتند.

او دوست داشت با افراد داخل معاشرت کند، اما این خلاف آیین معاشرت مناسب بود. مردم برای حق سوار شدن در قسمت درجه یک باید مبلغ اضافه‌ای پرداخت می‌کردند.

در عوض، او به کابینش در کنار قسمت حمل‌ونقل قایق رفت. اتاق او بوی بدی می‌داد و تخته‌های کف در بعضی جاها تاب خورده و تغییر شکل داده بودند. همچنین می‌توانست صدای موتور را در حالی که منتظر است تا کشتی را به جلو ببرد، بشنود. ناگهان کوین از چیزی ناراحت شد، اما دلیل آن را مطمئن نبود.

کمی روی عرشه‌ی کشتی قدم زد، اما هنوز احساس عجیبی داشت. آن شب، بی‌خواب شده بود. نمی‌توانست وسواسش را درباره‌ی احساس عجیبش سرکوب کند.

کوین دوباره به عرشه برگشت. بیرون هوا سرد و تاریک بود. به دریا نگاه کرد، اما به نظر می‌رسید همه‌چیز درست است. فکر کرد: «فقط برگرد داخل.» سپس کوین آن را دید. کوه یخی غول‌پیکری در فاصله‌ای دور از اقیانوس بیرون زده بود!

فریاد زد:. «کمک!»

مردم جوری به او نگاه می‌کردند انگار که دیوانه است، اما او تا زمانی که کاپیتان را ندید داد زدن را متوقف نکرد.

کوین به او گفت: «اونجا یه کوه یخ هست.» با اشاره به‌سمت کوه یخ گفت: «اگر کشتی حرکت نکنه، احتمال سقوط ما وجود داره.»

کاپیتان آن را دید و بلافاصله به خدمه دستور داد تا جهت کشتی را تغییر دهند. به کوین گفت:. «بدون کمک شما، قطعاً به کوه یخ برخورد می‌کردیم. یه فاجعه‌ی وحشتناک می‌شد!»

کوین احساس راحتی کرد. حالا می‌دانست که همیشه به حس درونی‌اش اعتماد کند.

متن انگلیسی درس

Watch out!

Kevin stepped off the tram and walked toward the ship, holding a package tightly in his hands. He had been hired as a courier for an important broker. All he needed to do was deliver a package to an office in New York City. The ship would take him there.

When he boarded, the ship was congested with people. As Kevin walked to his cabin, he saw the exclusive first-class section. Everybody inside was wearing fancy garments.

He would have liked to socialize with the people inside, but it was against proper etiquette. People paid a premium for the privilege to ride in first-class.

Instead, he went to his cabin next to the freight section of the boat. His room smelled bad, and the floorboards were warped and deformed in some areas. He could also hear the motor humming as it waited to propel the ship forward. Suddenly, Kevin was unsettled by something, but he wasn’t sure why.

He took a short walk on the ship’s deck, but he still felt strange. That night, he suffered from insomnia. He couldn’t suppress his obsessing over how strange he felt.

Kevin went back on deck. It was cold and dark outside. He looked overboard, but it seemed that everything was all right. “Just go back inside,” he thought. Then Kevin saw it. A giant iceberg was sticking out of the ocean in the distance!

“Help!” he yelled.

People looked at him as if he was crazy, but he continued to shout until he saw the captain.

“There’s an iceberg out there,” Kevin said to him. “If the ship doesn’t move, we’re liable to crash,” he said, pointing toward the iceberg.

The captain saw it and immediately instructed the crew to change the ship’s direction. “Without your help, we would have definitely hit the iceberg. That would have been a terrible disaster!” he said to Kevin.

Kevin felt relieved. Now he knew to always trust his intuitive sense.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.