سرفصل های مهم
وارث
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
وارث
مارتین، پاول و تام برادر بودند. آنها بسیار متفاوت بودند، اما دربارهی دو چیز ثابت بودند. آنها نمیتوانستند در تجارت موفق شوند و هرگز دربارهی هیچچیزی به توافق نمیرسیدند.
مارتین کشاورزی سختکوش بود، سبزیجات ارگانیک و طیور پرورش میداد. اما او بینظم بود و فراموش میکرد قبضهایش را پرداخت کند.
پاول صاحب کارخانهی نساجیای بود که لباس تولید میکرد. او منظم بود، اما حریص بود و بیش از حد برای لباس شخصی خودش استفاده میکرد. کمد لباسش پر از محصولات خودش بود.
تام زمانی در ارتش گروهبان بود. او مدرسهی هنرهای رزمی را اداره میکرد، اما موضع او در زمینهی نظم بیش از حد قوی بود. او تقریباً هیچ دانشآموزی نداشت.
یک روز، آنها تلگرافی دریافت کردند که پدرشان فوت کرده است. آنها وارث مزرعهی قدیمی او بودند. قصد داشتند هر چه زودتر آن را بفروشند، بنابراین با وجود توفان وحشتناک به دیدن آن رفتند.
خانه عالی به نظر نمیرسید اما زمین زیادی وجود داشت. در واقع آنقدر زیاد بود که آنها به سختی میتوانستند مرز آن را ببینند.
ناگهان توفان بدتر شد. تقریباً شدت باد آنها را از پا درآورد. مارتین گفت: «ببینید، توفان بارانیئه.» پاول گفت: «نه، توفان موسمیئه». تام گفت: «نه، گردباده!»
آنها با هم مشاجره کردند تا اینکه پاول شروع به زاری کرد و گفت: «هرچی باشه، داره درست بهسمت ما میآد! ما محکوم به فنا هستیم!» سه برادر داخل خانهی قدیمی رفتند.
مارتین گفت: «اگه زنده بمونیم، باید دعوا کردن رو بس کنیم. اگر این مزرعه رو درست کنیم، میتونه عالی بشه. با سختکوشی من، سازماندهی پاول و نظم تام، میتونیم یه تجارت عالی رو با هم اداره کنیم!» سرانجام توفان پایان یافت. و خوشبختانه، مزرعه را خراب نکرد.
مارتین گفت: «فقط فکر کنید، هرجومرج توفان بارانی باعث شد تا ما جمع بشیم.» پاول جواب داد: «منظورت اینه که یه توفان موسمی ما رو دور هم جمع کرد.» تام گفت: «مگه من به هردوتون نگفتم که گردباده؟»
برادران هرگز دربارهی نوع توفان توافق نکردند، اما با ترکیب مهارتهایشان، مزرعهی موفقی را ایجاد کردند.
متن انگلیسی درس
The Heir
Martin, Paul, and Tom were brothers. They were very different, but they were consistent about two things. They couldn’t succeed in business, and they never agreed about anything.
Martin was a hardworking farmer, growing organic vegetables and raising poultry. But he was disorganized and forgot to pay his bills.
Paul owned a textile factory that produced clothes. He was organized, but he was greedy and used too much for his own clothing. His wardrobe was filled with his own products.
Tom was once a sergeant in the army. He ran a martial arts school, but his stance on discipline was too strong. He had almost no students.
One day, they received a telegraph saying that their father had died. They were heirs to his old farm. They planned to sell it as soon as possible, so they went to see it even though there was a terrible storm.
The house didn’t look great, but there was a lot of land. There was so much, in fact, that they could barely see its boundary.
Suddenly, the storm got worse. The sheer force of the wind almost knocked them over. Martin said, “Look, it’s a typhoon”. Paul said, “No, it’s a cyclone”. Tom said, “No, it’s a tornado!”
They argued until Paul began to wail and said, “Whatever it is, it’s coming right at us! We’re doomed!” The three brothers scrambled inside the old house.
Martin said, “If we survive, we must stop fighting. This farm could be great if we fixed it up. With my hard work, Paul’s organization, and Tom’s discipline, we could run a great business together!” The storm finally ended. And luckily, it didn’t wreck the farm.
“Just think,” Martin said, “it took the chaos of a typhoon to bring us together.” Paul replied, “You mean a cyclone brought us together”. Tom said, “Didn’t I tell you both that it was a tornado?”
The brothers never agreed on what kind of storm it was, but by combining their skills, they started a successful farm.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.