کشتی بزرگ

فصل: کتاب ششم / درس: کشتی بزرگ / درس 1

کشتی بزرگ

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

کشتی بزرگ

ارنست به ناوگان کشتی‌هایش نگاه کرد. معمولاً از آن‌ها برای شرکتش که مجسمه‌های مرمر را از کشورهای دیگر وارد می‌کرد، استفاده می‌کرد. اما امروز به ماهیگیری می‌رفت و کشتی‌ای که انتخاب کرد کشتی موردعلاقه‌اش بود.

در کنار آن نقاشی پرجزئیاتی وجود داشت که نبرد دریایی را نشان می‌داد. همچنین بعضی از به‌روزرسانی‌های جدید در سیستم رایانه‌ای‌اش را داشت. آخرین خرید کشتی موردعلاقه‌اش دستگاهی با شبکه‌ی کوچک برای نشان دادن محل دقیق کشتی بود. این لوازم جانبی جدید باعث می‌شد ارنست گم نشود.

هنگام طلوع، ارنست با خوش‌حالی قایق‌رانی کرد تا جایی که از خشکی خیلی فاصله داشت. سپس یک قایق کوچک را از دور دید. پیرمردی کنار دکل آن ایستاده بود. دستانش را در هوا تکان می‌داد. پسری هم آنجا بود که سرش را از لبه‌ی قایق آویزان کرده بود.

ارنست استنباط کرد که پسر از حالت تهوع رنج می‌برد. لباس‌های آن‌ها از آب دریا خیس شده بود. ارنست تصور می‌کرد که مشکلی برای آن‌ها پیش آمده بود.

اکثر مردم هرگز متوجه این موضوع نبودند، اما ارنست تمایل ذاتی برای کمک به مردم داشت. قایق را به‌سمت آن‌ها راند و برای شروع به تسهیل نجات آن‌ها و در نتیجه حل معضلشان مشتاق بود.

هرچه به قایق نزدیک‌تر می‌شد، از سادگی آن شوکه می‌شد. چوب قایق قوی‌تر از مقوا نبود و تجهیزات قدیمی بود. هنوز چندین ماهی بزرگ در یک کیسه در قایق وجود داشت. ارنست بسته‌ی بزرگی را روی قایق انداخت. فریاد زد: «اینجا! می‌تونید این قایق رو باد کنید تا شما رو به زمین برگردونه.»

پیرمرد فریاد زد:. «از اینجا برو!»

ارنست گیج شده بود. پرسید:. «شما به کمک نیاز ندارید؟ کشتی شما به اندازه‌ی کافی مناسب نیست که بتونه تا این حد دور از خشکی حرکت کنه.»

پسر گفت: «همین الان ماهی بزرگی رو ترسوندید. ما دست تکان دادیم تا به شما اطلاع بدیم که بیش از حد به ما نزدیک هستید.»

ارنست دور زد و به‌سمت خانه برگشت. او یاد گرفت که بهتر است تا وقتی از شما خواسته نشود، کمک نکنید. در غیر این صورت، ممکن است به هیچ‌کس کمک نکنید.

متن انگلیسی درس

The Big Ship

Ernest looked at his fleet of ships. Usually, he used them for his firm, which imported marble statues from other countries. But today he was going fishing, and the ship he chose was his favorite.

It had an elaborate painting on the side that showed a naval battle. It also had some new updates to its computer system. His favorite ship’s latest acquisition was a device with a small grid to show the ship’s exact location. This new accessory kept Ernest from getting lost.

At daybreak, Ernest happily sailed until he was far from land. Then he saw a small boat in the distance. There was an old man standing next to its mast. He was waving his arms in the air. There was also a boy with his head hanging over the boat’s edge.

Ernest inferred that the boy was suffering from nausea. Their clothes were saturated with seawater. Ernest assumed that they were in trouble.

Most people never realized, but Ernest had an innate desire to help people. He began sailing toward them, eager to facilitate their rescue and thus solve their dilemma.

As he got closer to the boat, he was shocked by its simplicity. The boat’s wood looked no stronger than cardboard, and the equipment was old. Still, there were several large fish in a pouch in the boat. Ernest threw a large package onto the boat. He yelled, “Here! You can inflate this boat to get you back to land.”

“Get out of here!” screamed the old man.

Ernest was confused. “Don’t you need help?” he asked. “Your ship doesn’t seem adequate enough to sail so far away from lands.”

“You’ve just scared away a huge fish,” the boy said. “We waved to let you know you were too close to us.”

Ernest turned around and headed home. He learned that it’s better not to help unless asked to. Otherwise, you might not help anyone at all.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.